واکسن دو ماهگی!!!!!
یکشنبه صبح به اتفاق مامان و بابا رفتیم بهداشت...
وارد اتاق که شدیم یه نی نی دیگه داشت واسکن میزد..
مامان کلی استرس گرفته بود...
خانومه گفت یه پایگاه بهداشت نزدیک خونمون هست باید بریم اونجا..
گفتیم خوف چه فرقی می کنه ؟واسکن واسکنه دیده!!!!
خانومه گفت نمیشه بالاخره باید برگردین خونتون همون جا بزنید..
ماهم رفتیم پایگاه بهداشت و خانومه اول قد و وزنم را اندازه گرفت..
منم که تازه از خواب بیدار شده بودم و مثل همیشه منتظر می می بودم...
اصلا با خانوم پرستار همکاری نکردم
پاهامو جمع می کردم و تکون می خوردم...
آخرشم نذاشتم خانومه قدم را اندازه بگیره...
فکر کنم تاحالا هیشتی جز من اینطوری سرکار نذاشته بودش...
همش به مامان می گفت پاهاشو صاف می کنه؟!!!!
مامانم میگفت: بله الان از خواب بیدار شده داره اینطوری خستگی در می کنه
خانومه گفت خوب وزن گرفتم..
از مامان پرسید واکسن چی باید بزنیم؟
مامان گفت: هرچی تو برگه واکسنش نوشته...
خانومه گفت: شما باید بدونین چیه
مامان بیچاره که کلی استرس داشت هیچی نگفت...
یادمون باشه دفعه بعدی قبل از امتحان واسکن کارت واسکنم را بخونیم
وقت واسکن زدن مامان هرکاری کرد دلش طاقت نیاورد نگاهم کنه...
به بابایی گفت بیاد و پام را نگه داره...
من بازم خودم را جمع می کردم و نمیذاشتم خانوم پرستار کارش را انجام بده...
خانومه هم هی از مامان می پرسید می تونه پاهاشو صاف کنه؟؟؟؟!!!
مامان حالش خوب نبود و پرستار تو مخی شده بود
مامان گفت : آره می تونه وقتی پاهاش را ماساژ میدم صافشون می کنه
هنوس چشمامو کامل باز نکرده بودم که پامو اوف چردن
وقتی گریه می کردم مامان بغضش گرفته بود...
باهام حرف میزد و سعی می کرد آرومم کنه...
تا آروم شدم اون یچی پامم اوف چردن
ایندفعه بیشتر دردم اومد خیلی گریه کردم...
بعدم یه قرطه بد مزه ریختن تو دهنم...
خانوم پرستار کلی ازم معذرت خواهی کرد...
اما من بازم گریه کردم چون خیلی دردم جرفته بود
مامان بغلم کرد و بعد از گوش دادن به سفارشات خانوم پرستار رفتیم خونه...
از 12 ساعت قبل از واسکنم مامان بهم قطره استامینوفن میداد که تب نکنم...
بعدشم قرار شد هر چهار ساعت یک بار قطره بخورم..
دکتر گفته بود ممکنه تب نکنم و فقط بی قراری کنم..
اما تو این دو روز به مامان نشون دادم که دختر قوی هستم
یه کمی قر زدم اما در کل دخمل خیلی خوفی بودم
این عکس را نیم ساعت بعد از واسکن زدنم انداختم...
صورتمم خودم اوف کردم بعدشم اصلا گریه نکردم
شب اول یکم تب کردم مامان میگفت: دخمل نانازیه من ببخشید که پاتو اوف کردم..
همه اینا به خاطر خودته.. به خاطر اینکه خدایی نکرده مریض نشی عزیزم...
با دلواپسی پاشویم میداد . این دو روز مامان جای من بی قراری می کرد و حال خودش را نمی فهمید
من کلا دخمل خوش اخلاقی هستم اکثر وقتایی که از خواب بیدار میشم می خندم البته به شرطی که خونه خودمون باشیم. حتی وقتایی که خونه مامانی هم هستیم براش نمی خندم...
اما واسه مامان و بابام کلی می خندم و ذوق می کنم و باهاشون بازی می کنم.
چون دخمل خوبی بودم و مامان را اذیت نکردم بردنم دَ دَ
با خوب شدن هوا مامان دست از پیچوندن من تو پتو برداشته
یه چند وقتی میشه که دلدردهای من زیاد شدن...
باوجون مراقبتهای بی اندازه مامان و بابا بازم گاهی اوقات ازدلدرد گریه میکنم..
مامان میگه: نمیدونم چرا معده کوچولوی دخملم انقدر نفخ می کنه
وقتی شیر می خورم چند بار وسطش بادگلو می زنم...
حالا خوبه مامان زودی تشخیص میده بادگلو دارم و بلندم می کنه...
بعد از هرباری که بادگلومو میزنم مامان میگه آخیش راحت شدم
یه وقتایی تا خوابم میبره سریع بیدار میشم....
انقدر دست و پا میزنم تا به نفس نفس زدن می افتم....
مامان سریع میاد و بغلم می کنه و تامیرم تو بغلش بادگلو میزنم...
مامان میگه: الهی بمیرم برای اون دل کوچولوت عزیزم راحت شدی مامان؟
یه شربت برای نفخ دارم که تاحالا موفق نشدن به خوردم بدن
وقتایی که دلم درد می گیره مامان روی شکمم می خوابونتم تا خوب بشم....
اون وقتاست که بهم میگن موش کوچولو....
مامان میگه: قیافت مثل موش کوچولوهای ناز نازی میشه خوشمزه
"وایـــــــــــــــــــــی خدا آدم دلش میخواد این دخمله را تو بغلش له کنه"
این جمله ایه که مامان بعد از دیدن قیافه به قول خودش خوشمزه من تواین عکس گفت
" وایـــــــــــــی نخوری دخملمو تموم میشه گناه داره نانازیه"
اینم جمله بابایی درجواب مامانه.
وقتایی که دارم با دلدرد دسته و پنجه نرم می کنم
مادرانه"آخی موش کوچولو دلش درد می کنه"
با اینکه دلدردهای گاه و بی گاهم دل مامانی را به درد میاره...
اما مامان عاشق مدلهای خوابیدنمه مثل این یکی
به نظرتون این عکس چیه؟؟؟؟؟
این عکس مربوط به 51 روزگیمه که مامان کلی اون روز گریه کرد...
و هنوزم وقتی یاد اون روز می افته دلش به درد میاد...
شاید بهتر باشه ماجرای اون روز را از زبون خود مامان بشنوین
صبح که از خواب بیدار شد خیلی سر حال بود...
لباسهاشو عوض کردم و بردمش تو اتاقش تاباهم بازی کنیم..
عاشق آویز تختشه و هربار می خوابونمش کلی دست و پا میزنه تا کوکش کنم و براش آهنگ بزنه
کلی باهم بازی کردیم و بهمون خوش گذشت
دخملم گرسنه اش شد و هرکاری کردم شیرمامانش را نخورد..
کلی کار خونه داشتم که روی هم انبار شده بود..
باخودم گفتم شیرخشک بهش میدم سیرمیشه میخوابه و من به کارهام میرسم...
راستش اکثر وقتایی که بهش شیرخشک نمیدم عذاب وجدان می گیرم..
وقتی پستونک میخوره و قر میزنه و من مطمئنم که گرسنه است و هیچی نمیگه دلم به درد میاد...
عذاب وجدان میگیرم ...
نمی دونم دلم باید برای گرسنه موندش بسوزه یا برای روزی که با شیرخشک بزرگ بشه؟!!!
گاهی این قر زدناش چنان آتیشی به دلم میزنه که بی خیال آینده میشم و با شیرخشک سیرش می کنم
دو تا کیله شیر خشک درست کردم و بهش دادم..
دکتر گفته بود اگه تهش هیچی نمونه و همه را بخوره یعنی گرسنشه...
وقتایی هم که درسا سیر میشه لبهاشو به هم قفل می کنه و حتی پستونک نمی خوره...
وقتی شیرش را کامل خورد گفتم سیر نشده بلندش کردم بادگلو زد و باز براش شیر درست کردم...
وسطای شیشه دوم بود که دیدم انگار بادگلو داره تا اومدم بلندش کنم
دخمل نازنازیم شیرش را برگردوند و همش ریخت روی صورتش و چشمای نازش بین شیرهایی که برگردونده بود گم شد و حتی مژه هاش شیری شده بود
سریع بلندش کردم و هرچی را که خورده بود بالا آورد و تشکش را به اون روز انداخت...
با چشمهایی که پر از شیر بود آروم و بی صدا نگام می کرد...
و من با چشمهایی که خیس از اشک بود نگاهش را پاسخ میدادم
دلم براش می سوخت...
خودم را مقصر می دونستم و حس می کردم قصور از من بوده...
صورتش را شصتم بغلش کردم و درحالی که گریه می کردم براش لالایی خوندم...
و دخترم انگار که راحت شده باشه آروم و بی صدا خوابید...
نیم ساعت بیشتر نخوابید و وقتی بیدار شد تمام مدت قر میزد و می خواست راه ببرمش ...
از اون روز به بعدفقط خودم و باباش بهش شیر خشک می دیم و خیلی مراقبیم...
خداراشکر دیگه اونطوری نشده اما استرسش درهر بار شیرخوردن باهام هست و عذابم میده.
بعد از اینکه خودم را لوس کردم بابا بغلم کرده
چند وقته که تا می بینم کسی بهم توجه نمی کنه و تحویلم نمی گیره...
صدای پیشی از خودم درمیارم مامان سریع دوربینش را برمیداره و ازم فیلم می گیره..
باباهم میگه: جونم پیشی کوچولوی من بیا ببینم و زود بغلم می کنه...
گاهی هم در پی اعتراض به بی توجهی دیگران با کندن صورتم اعلان جنگ می کنم..
اینم یه نمونه دیگه
اینم یه نمونه دیگه اش..
مامان وقتی نگاهش به دستم افتاد کلی خودش را سرزنش کرد که چرا دستشکهامو دراورده
یکی از مشکلاتیه که این روزا مامان و بابا باهاش درگیرن و هیچ راه حلی هم پیدا نکردن
من مرتب گوش راستم را تا می کنم و باعث شدم جای تا شدنش بمونه و ظاهر گوشم بد بشه...
مامان و بابا تا جایی که بتونن صافش می کنن اما من کلی تو خواب تکون می خورم و به دو ثانیه نمی کشه که باز گوشم را این شکلی می کنم !!!
مامان هنوز نتونسته من را به اون سمتی که می خواد بخوابونه
من را به پهلو می خوابونه و یه بالشت هم میذاره پشتم تا نتونم بچرخم اما من بازم می چرخم
کلاه سرم کردن ... هر بار انقدر چرخیدم تا کلاه را از سرم دراوردم
تل زدن به سرم.... سفت بود جاش روی سرم موندومامان از خیرش گذشت
شما می دونین باید چطوری جلوی تا کردن گوشم را بگیرن؟؟؟؟؟؟؟؟
با یه خنده ناز میریم تا خاطره اولین حمام با مامان را براتون تعریف کنم
به مناسبت دو ماهگیم نه کیکی پخته شد و نه جشنی گرفته شد
مامان گفت: درسا که نمیتونه کیک بخوره پس براش هدیه می گیریم..
یه بلیز و شلوار خوشتل برام گرفتن
مامانم با کلی دلشوره بالاخره جلوی ترسش وایستاد و من را برد حمام...
آخه هر بار مزاحم مامانی میشدیم تا من را ببره حمام ..
البته برای اینکه از استرسش کم بشه از بابا خواست تا مراقب باشه من از روی پاهاش نیفتم...
هر چند نقش بابایی خیلی کمرنگ بود اما اینطوری مامان خیالش راحت تر شد..
لباسهایی که هدیه گرفته بودم پوشیدم و مثل فرشته ها خوابیدم...
بعد از بیدار شدنم کلی با مامان بازی کردیم و بهمون خوش گذشت...
مامان همه عروسکهام را گذاشت تو تختم...
منم برای عروسکام ذوق می کردم...
یه خنده ناز برای تشکر از مامان
دو ماهگیت مبارک دخترم