درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

واکسن دو ماهگی!!!!!

1391/11/9 19:49
نویسنده : مامان آرزو
5,519 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه صبح به اتفاق مامان و بابا رفتیم بهداشت...

وارد اتاق که شدیم یه نی نی دیگه داشت واسکن میزد..

مامان کلی استرس گرفته بود...

خانومه گفت یه پایگاه بهداشت نزدیک خونمون هست باید بریم اونجا..

گفتیم خوف چه فرقی می کنه ؟واسکن واسکنه دیده!!!!

خانومه گفت نمیشه بالاخره باید برگردین خونتون همون جا بزنید..ناراحت

ماهم رفتیم پایگاه بهداشت و خانومه اول قد و وزنم را اندازه گرفت..

منم که تازه از خواب بیدار شده بودم و مثل همیشه منتظر می می بودم...از خود راضی

اصلا با خانوم پرستار همکاری نکردمنیشخند

پاهامو جمع می کردم و تکون می خوردم...

آخرشم نذاشتم خانومه قدم را اندازه بگیره...

فکر کنم تاحالا هیشتی جز من اینطوری سرکار نذاشته بودش...

همش به مامان می گفت پاهاشو صاف می کنه؟!!!!

مامانم میگفت: بله الان از خواب بیدار شده داره اینطوری خستگی در می کنهماچ

خانومه گفت خوب وزن گرفتم..

از مامان پرسید واکسن چی باید بزنیم؟

مامان گفت: هرچی تو برگه واکسنش نوشته...

خانومه گفت: شما باید بدونین چیهابرو

مامان بیچاره که کلی استرس داشت هیچی نگفت...نگران

یادمون باشه دفعه بعدی قبل از امتحان واسکن کارت واسکنم را  بخونیمقهقهه

وقت واسکن زدن مامان هرکاری کرد دلش طاقت نیاورد نگاهم کنه...

به بابایی گفت بیاد و پام را نگه داره...

من بازم خودم را جمع می کردم و نمیذاشتم خانوم پرستار کارش را انجام بده...

خانومه هم هی از مامان می پرسید می تونه پاهاشو صاف کنه؟؟؟؟!!!

مامان حالش خوب نبود و پرستار تو مخی شده بود کلافه

مامان گفت : آره می تونه وقتی پاهاش را ماساژ میدم صافشون می کنه اوه

هنوس چشمامو کامل باز نکرده بودم که پامو اوف چردنگریه

وقتی گریه می کردم مامان بغضش گرفته بود...

باهام حرف میزد و سعی می کرد آرومم کنه...

تا آروم شدم اون یچی پامم اوف چردنگریه

ایندفعه بیشتر دردم اومد خیلی گریه کردم...

بعدم یه قرطه بد مزه ریختن تو دهنم...

خانوم پرستار کلی ازم معذرت خواهی کرد...

اما من بازم گریه کردم چون خیلی دردم جرفته بوددل شکسته

مامان بغلم کرد و بعد از گوش دادن به سفارشات خانوم پرستار رفتیم خونه...

از 12 ساعت قبل از واسکنم مامان بهم قطره استامینوفن میداد که تب نکنم...

بعدشم قرار شد هر چهار ساعت یک بار قطره بخورم..

دکتر گفته بود ممکنه تب نکنم و فقط بی قراری کنم..

اما تو این دو روز به مامان نشون دادم که دختر قوی هستمخجالت

یه کمی قر زدم اما در کل دخمل خیلی خوفی بودمهوراماچ

این عکس را نیم ساعت بعد از واسکن زدنم انداختم...

صورتمم خودم اوف کردم بعدشم اصلا گریه نکردمنیشخند

شب اول یکم تب کردم مامان میگفت: دخمل نانازیه من ببخشید که پاتو اوف کردم..

همه اینا به خاطر خودته.. به خاطر اینکه خدایی نکرده مریض نشی عزیزم...

با دلواپسی پاشویم میداد . این دو روز مامان جای من بی قراری می کرد و حال خودش را نمی فهمیدنیشخند

من کلا دخمل خوش اخلاقی هستم اکثر وقتایی که از خواب بیدار میشم می خندم البته به شرطی که خونه خودمون باشیم. حتی وقتایی که خونه مامانی هم هستیم براش نمی خندم...

اما واسه مامان و بابام کلی می خندم و ذوق می کنم و باهاشون بازی می کنم.قلبماچ

چون دخمل خوبی بودم و مامان را اذیت نکردم بردنم  دَ دَ


با خوب شدن هوا مامان دست از پیچوندن من تو پتو برداشتهقلب

یه چند وقتی میشه که دلدردهای من زیاد شدن...

باوجون مراقبتهای بی اندازه مامان و بابا بازم گاهی اوقات ازدلدرد گریه میکنم..

مامان میگه: نمیدونم چرا معده کوچولوی دخملم انقدر نفخ می کنهنگران

وقتی شیر می خورم چند بار وسطش بادگلو می زنم...

حالا خوبه مامان زودی تشخیص میده بادگلو دارم و بلندم می کنه...

بعد از هرباری که بادگلومو میزنم مامان میگه آخیش راحت شدمماچ

یه وقتایی تا خوابم میبره سریع بیدار میشم....

انقدر دست و پا میزنم تا به نفس نفس زدن می افتم....

مامان سریع میاد و بغلم می کنه و تامیرم تو بغلش بادگلو میزنم...

مامان میگه: الهی بمیرم برای اون دل کوچولوت عزیزم راحت شدی مامان؟ماچ

یه شربت برای نفخ دارم که تاحالا موفق نشدن به خوردم بدننیشخند

وقتایی که دلم درد می گیره مامان روی شکمم می خوابونتم تا خوب بشم....

اون وقتاست که بهم میگن موش کوچولو....متفکر

مامان میگه: قیافت مثل موش کوچولوهای ناز نازی میشه خوشمزهماچماچماچ

"وایـــــــــــــــــــــی خدا آدم دلش میخواد این دخمله را تو بغلش له کنه"

این جمله ایه که مامان بعد از دیدن قیافه به قول خودش خوشمزه من تواین عکس گفت

" وایـــــــــــــی نخوری دخملمو تموم میشه گناه داره نانازیه"

اینم جمله بابایی درجواب مامانه.از خود راضی

وقتایی که دارم با دلدرد دسته و پنجه نرم می کنمنگران

مادرانه"آخی موش کوچولو دلش درد می کنه"نگرانماچ

با اینکه دلدردهای گاه و بی گاهم دل مامانی را به درد میاره...

اما مامان عاشق مدلهای خوابیدنمه مثل این یکیقلب

 به نظرتون این عکس چیه؟؟؟؟؟

این عکس مربوط به 51 روزگیمه که مامان کلی اون روز گریه کرد...گریه

و هنوزم وقتی یاد اون روز می افته دلش به درد میاد...

شاید بهتر باشه ماجرای اون روز را از زبون خود مامان بشنوینخیال باطل

صبح که از خواب بیدار شد خیلی سر حال بود...

لباسهاشو عوض کردم و بردمش تو اتاقش تاباهم بازی کنیم..

عاشق آویز تختشه و هربار می خوابونمش کلی دست و پا میزنه تا کوکش کنم و براش آهنگ بزنه

کلی باهم بازی کردیم و بهمون خوش گذشتاز خود راضی

دخملم گرسنه اش شد و هرکاری کردم شیرمامانش را نخورد..

کلی کار خونه داشتم که روی هم انبار شده بود..

باخودم گفتم شیرخشک بهش میدم سیرمیشه میخوابه و من به کارهام میرسم...

راستش اکثر وقتایی که بهش شیرخشک نمیدم عذاب وجدان می گیرم..

وقتی پستونک میخوره و قر میزنه و من مطمئنم که گرسنه است و هیچی نمیگه دلم به درد میاد...

عذاب وجدان میگیرم ...

نمی دونم دلم باید برای گرسنه موندش بسوزه یا برای روزی که با شیرخشک بزرگ بشه؟!!!

گاهی این قر زدناش چنان آتیشی به دلم میزنه که بی خیال آینده میشم و با شیرخشک سیرش می کنماوه

دو تا کیله شیر خشک درست کردم و بهش دادم..

دکتر گفته بود اگه تهش هیچی نمونه و همه را بخوره یعنی گرسنشه...

وقتایی هم که درسا سیر میشه لبهاشو به هم قفل می کنه و حتی پستونک نمی خوره...

وقتی شیرش را کامل خورد گفتم سیر نشده بلندش کردم بادگلو زد و باز براش شیر درست کردم...

وسطای شیشه دوم بود که دیدم انگار بادگلو داره تا اومدم بلندش کنمگریه

دخمل نازنازیم شیرش را برگردوند و همش ریخت روی صورتش و چشمای نازش بین شیرهایی که برگردونده بود گم شد و حتی مژه هاش  شیری شده بودگریه

سریع بلندش کردم و هرچی را که خورده بود بالا آورد و تشکش را به اون روز انداخت...دل شکسته

با چشمهایی که پر از شیر بود آروم و بی صدا نگام می کرد...

و من با چشمهایی که خیس از اشک بود نگاهش را پاسخ میدادمناراحت

دلم براش می سوخت...

خودم را مقصر می دونستم و حس می کردم قصور از من بوده...

صورتش را شصتم بغلش کردم و درحالی که گریه می کردم براش لالایی خوندم...

و دخترم انگار که راحت شده باشه آروم و بی صدا خوابید...

نیم ساعت بیشتر نخوابید و وقتی بیدار شد تمام مدت قر میزد و می خواست راه ببرمش ...

از اون روز به بعدفقط خودم و باباش بهش شیر خشک می دیم و خیلی مراقبیم...

خداراشکر دیگه اونطوری نشده اما استرسش درهر بار شیرخوردن باهام هست و عذابم میده.نگران

 

بعد از اینکه خودم را لوس کردم بابا بغلم کردهقلب

 چند وقته که تا می بینم کسی بهم توجه نمی کنه و تحویلم نمی گیره...

صدای پیشی از خودم درمیارم مامان سریع دوربینش را برمیداره و ازم فیلم می گیره..دل شکسته

باباهم میگه: جونم پیشی کوچولوی من بیا ببینم و زود بغلم می کنه...خجالت

گاهی هم در پی اعتراض به بی توجهی دیگران با کندن صورتم اعلان جنگ می کنم..عصبانی

اینم یه نمونه دیگهنیشخند

اینم یه نمونه دیگه اش..

مامان وقتی نگاهش به دستم افتاد کلی خودش را سرزنش کرد که چرا دستشکهامو دراوردهنگران

یکی از مشکلاتیه که این روزا مامان و بابا باهاش درگیرن و هیچ راه حلی هم پیدا نکردنابرو

من مرتب گوش راستم را تا می کنم و باعث شدم جای تا شدنش بمونه و ظاهر گوشم بد بشه...

مامان و بابا تا جایی که بتونن صافش می کنن اما من کلی تو خواب تکون می خورم و به دو ثانیه نمی کشه که باز گوشم را این شکلی می کنم !!!

مامان هنوز نتونسته من را به اون سمتی که می خواد بخوابونهتعجب

من را به پهلو می خوابونه و یه بالشت هم میذاره پشتم تا نتونم بچرخم اما من بازم می چرخم تعجبنیشخند

کلاه سرم کردن ... هر بار انقدر چرخیدم تا کلاه را از سرم دراوردمنیشخند

تل زدن به سرم.... سفت بود جاش روی سرم موندومامان از خیرش گذشتاز خود راضی

شما می دونین باید چطوری جلوی تا کردن گوشم را بگیرن؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 با یه خنده ناز میریم تا خاطره اولین حمام با مامان را براتون تعریف کنمقلب

به مناسبت دو ماهگیم نه کیکی پخته شد و نه جشنی گرفته شدناراحت

مامان گفت: درسا که نمیتونه کیک بخوره پس براش هدیه می گیریم..هورا

یه بلیز و شلوار خوشتل برام گرفتنقلب

مامانم با کلی دلشوره بالاخره جلوی ترسش وایستاد و من را برد حمام...قلب

آخه هر بار مزاحم مامانی میشدیم تا من را ببره حمام ..

البته برای اینکه از استرسش کم بشه از بابا خواست تا مراقب باشه من از روی پاهاش نیفتم...

هر چند نقش بابایی خیلی کمرنگ بود اما اینطوری مامان خیالش راحت تر شد..

لباسهایی که هدیه گرفته بودم پوشیدم و مثل فرشته ها خوابیدم...

بعد از بیدار شدنم کلی با مامان بازی کردیم و بهمون خوش گذشت...

مامان همه عروسکهام را گذاشت تو تختم...

 منم برای عروسکام ذوق می کردم...قلب

 

 

 

 

 یه خنده ناز برای تشکر از مامانقلب

 دو ماهگیت مبارک دخترمماچقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

خاله هانیه
10 بهمن 91 0:22
الهی من قربون اون خنده های قشنگت بشم درسای خاله. اجی ناخناش و بگیر چنگ نندازه خودشو . جیگر خاله دو ماهگیت مبارک باشه.
نیلوفر/مامانه روژینا
10 بهمن 91 0:38
2ماهگیت مبارک درسا جونم.وای خانوم خانما چقدر عکسات نازن.دست مامانوبابا هم درد نکنه کادوی 2ماهگیت خیلی قشنگه .ناز بودی با این لباسها هم نانازی تر شدی.دوستت دارم عزیزدلم درسای خوشگلم. مامانه درسا روژینا هم 2تا گوشاش رو اینجوری میکنه وگوشهاش خیلی بد شکل شده منم نگرانم همه میگن بزرگ بشه خوب میشه.هر چی هم ما صافش میکنیم بازم اینقدر که سرش رو تکون میده گوشهاش تا میشه. خدا کنه که خوب بشن این دخملهای نازمون.
fati_k21
10 بهمن 91 12:03
اخی دو ماهگیت مبارک.موش کوچولوی خوشمل.خیلی ناناز شدی.
ارشیدا خانمی
11 بهمن 91 14:00
سلام اول 2 ماهگیت مبارک درسا خوشمل ما وماشاله بهت مرسی که به وبلاگ ما اومدید خیلی وبلاگ قشنگی دارید و لباس زنبوری عزیزکم خیلی نازه و بهشم میاد وشباهت درسا به خودتون واقعا زیاده خیلی شبیه خودتونه پس بگو چرا اینقدر خوشمله ایشاله همیشه زنده باشه من لینکتون میکنم امیدوارم دوستای خوبی واسه هم باشن
سآنـ ـ ـآز
11 بهمن 91 20:51
وووویییییی تو اون عکسی که پستونک دهنشه چقد ناس شده چه پسمل کٌشه ماشاالله خانومی اینجوری میبریش بیرون، فکر پسرای مردمو نمیکنی ؟ الهی، ایشالا پات زودتر خوب شه که اوفش کردن همه جاتم که خودت زدی زخم کردی دلت میاد خودتو اوف کنی ؟ نکن دیه ناناس خاله ناناسم دوماهگیت با یه کم تاخیر مبارک
پاتریک
11 بهمن 91 21:39
الهی فدات شم ... ماششششالا هر روز داری ماهتر و خانم تر میشی... خدا حفظش کنه مامانی
خاله هانیه
13 بهمن 91 1:34
جیگر خاله نمیدونی که چقدر دلم برات تنگ شده.
ساحل
13 بهمن 91 3:42
نازییییییییییی...دوماهگیت مبارک گلم..آفرین به این مامان که تندتند از دختر گلش عکس میزاره منم دقیقا مشکل گوش را با رونیا دارم
مامان دو قلوها
17 بهمن 91 9:57
الهی من بگرددددددددددددددددددددددددم فداش جونمه خوشکل خاله
samaneh
17 بهمن 91 13:38
salam dorsa khoshgelam 2 mahegit mobaraaak=D chegad nazi to dokhmali>man zandayiye mohamad mahdi hastam be ma ham sar bezanin azatun kheyli khoshemun umad linketun kardimdorsa juni sismunit kheyli gashange man ashege lebsat o kolahat shodam daste maman jun dard nakone
fati_k21
17 بهمن 91 13:40
سلام.با یه بستنی خوشمزه اپم.سر بزنید لطفا.
خاله سنا
17 بهمن 91 19:43
سلاااااااام الهیییییییییییی خوشمل خاله عاشقتمممممممممممممممممممممممممممم ماشاالله ماشاالله بهت خانم توشولو وایی مامانش دلم میخواد دخملتو بغل بگیرم
آفتاب
17 بهمن 91 21:49
فداش بشه خاله آفتابه چه خوشگله درسا جون
رقیّه
17 بهمن 91 23:01
دلم درد میکنه فعلا برم با اجازه میام
رقیّه
18 بهمن 91 16:25
سلام ب درسا و مامانش خوف شدم اومدم
رقیّه
18 بهمن 91 16:26
شدی بک راند سیستمم بس ک جیگری
سآنـ ـ ـآز
19 بهمن 91 12:02
دلمون واست تنگ شده خاله چرا آپ نمیکنی؟
نیلوفر/مامانه روژینا
19 بهمن 91 16:27
مامان کوچولو یه مسابقه است بین مامانای وبلاگی بیا وب دخملی تا از موضوع خبردار بشی.درسای گل رو ببوس
خاله هانیه
30 فروردین 94 14:31
عزیزم جای واکسنشو مشخص بنداز شرتشم بکن تا سوراخش قشنگ معلوم باشه خخخخخخخخخخخ