سه ماهگی نازگلم ...
سلام ...
دلمون براتون تنگ شده بود
از تغییرات سه ماهگی بگیم...
راه دهنم را پیدا کردم و اکثر چیزایی که دم دستم باشه را می خورم...
عاشق دستام هستم...
موقع خوردنشون کلی ملچ و ملووچ راه می اندازم...
و انقدر به اینکار ادامه میدم تا گلاب به روتون استفراغ می کنم
حرکت دست و پام منظم شده...
وقتی روی شکمم می خوابم پاهام را منظم تکون میدم و میرم جلو...
اما هنوز نمی تونم حرکت دست و پام را باهم هماهنگ کنم....
هنوز کلی راه مونده تا بتونم سینه خیز برم..
و مامان بی صبرانه به انتظار نشسته
یه دوست جدید پیدا کردم....
یه دوست کوشولوی خوشملی که اندازه منه
هروقت نگاهش می کنم بهش می خندم...
اونم بهم می خنده و من از اینکار خیلی لذت می برم...
دلم می خواد ساعت ها باهاش حرف بزنم..
حس می کنم چون همسال منه خیلی خوب همدیگه را می فهمیم..
بذار ببینم مامان چی صداش می کرد
یادم اومد"آینه"
یه مدتیه من خیلی خیلی شیطون شدم
مامان اصلا وقت نمی کرد استراحت کنه
نه شب میذاشتم استراحت کنه نه روز
نزدیک ساعت پنج که میشد با صدایی که از خستگی در نمیومد به بابا زنگ میزد و می گفت: من دیگه خسته شدم ، نمی تونم ، دارم از پا درمیام
بابایی هم سریع مرخصی می گرفت و میومد خونه تا تو نگهداری از من به مامان کمک کنه
بابا که می رسید خونه بعد سلام پست را تحویل می گرفت و مامان از خستگی بیهوش می شد
حتما با خودتون می گین مگه من چقدر اذیت می کردم آخه؟!!!!!
به نظر من که توقع زیادی از مامان و بابام نداشم
من فقط می خواستم از صبح که بیدار میشم باهام حرف بزنن و بازی کنن وقتایی هم که حوصله ندارم من را راه ببرن هر وقتم که خوابم گرفت من را توی پتو بذارن و تکون بدن تا خوابم ببره
اینطوری شد که مامان و بابا به فکر چاره افتادن...
روزهایی که می رفتیم خونه مامانی من کمتر اذیت می کردم ....
به دو دلیل:
یکی اینکه" مامان اونجا هیچ کاری انجام نمیداد و بیشتر وقت داشت تا به من برسه"
دوم اینکه" اونجا یه ننو داشتن که وقتی توش می خوابیدم خیلی زود خوابم می برد"
خونه مون جای مناسبی برای بستن ننو نداشت...
اما دیگه چاره ای نداشتن،خلاصه یه طناب 18متری تهیه کردن و برام ننو بستن
از اون روز کمتر به بابایی زحمت میدیم اما تردد تو خونه برای همه سخت شده ....
آخه طناب دقیقا از وسط پذیرایی رد شده
با این تزئینات زیبا مامان برای عید چطوری می خواد از مهموناش پذیرایی کنه؟!!!
این روزا بیشتر وقتم را به تاب بازی می گذرونم گاهی در خواب
و گاهی هم در بیداری....
خونه مامانی هم ننوی دایی را تصاحب میکنم..
و مامانی مجبور میشن دو تا ننو ببندن تا دایی هم بتونه بخوابه
منم مثل هر آدم دیگه ای یه عادت هایی برای خوابم دارم...
که هروقت مامان یکیشون را کشف می کنه ذوق زده میشه
بغل کردن پتوم را خیلی دوست دارم
اینطوری زودتر خوابم می بره و کمتر بهانه گیری می کنم..
یکی دیگه از عادتهای خوابم اینه که پتوم را می کشم روی صورتم
مامان از ترس اینکه نفسم نگیره مدام پتو را از روی صورتم بر میداره...
منم سریع بیدار میشم پتوم را می کشم روی صورتم بعدشم می خوابم!!!!
به مناسبت 3ماهگیم با مامان رفتیم خرید و برام دو دست لباس نخی خرید...
یه چند تایی هم بادی تک گرفت..
از اونجا هم رفتیم خاله مریم را دیدیم و بعدشم من خوابم گرفت و برگشتیم خونه..
اینم چند تا عکس قبل از دَ دَ
بابایی پنجشنبه را مرخصی گرفت تا خریدای عیدمون را انجام بدیم ...
بعد از کلی وقت که دور خودمون چرخیدیم که مثلا طرح را دور بزنیم،رسیدیم هفت تیر...
هرکی منو میدید می گفت:وایــــــــــــــــــــــــی چقدر کوچولوئه،چقدر نازه،چقدر جیگره
مامان تنها یه مانتو پوشید که اونم اندازش نبود
بعدشم من انقدر گریه کردم که رفتیم تو ماشین بهم شیر بدن.....
وقتی هم که دنبال یه جای خوب بودیم که مامان و بابا ناهار بخورن ماشینمون خراب شدو بعد از ناهار مجبور شدیم بیایم خونه...
تمام مسیر برگشت را هم گریه می کردم...
خلاصه روز خوبی نبود و کلی خسته شدیم...
شب هم به اتفاق خانواده مامان و دایی کوشولو رفتیم فروشگاه...
ایندفعه کمتر اذیت کردم و دخمل خوبی بودم
از دَ دَ رفتنم هیچ عکسی نیست
دیشب بابا پیشنهاد داد من را بذارن خونه مامانی و خودشون برن خرید...
مامان به شدت مخالفت کرد و گفت نـــــــــه!!!!
من نمی تونم از دخترم جدا بشم!!!!
اگه گریه کنه؟
اگه یه چیزی بخواد ندونن چیه؟
اگه ... اگه ....اگه....
به من نگاه کرد و گفت" نفسم می گیرد، در هوایی که نفسهای تو نیست"
به لطف پرشین گیگ پستمون یک هفته دیر به روز شد...
خیلی وقته منتظریم پرشین گیگ درست بشه و عکسامون را آپلود کنیم نشد که نشد...
آخر هم مجبور شدیم با نی نی وبلاگ آپلود کنیم
برای حسن ختام یه عکس از من ودایی جوووووون