درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

شطنت هایِ دخترکِ چهارماهه من

1392/1/27 11:31
نویسنده : مامان آرزو
2,723 بازدید
اشتراک گذاری

سلام...تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

تو این ماه من کلی چیز کشف کردم

هر چیزی را که بتونم با دستم بگیرم سریع می برم طرف دهنم تا ببینم همین طور که قشنگ هست مزه اش هم خوبه؟!

نمیدونم چرا هر بار که میخوام یه چیزی را تست کنم با جیغ بنفش مامان مواجه میشم

مامان به سرعت به سمتم میاد و نمیذاره تستش کنم!!!

پس من چطوری این دنیا را کشف کنم

صداهای زیادی درمیارم...

وقتی خوابم میاد و گریه می کنم میگم: بوووووووووو 

جیغ می کشم و با صدای بلند ذوق می کنم...

بابا میگه مثل اینکه از صدات خیلی خوشت میادتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

وقتی مامان باهام بازی می کنم بلند بلند میخندم..

بازی هایی که بامامان انجام میدیم..

 بچه کجاست؟ دالیgirl_hide.gif

یه وقتایی هم سرش را اروم میاره سمت شکمم که خیلی خوشم میاد..

یا خیلی کوتاه می اندازتم بالا و میزنه پشتم که کلی کیف می کنم...

وقتی چهار ماه و سه هفته و سه روزم شد:

اِ اِ اِ ... دَ دَ دَ دَ...دِ دِ دِ...نِ نِ نِ...

قییی قیییییی مثل وقتایی که چیزی را تو گلو قرقره می کنی

غریبی کردن و رودروایستی با اطرافیان را گذاشتم کنار و هروقت غریبه و آشنایی را ببینم فقط براش ذوق می کنم و می خندم همزمان کلی دست و پا میزنم..

دَ دَ رفتن را خیلی دوست دارم و دیگه تو ماشین گریه نمی کنم..

البته به شرطی که ماشین درحال حرکت باشه و موسیقی هم پخش بشه و آفتاب تو چشمام نخورهتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيددر غیر اینصورت با برخورد شدید من مواجه خواهند شد

اِ اِ اِ این  را که دیدم داغ دلم تازه شد..

در پی اذیت های مکرر من برای انداختن پستونک و باز طلب کردن اون که دقیقا مثل شکلک بالاو به همین سرعت بود مامان و بابا تصمیم گرفتن تا بیشتر بهش وابسته نشدم از جلوی چشمام محوش کنن و الان یک هفته ای میشه که من و پستونکم که همیشه کنارم بود از همدیگه جدا شدیم

ناگفته نماند که تو این هفته تا می تونستم بهانه اش را گرفتم و سعی کردم مجبورشون کنم باز پستونکم را بهم بدن تا شاید بتونن یکم استراحت کنن

نمیدونم چرا مامان تسلیم نمیشه؟سوال

با اینکه استراحتش خیلی کمتر شده و مجبورش می کنم درحالی که راه میره بهم می می بده ،گاهی دو ساعت طولش میدم و وقتی هم که مامان حسابی خسته میشه،دست و کمرش درد می گیره و دیگه نمی تونه وایسته من با جیغ بنفشی بیدار شده و مامان بلندم می کنه بادگلو بزنم بعدشم با شکمی سیر غر غر می کنم تا باهام بازی کنه .....

و این ماجرا تا شب هی تکرار میشه فقط بعضی وقتا که دلم میخواد یه حالی به مامان بدم نیم ساعت می خوابم خجالت

از اونجایی که با حذف پستونک سینه مامان را بهتر می گیرم و شیرش یکم بیشتر شده مامان میگه ارزشش را داره که یکم اذیت بشم اما دخترم از شیرمادر محروم نشه

واکسن چهار ماهگیم را با 17 روز تاخیر زدم...

دخمل با جراتی بودم و زیاد گریه نکردمخجالت

بعدش رفتیم خونه مامانی تا اگه من اذیت کردم و مامان خسته شد مامانی کمکش کنه..

ولی من همه اش به مامان وصل بودم و میخواستم می می بخورمنیشخند

وقتی ام خوابم می برد دایی کوچولوم جیغ می کشید و بیدار میشدم....

دو روزی بهانه گیر شدم و روز دوم هم یکم تب کردم اما خیلی زود خوب شدم...مژه

بعد از زدن واکسن من به شدت بی اشتها شدم....

نه می می مامان را میخورم نه شیرخشک...

دیگه شیرخشک را هم باید تو خواب بهم بدن کلا تو بیداری سخت شیر میخورم

و همه تلاشهایی که تو تعطیلات عید برای بالا بردن وزنم و برگشتن به نمودار تولدم کشیده شد دو هفته ای برباد رفت و من باز هم کم وزن گرفتمگریه

این نمودار وزنیم که بابایی برام ثبتش می کنه وزنم بدون لباسه و هر هفته وزن میشم و اینجا ثبت میشه بعد از به دنیا اومدنم روی نمودار75 بودم و الان روی نمودار50 هستم هی میرم سمت بالا و مامان و بابا ذوق زده میشن و هی میام پایین و ناراحت میشندل شکسته

بابایی اعتقاد داره بعد از خوردن شیر مامان از مزه شیر خشک بدم اومده و نمیخورمش...

بیچاره ها می ترسن شیرم را عوض کنن باز شیر مامان را نخورمنیشخند

شبها بیشتر شیر می خورم مامان تا میاد بخوابه من باز دلم میخواد شیر بخورم زبان

بابایی هرچی میگه بهش شیرخشک بدیم تو استراحت کن مامان قبول نمی کنهتعجب

میگه حالا که خودش میخواد بذار بخوره بالاخره عادت می کنم خمیازه

به این شکلکها توجه کنیدکلافهخمیازه

حال و روز مامانهتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

امروز هم بعد از اینکه حال روز مامان بازم این شکلی شد یه حالی بهش دادم و تو بیداری می می خوردم و تو چشماش نگاه کردم و خندیدم

مامان خیلی ذوقیده بود هرچند که هنوزم منتظره من بخوابم تا شاید بتونه یکم استراحت کنه و سرحال بشه...

بابایی هم چند روزی به شدت مریض بود و استراحت مطلق ناراحت سردرد شدید گرفته بود دوبار مجبور شدیم بریم بیمارستان.... بماند که چقدر ترسیدیم و استرس داشتیم تا بالاخره معلوم شد"سینوزیت حاد" گرفتهدل شکسته  نگرانی های مامان برای بهبودی بابا از یک طرف رسیدگیش به من و بابا از یک طرف دیگه و شیطنت های من و نداشتن کمک همگی دست به دست هم دادن تا نتونیم به موقع عکسهای مربوط به چهارماهه شدنم را بذاریم...

الانم کنار مامان خوابیدم و دارم لباسش را می کشم تا بهم توجه کنه وقتی ام با چشمهای خواب آلودش برمی گرده نگاهم می کنه یه خنده خوشگل تحویلش میدم و تا چشم ازم برمیداره و به مانیتورش خیره میشه شروع می کنم به آواز خوندن و جیغ کشیدن تا باز نگام کنه...

اونم باز نگام می کنه ومن براش ذوق می کنم و جیغ می کشمبغل

مامانم میگه: جوووووووووووونماچماچماچ

 

چند دقیقه بعد از نوشتن خط آخرزبان

یه عکس بعد ازغلتخجالت

درحال تماشای تلویزیون تو بغل ماماناز خود راضی

هروقت دوربین را می بینم کلی نگاهش می کنم و باهاش حرف میزنمقلب

یه خنده ناااااااز برای مامانماچ

درسا درحال آواز خواندن و بووووو گفتنقلب

مامان میگه: باز تو دوربین دیدی؟ابرو

وقتایی که زبونم را می چرخونم و به شکلهای ناااازی درمیارممژه

مامان عاشق این عکس شده و هروقت نگام می کنه کلی قربون صدقه ام میرهقلبماچ

چند وقته عاشق پاهام شدم و تا وقت پیدا کنم شصت پام را میخورم و کلی ملچ و ملوچ راه می اندازم

اینجا هم دارم با پاهای خوشمزه ام بازی می کنمخجالتمژه

هروقت بخوام از خواب بیدار بشم قبلش پاهام را میارم بالازبان

یا وقتی شیر بخوام سعی می کنم غلت بزنم و اینطوری شبا مامان می فهمه که من گرسنمه...

یه بارم که مامان خسته بود و نفهمید من غلت خوردم و داشتم آروم تو خواب ناله می کردم که مامان بیدار شد و گفت: ای وااااااای بمیرم برات دخملکم ببخشید که نفهمیدمماچ

مامان: نمیدونم راه دیگه ای برای بیدار کردنم نیست نمیشه گریه کنی یا غر بزنی؟ باید بچرخی؟!دل شکسته

همون طور که توی عکس می بینید من توی تابم خوابیدم بیشتر وقتا مامان من را میگذاشت اینجا تا نتونم غلت بزنم و باخیال راحت میرفت دنبال کارهاش اما این روزا شیطون تر از قبل شدم و دستم را می گیرم به لبه ننو و سعی می کنم بلند بشم ....

تلاش برای نجات از ننونیشخند

اِ اِ مامان به موقع رسیدزبان

مامان برو به کارهات برس دیگه آروم بازی می کنمنیشخند

بذار ببینم مامان رفتمتفکر

خوب باید بازم تلاش کنم تا بتونم از اینجا برم بیروناز خود راضی

اینجا بازم مامان اومد و فهمید داشتم تلاش میکردم انقدر تکون خوردم که پاهام از تاب زده بیروننیشخند

مامان میخوام بیام پیشت گریهاین بهترین راه نجات از اینجاستچشمک

دیشبم در حالی که مامان سعی می کرد من را بخوابونه انقدر تکون خوردم و چرخیدم که این شکلی شدم

البته مامان با عروسکم صحنه را بازسازی کردزبان

آخه اون موقع مامان فقط جیغ کشید و سریع به طرفم دوید بعدش انقدر دست و پاش می لرزید که نتونست نگهم داره و دادم به بابایینگران

و اینطوری شد که دیگه هیچ جای امنی برای من نیست و مامان مجبوره تا وقتی بیدارم کنارم باشهنیشخند

 

من؟ من دخمل شیطونی هستم ؟ نه این وصله ها به من نمی چسبهخنده

آ ه چقدر خسته شدم ابرو

یه روز که خیلی شیطونی می کردم مامان با اسباب بازیهایی که خیلی دوسشون دارم برام تشک بازی درست کرد و به من کلی خوش گذشتقلب

عجب خرگوش خوشمزه ایخوشمزه

ببخشید که پست یه کم طولانی شد سعی می کنیم زود به زود بیایم که دیگه این همه عکس رو دستمون نمونه و بخوایم یه جا ثبتش کنیممژه

پی نوشت1: دخملی اصلا برام وقت نمیذاره به سختی می تونم آپ کنم ببخشید اگه نتونستم نظراتتون را جواب بدم ، به یادتون هستم .

پی نوشت2: همین الان که دخملکم را در آغوش گرفتم متوجه شدم متاسفانه دخترم تب داره تعجبنگرانگریه

دخترم آبریزش بینی داره و یکم هم سرفه می کنم نگران شبا اصلا نمیذاره پتو روش باشه ، شایدم از باباش بهش سرایت کرده!!!خدا کنه چیزی نباشه و زود خوب بشه..

دخترکم درد و بلات بریزه تو جون مامانبغلمن طاقت مریض شدنت را ندارم خانووومیگریه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (25)

خاله سنا
27 فروردین 92 12:17
ایییییییییی جونم فداششششششش خوشمل خاله چه نازه انشاالله که هیچی نیست و زود زود حالت خوب بشه دخملی قشنگه فقط خاله جون پتو رو از رو خودت ننداز کنار پشره ها میان بوست میکنن خوشمزه
رقیّه
27 فروردین 92 15:24
سلام کلوچه ی من
رقیّه
27 فروردین 92 15:25
این دفه موفق شدم عکسای خوجلتو ببینم
رقیّه
27 فروردین 92 15:25
چقد ملوس شدی
رقیّه
27 فروردین 92 15:26
مرسی ک میای موش موشک من
رقیّه
27 فروردین 92 15:28
از بالا ک خوندم هی ذوق میکردم میخندیدم حال میکردم اومدم پایین دلم غصه دار شد ناناحن شدم زودی خوب شو خاله
رقیّه
27 فروردین 92 15:29
رقیّه
27 فروردین 92 15:29
خیس!
خاله هانیه
27 فروردین 92 18:52
الهی خاله قربونت بشه که تو انقدر شیطون شدی خانم خوشگله .
fati_k21
28 فروردین 92 13:03
ای جانم.........راست میگه دخملی این وصله ها بهش نمیچسبه قربونت برم چه ناز شدی
رقـیـّه
28 فروردین 92 14:04
merC ke oomadi
yaasii
29 فروردین 92 17:05
ممنون از لطفتون عزیزم کدوم قسمت رو میخوایی دقیق بگو
خاله عاطفه و دوقلوها
29 فروردین 92 19:43
سلام مامان درسا جونی خیلی وقته که بهت سر نزدم سال نو مبارک خدا دختر شیطونت رو حفظ کنه عکس های خوشگلی شدن .
خانمی
29 فروردین 92 20:49
سلام.دخترت خیلی نازه.مراقبش باش. زیبا یارم تقدیم به تو
مهم نیست
31 فروردین 92 0:38
.: وَ إِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ ماشالله ، خدا حفظش کنه یه چیزی میگن برای بچه زیر دو سال خوب نیست به تلویزیون،مانیتور و هر صفحه نمایشی نگاه کنه، یه برنامه تو بی بی سی میگفت
خانمی
31 فروردین 92 13:49
ممنونم.ایشاالله دوستیمون میمونه... تکون خوردن عکسا مربوط به تنظیمات خود وبلاگه. میتونم لینکت کنم؟ زیبا یارم تقدیم به تو
مامان کیان کوچولو
31 فروردین 92 14:22
عزیزم مرسی که به ما سر میزنید با این کوچولوی شیطوون .. این راه کار ننو رو دوس داشتم اما دیگه خطرناک شده . .. مامانی حالا صبر کن یه روزی میاد که فقط باید بشینی پیش دخملی و تکون هم نخوری دیگه کارای شخصی و این چیزا رو بزاری کنار .. بازسازی صحنه خیلی باحال بود کلی خندیدم
ناتی
31 فروردین 92 23:58
سلام عزیزم. ای جان دخملی چقدر خوشمل خوابیده. ممنونم که درباره کمدت بهم نظرتو گفتی و راهنماییم کردی. خیلی لطف بزرگس بود ممنونتم
مامان پاتمه
1 اردیبهشت 92 14:31
قربونت برم کلی از دیدن عکسا و خوندن خاطراتت لذت بردم
مامان حدیث
1 اردیبهشت 92 18:25
سلام خدا حفظش کنه واقعا جالب بود برام از زبون کودک نوشتن
خانمی
2 اردیبهشت 92 11:56
سلام.من لینکت کردم. زیبا یاررم تقدیم به تو
خانمی
2 اردیبهشت 92 21:53
سلام.ممنون از نظرت.اما چایی رو مگه عروس نمیبره؟تازه آقایی اصلأ اهل چایی نیست،قیافه اش دیدنی بود وقتی چای میخورد زیبا یارم تقدیم به تو
مامان ثنا
3 اردیبهشت 92 11:46
اي جونم چه نازههههههه.دخمل من 9روز كوچيكتر از درساجونه.واي خيلي قشنگ مطالبو نوشتي نميدونم چرا من نميتونم اينجوري بنويسم.به ما هم سر بزني.
مائده(ني ني بوس)
4 اردیبهشت 92 11:20
چه دخمل شيريني هستي تو
maman bahar
31 اردیبهشت 92 23:51
تا جایی که تونستم خوندم و عکسای نازت رو دیدم اما چون آخر شب هستش خسته شدم بقیش فردا تا اینجا عالی بود نانازی