درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

سوغاتی های مامان...

سلام.. پارسال که مامان و بابا مشرف شدن مکه... با اینکه من هنوز تو شکم مامانی نبودم.... اما مامان برام کلی سوغاتی خوشگل آورد.... که امروز می خوام عکساشو بذارم...  کتونی های دخملونه خوشگل از بدو تولد می خوام تیپ اسپرت بزنم این اولین لباسیه که بعد از تولدم خواهم پوشید... مامانی اینو تو خونه خدا تبرک کرده و بعد از اینکه اون رو همراه خودش تو طواف برده آب زمزم روش ریخته و بابایی هم برده غار حرا و جایی که هزاران سال پیش پیامبرمون توش نماز خونده تبرکش کرده .... این جورابهایی که بعدا تو پاهای کوچولوم خواهد رفت این پاک کن های خوشگلی که احتمالا زمانی که می خوام برم مدرسه به دردم می خوره. اینم ابزار ایجاد س...
25 تير 1391

تعیین جنسیت...

سلام... مامانی از دیشب استرس شدید داشت.... همش نگران بود که یه چیزی درست پیش نره.. بابایی هم همش بهش لبخند میزد و می گفت نگران نباش... فردا صبح زود بابایی زودتر بیدار شد و زنگ زد مطب دکتر .... منشی گفت که ساعت یازده و سی دقیقه اونجا باشین... بابایی هم زودتر بلند شد رفت نون و پنیر خرید... چایی درست کرد و بعدش رفت و مامانی را بیدار کرد.... و به اسم مستعاری که این روزا صداش می کنه گفت: پاشو ملکه ، بلند شو صبحونه بخور تنبل خانوم.. آخه کدوم شاهی واسه ملکه از این کارا می کنه هان؟! و مامانی هم به زور چمشاشو باز کرد و برای تشکر از بابایی خندید... وقتی رفت سر سفره دید بابایی چه زحمتایی که نکشیده... یه سفره رنگارنگ اشتها آو...
24 تير 1391

4 ماه و 10 روز...

امروز من 4ماه و 10 روزم شده ... فردا 18هفتگیم تموم میشه و وارد 19 هفتگیم میشم... وزنم 260 گرم و اندازم 15 سانتی متر شده... مامانی میگه 4 ماه و 10 روزگی روزیه که روح درمن دمیده میشه.... روزی که من می تونم خیلی چیزها را بفهمم... از امروز مامانی بیشتر باهام صحبت می کنه... چون مطمئنه که روح کوچولوی من بهتر می تونه باهاش ارتباط برقرار کنه... قبل از اون هم هرروز باهام حرف میزد... مثلا وقتی گرسنه میشه و حس می کنه منم حتما گرسنمه.... می گه عزیزم الان به به میدم بهت، بخوری بزرگ بشی جیگر مامان یا هرروز از بابایی و مهربونی هاش میگه.... اگه کسی هم ناراحتش کنه باهام درد و دل می کنه.... گاهی هم گریه اش می گیره و آروم نوازشم می کنه...
17 تير 1391

18 هفتگیم مبارک...

وزن من 220 گرم و قدم 14 سانتی متر شده... اندامهای جنسیم هم به خوبی شکل گرفته .... به زودی مامانی باید منتظر تکون هام باشه.... سه شب پیش که بابایی داشت درس می خوند..... تقریبا ساعت 12 شب مامانی یه چیزایی حس کرد... که فکر می کنه تکونهای من باشه اما مطمئن نیست... دیشبم ساعت 3 بامداد مامان سمت چپ شکمش ... احساس یه نبض قوی و سفتی شکمش را حس کرد... که قبلا اینطوری نبود... مامان اعتقاد داشت که من سمت چپش قلمبه شدم و یه تکونای کوچیکیم می خورم و امروز از وقتی بیدار شده بیشتر به شکمش توجه می کنه.... منم دارم سعی می کنم کمتر تکون بخورم تا تو خماری بمونه اگه دکتر مامان اون روز براش سونو نوشته بود ... مامانی تو این هفته می...
11 تير 1391

15هفتگیم مبارک...

وزن من حدود 155 گرم و قدم حدود 12.7سانتی متر حالا دیگه می تونم مفصلهامو به خوبی تکون بدم ... و اسکلتم که به صورت غضروف بوده آروم آروم تبدیل به استخوان میشه... شکم مامانی بزرگ شده و هرروز با دیدنش تو آینه کلی قربون صدقم میره.... همش مراقبمه .... حالت تهوش کمتر شده و دیگه کمتر قرص مصرف می کنه... اشتهاش هم داره بیشتر میشه این روزا بیشتر بهم می رسه... بابایی هم که همش داره غذاهاو خوراکیهای مقوی برام می خره... و از مامان می خواد که فقط بخوره تا اون انرژی بگیره باهمه سختی هایی که مامان تو این مدت کشیده... انقدر بابایی لوسش می کنه که هوس کرده بعد از دنیا اومدن من باز بچه دار بشه البته بابایی بهش گفته که دفعه دیگه ازین...
7 تير 1391

ابراز احساسات به سبک بابایی

امروز می خوام با طول 11 سانتی متری و وزن 110 گرمیم توی هفته 16 از باباییم بنویسم شاید این روزا به دلیل اینکه من تو شکم مامانی هستم .... فقط از خودم و مامانی بنویسم و حضور بابایی تو خاطراتم کمرنگ به نظر بیاد... اما اصلا اصلا این طور نیست... با اینکه بابایی زیاد از بچه ها خوشش نمیاد... و بیشتر به خاطر مامانی بود که رضایت به اومدن من داد... ولی تو این مدت انقدر که بابایی هوای منو داشته مامانی به فکرم نبوده از وقت گرفتن پیش یه دکتر خوب بگیر تا غذاهایی که واسه من خوبه.... روزهایی که مامانی خیلی حالش بده و حال خوردن غذا را نداره.... بابایی با گفتن بچه الآن گرسنه است وجدان مامانی را بیدار می کنه و اینطوری مامان سعی می کن...
28 خرداد 1391

اولین رو نمایی

اینم اولین عکس از نمای کلی درسای مامان چند وقت پیش که مامانی رفت دکتر، دکتر براش سونویNT و آزمایش غربالگری نوشت... از اون روز استرس مامانی بیشتر شد و همش نگران بود... بابایی هم با گفتن یکم استرس طبیعیه سعی می کرد آرومش کنه.. مامانی خیلی نگران من بود.... نگران اینکه نکنه به خاطر اینکه اولین بارداریشه به اندازه کافی مراقبم نبوده باشه... منم که هنوز بلد نبودم چطوری ابراز احساسات کنم و آرومش کنم... باعث شدم حالش بدتر بشه و یه روز کامل حالت تهوع شدید داشت... فردا صبحش که دیگه خیلی حالش بد شده بود به اتفاق بابایی رفتن دکتر.... خانوم دکتر به مامانی یه سرم داد که بعد از زدن سرم هم حالش بهتر نشد... از اونجایی که آخر هفته عرو...
24 خرداد 1391