درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

26 هفتگی و تغییرات بابایی

سلام .. چند وقتیه که نی نی وبلاگ قاطی کرده.... هر وقت مامان وقت پیدا کرد آپ کنه نتونست وارد بشه... خوبه که حالا یه وب دیگه ساخته که خیالش راحت باشه.... وگرنه الآن با این همه خاطره باید چیکار می کرد؟!!!! اگه نی نی وبلاگ خراب بشه چی؟!!!! بدبین نیستیم ولی حس می کنیم واسه بازارگرمی خرابه!!! واسه اینکه همه بترسن و یه نسخه از وبلاگشون بخرن... اما خیلی ها مث مامان زرنگن و وبلاگ پشتیبان دارن واسه خودشون امروز نوبت دکتر مامانه و تا یک ساعت دیگه باید بره دکتر... مامان دلش نیومدتو این روز قشنگ از بابایی برام ننویسه... روزها که بیشتر می گذره انگاری بابا بیشتر بهم وابسته میشه.... انگار اونم مث مامان منتظر اومدن منه ..... تا چن...
11 شهريور 1391

25 هفتگیم مبارک...

سلام... چقدر روزها دیر می گذره.... حس می کنیم سالهاست که اینترنت نیومدیم!!!! تو این هفته احتمالا وزنم 680 گرم و قدم34.3 سانتی متر هستش... همینه که شکم مامان انقدر چاق شده... با بزرگ شدن شکم مامان ... مامان باز رفته تو فاز عکس ... تا حالشو پیدا می کنه ازمن و خودش عکس می گیره... تو این فکرم بعد از تولدم چقدر عکس دونفره داریم هااا... چند روز پیش با مامان و مامانی و باباجون و دایی کوشولوم رفتیم یافت آباد... می خواستن برام تخت و کمد بخرن ساعت یک رسیدیم اونجا و ساعت 5هم برگشتیم... منم دختر خوبی بودم و اصلا مامان را اذیت نکردم اون کمد و تخت کیتی که مامان دیده بود را پیدا نکردیم.... این عکس کمد و تختی کیتی ناز اگه کسی ...
4 شهريور 1391

بیست و چهار هفتگیم مبارک...

سلام به همه نی نی های دوست داشتنی و ماماناشون... و یه سلام مخصوص به خاله غزال جونم که مشتری پرو پاقرص وبلاگ منه... دو هفته ای میشه که اوضاع روحی مامان بهم ریخته... شدیدا احساس تنهایی می کنه ... از بی توجهی اطرافیان دلش گرفته و باهام درد و دل می کنه.... البته بابا همیشه کنارشه و خیلی هم بهش توجه می کنه... اما بازم مامان گریه می کنه و میگه من خیلی تنهام بابا هم نوازشش می کنه و میگه به خاطر بارداربودنته که انقدر حساس شدی عزیزم باباهم درست میگه مامان فکر می کرد وقتی باردار بشه... همه چیز تغییر می کنه و اطرافیان کلی بهش توجه می کنن... ولی انگار نه انگار.. با اینکه مامان دلش نمی خواست چیزی از این مسئله اینجا بنویسه... ا...
23 مرداد 1391

تعیین جنسیت دوم...

سلام... امروز نوبت سونو داشتیم... رفتیم مرکز سونوگرافی و منتظر شدیم تا نوبتمون بشه... مامان کلی استرس داشت و دعا می کرد همه چیز خوب پیش بره... نوبتمون که شد رفتیم تو و بعد کلی وقت که منتظر شدیم دکتر اومد... از مامان پرسید که اول سلامتش را بگم یا جنسیتش را .... مامانم گفت: معلومه که سلامتیش مهمتره... دکتر گفت: نه دیگه راستشو بگو.... مامان گفت: شکم اولمه برام هیچ فرقی نداره چی باشه دکتر کارش را شروع کرد.. و مامان برای بار دوم نمای کلی بدنم را دید ... کلی جلوی خودش را گرفت تا از خوشحالی گریه نکنه دکتر گفت : بچه ات دو تا پای سالم داره... دو تا دست سالم داره... قفسه سینه اش هم سالمه... سرشم سالمه، اینکه میگم سر یعن...
10 مرداد 1391

تکون تکونای دُرسا کوشولو....

سلام دوس جونا.. همگی خوبین ؟ نی نی ها خوبن خداراشکر؟ بعداز ثبت خاطرات اولین لگدم مامانی مریض شد.... چند روزی هست که تب داره و همش بی حال خوابیده... منم از همون روز دیگه زیاد تکون نخوردم تا مامانی حسابی استراحت کنه... دیشب حس کردم مامانی دیگه زیادی داره خودشو لوس می تنه منم شروع کردم به تکون تکون خوردن... مخصوصا حالا که وارد هفته 22ام شدم مامانی بیشتر حسم می کنه... دیگه وزنم 450 گرم و قدم 27.7 سانتی متره  هی یادش بخیر یه روزی یک سانتم نبودم هاااا اما اصلا زود نگذشت ... هر روزش واسه من و مامان که ازهم دوریم اندازه یک سال بود... و هنوز کلی مونده تا بیام تو بغل مامان ... با هر تکونی که می خورم مامان کلی قربون ، ...
8 مرداد 1391

اولین لگد دُرسا کوشولو...

سلام... چند روزي ميشه که وارد هفته 21 ام شدم... الان 340 گرم وزن و 26.6 سانتي متر قدم هستش... بعد از ناراحتی مامانی من خیلی دلم گرفت... تمام شب تکون خوردم و اذیت کردم... انگار منم بی قرار شده بودم.. بعد از اون مامان عذاب وجدان گرفت و کلی ازم معذرت خواست صبحش بابایی زود ازخواب بیدار شد و واسه مامان یه توپ خوراکی درست کرد... که موادش خرما،پسته،بادوم،فندق،گردو بود که بعدش تو کنجد غلطونده بودش... قبلا هم از این بَه بَه ها واسه مامان درست کرده بود اما کوشمولو تر بود... وقتی مامانی با چشمای خواب آلودش بهش نگاه کرد کلی تعجب کرد و خندید... بعد گفت :آخه من چطوری اینو بخورم؟!!!!!! ولی دلش نیومد بعد این همه زحمت بابایی را نا...
5 مرداد 1391

مامانی غصه نخور من و بابایی عاشقتیم...

سلام... امروز از صب مامانی مشغول تمیز کردن خونه شد... بعدشم به خودش رسید و خوشگل کرد تا خستگی را از تن بابایی بیرون کنه... شب هم یه لیست بلند بالا از ویارونه هاش واسه بابایی نوشت و sms کرد... بابایی ساعت نه شب با همه چیزایی که خواسته بود اومد خونه... مامانی هم با شربت و میوه و چایی از بابایی خسته پذیرایی کرد... از بعد از ظهر که مامان داشت جاکفشی را تمیز می کرد... بوهای خوبی به مشام می رسید.... بوی خورشت کرفس که یکی از غذاهای مورد علاقه مامانه... شب که بابایی اومد خونه شدت بو بیشتر شد... مامانی برعکس هر دفعه هرکاری کرد نتونست جلوی خودش را بگیره.. از بابایی خواست بره بالا خونه مامانش و ببینه بوی غذا از اونجاست... بابایی...
25 تير 1391

نیمی از راه گذشت...

سلام... امروز مسافرت 40 هفته ایم به نصف رسیده... یعنی امروز باید 20 هفتگیم را جشن بگیرم... و دیشب برای تبریک به مامانی برای اولین بار تکونهای پی در پی خوردم ... و مامانی تونست خیلی خوب من راحس کنه.... و با ذوق به بابایی می گفت : درسا داره حسابی تکون می خوره طبق بارداری هفته به هفته ای که تو اینترنت هست... من باید 320 گرم باشم اما خداراشکر طبق سونو360 گرم بودم... و مامانی خیلی خوشحاله... آخه به خاطر بی اشتهایی همش غصه می خورد... عذاب وجدان داشت که نکنه من ضعیف بشم و وزنم کم باشه... کاش دکتر قدمم دقیق می گفتا... الان قدم باید 25 سانت شده باشه... یعنی دقیقا نصف یه نی نی به دنیا اومده با قد طبیعی.. پنجشنبه تولد پسر ...
25 تير 1391