تولد مامان
سلام دخمل نانازم....
الان که مامان فرصت کرده بنویسه شما خوابی...
11 مهر تولدم بود و 25 ساله شدم...
پارسال این موقع 31 هفته ات شده بود و هنوز تو شکم مامانی بودی ...
به خاطر دیابت بابا برام کیک نگرفت و قول داد سال دیگه برام بخره و با گفتن تا اونموقع درسا هم دست دسی یاد گرفته انقدر من را تو خیالات تولد با تو غرق کرد که کیک از یادم رفت
و امسال دختر نازم برای اولین بار تو جشن تولد مامانش حضور داشت و علاوه بر دست دسی نانای هم می کرد و تولد مامانش از هر سال قشنگ تر و شیرین تر برگذار شد
خیلی کیک خوشگلی بود ممنون همسرم
بابایی که از سر کار اومد خواب بودم ...
در را که باز کردم خوابالو نگاهم به بابایی بود و منتظر بودم با گل و کیک از راه برسه ....که دیدم
اما دیدم بابایی دستاش خالیه و اومد تو
ناراحت نشدم چون میدونستم یادش نرفته تولدمه یا برنامه خواستی داره یا میخواد اذیتم کنه ،گفت یه لحظه صبر کن و برگشت بیرون و با دسته گل و کیک و شمع تولدم اومد تو...
و بهم گفت هدیه دو روزه دیگه به دستش می رسه و کلی علامت سوال تو ذهنم باقی گذاشت که هدیه ام چیه؟ ازکجا خریده که با تاخیر می رسه؟ و کلی سوالهای دیگه!!!!!!!!!!!!!
هرچی هم سعی کردم از زیر زبونش بکشم نشد که نشد
آخه بابایی خیلی حواسش جمع بود و وقتی بی مقدمه از اندازه هدیه یا مبلغش می پرسیدم بازم چیزی را لو نمیداد و اینگونه شد که من تا امروز منتظر شدم تا ببینم هدیه ام چیه و همچنان هم تا بابایی از سرکار بیاد باید منتظر بمونم
اینم دو تا دسته گلهای من در روز تولدم
فدای خنده قشنگت بشم که دندونات انقدر ناااااااااااز پیدا شده
یه عکس دیگه از دسته گلای خوشگلم
درسا خانوم تو بغل مامانش که به دلایلی مجبور شدیم مامان را از عکس حذف کنیم
خوشگله میخواد کیک مامان را بگیره که موفق هم شد و جلوی کیک را خراب کرد
دخمل نازم همه اش می خواستی گل را بگیری و خرابش کنی
اینجا هم باذوق نگاهش می کنی و دستت را دراز کردی تا بگیریش
و اینجا موفق شدی که بگیریش و کاغذش را پاره کردی و خوردی
خانوم خوشگله با کیک 25 سالگی مامانش
این اولین عکس از خانواده سه نفره مون در تولد منه
رفتم یه دوش گرفتم و اومدم و نمیدونم چی شد بیحال شدم و اصلا یه جوری بودم
بابایی باهمه خستگیش سعی می کرد بهم خوش بگذره و هرچی می گفتم بیا عکس بگیریم اصلا شکایت نمی کرد و می گفت شما جون بخواه بعدشم برای عوض شدن حالم رفتیم دنبال مامانی و بابایی و باهاشون رفتیم بیرون و جشن را کنار خانوادم گرفتم و بعدشم خیلی زود اومدیم خونه و یه سر رفتیم بالا و عمه هات اونجا بودن شما یکم براشون نانای کردی و یه دوساعتی بالا بودیم و بعدش اومدیم پایین،دیروقت شد و نرفتیم رستوران شام بخوریم برای همین هم بابایی دیشب نذاشت شام درست کنم و از بیرون غذا گرفتیم و باهمدیگه خوردیم شما هم که تازگیها همه چی میخوری و وقتی من دارم ساندویچ میخورم شما هم مدام از سرو کله ام بالا میری تا بهت بدم بعدشم نوشابه می خوای و خلاصه هرچی من بخورم شما هم باید مزه کنی انقدر نااااااز دستت را میذاری پشت ساندویچ که مبادا من زود از دهنت بکشم و نذارم از خوردنش لذت ببری که دلم میخواد درسته قورتت بدم
این روزا به شدت با نمک و شیرین شدی و من نمی تونم اصلا جلوی خودم را بگیرم و مدام در حال بوسیدنتم و هی بهت می گم خیلی فندق شدی(خیلی بانمک شدی به زبون مامان)
شب با مامانی و دایی جون رفتیم پارک و کیک را باهمدیگه خوردیم...
اینم هدیه های خوشگلم تو روز تولدم
بازم من و درسای نازم
دایی در حال فوت کردن کیک تولد من که انقدر از اینکار لذت می برد که صد بار شمع را روشن کردیم و ایشون فوت کردن و هربار هم کلی ذوق می کردالهی فدای خنده هات و مهربونی هات بشم
و یه عکس از دو تا عشق زندگی من
و..........
بالاخره روز 15 مهرماه که مصادف بود با اولین دیدار من و بابایی که اون سال هم هدیه تولدم را 15ام از بابایی گرفتم و خیلی هم دوسش داشتم ،امسال هم بابایی برام سنگ تموم گذاشت و گوشی که خیلی خیلی دوستش داشتم را برام خرید
اصلا بعد از دیدنش تو پوست خودم نمی گنجیدم و هنوزم باورم نمیشه این گوشی مال منه
مرسی عشقم از اینکه همیشه برام بهترین ها را هدیه می گیری