درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

اووووووو دیگو دیگو!!!!

1392/7/24 23:07
نویسنده : مامان آرزو
915 بازدید
اشتراک گذاری

فندق کوچولوی من سلام...تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

خوشگل مامان این روزها انقدر کارهای قشنگی انجام میدی که دلم میخواد درسته قورتت بدم ..

وقتی میخوام بخوابونمت و پتو می اندازم روت پتو را می بری روی صورتت و یکم بعد میاریش پایین و من میگم دالی girl_hide.gif و شما انقدر این کار را انجام میدی تا خسته میشی و میری دنبال بازیت و هیچ اثری هم از خواب تو چشمای نازت دیده نمیشهمتفکر

تا اسم موش میاد یا میگیم درسا موش شو سریع لبهات را غنچه می کنی و خیلی ناز برامون موش میشی بابایی که سریع میاد بغلت میکنه و میگه ای جان، ای جان و شما هم که میخوای خودت را لوس کنی هی موش میشی636019_1237379fdqxrvb3f.gif

وقتی بهت چشمک میزنم تو هم هر دوتا چشمات را می بندی و باز می کنی و من بغلت می کنم و کلی بوس بوسیت می کنم بعدش شما انقدر از اینکارم خوشت میاد که هی چشمک می زنی و اینطوری بازی می کنیم و کلی می خندیم قلب

تو راه رفتن پیشرفت بیشتری داشتی و می تونی پله های کوتاه آشپزخونه را هم ایستاده رد کنی اما برای پایین اومدن ازش همه اش می خوری زمین و هرچی میگیم بشین اصلا گوش نمیدی انگاری می خوای تمرین کنی 

نمی دونی چه حس خوبی داره وقتی دستت را می گیرم و باهمدیگه تو خونه قدم می زنیم و هرجایی که میخوای میریم ...

یا وقتی نگاهت می کنم و تو شکمت را میدی جلو و با پاهای کوچولوت خونه را متر می کنی ،حتی وقتی ساعت دو شبه و من دارم چرت میزنم و شما همچنان تو خونه قدم می زنی و بدون اینکه به اطراف نگاه کنی میری تو اتاقت و با حلقه های هوشت برمی گردی و وسط راه پشیمون میشی از اینکه این رنگ ها را انتخاب کردی و برمی گردی و دو تا دیگه را برمیداری و باز وسط راه پشیمون میشی و میری تو اتاقت و انقدر آروم و بی سروصدا بازی می کنی که انگار می فهمی بقیه خوابیدن و نباید بیدارشون کنی

خلاصه که هر روز شیرین و شیرین تر میشی و گاهی یادم میره بعضی هاش را بنویسم ...

عشق کوچولوی من تو بهترین هدیه زندگی من هستی و عاشقانه دوستت دارم و خدا را شکر می کنم که دختری سالم و باهوش به من داده از خود راضی

این هفته بابایی پنجشنبه و جمعه را خونه موند و صبح که بیدار میشدی با دیدن بابا گل از گلت می شکفت و می رفتی تو بغلش انقدر خودت را براش لوس می کردی و صورتت را به صورت بابا می چسبوندی تا اینکه بیدارش می کردی بعدش با می رفتی تو بغلش و صورتت را می چسبوندی به صورتش و هی می خندیدی و من محو تماشای این عشق پدر و فرزندی شده بودم

عصر هم تا بابایی خواست بخوابه سریع اومدی و سرت را گذاشتی روی دستش و دلبری کردی تا اینکه خواب از سرش پرید و مشغول بازی با فسقلیش شد

خوشگل مامان ساعت خوابت نسبتا نظم گرفته صبح ها تا 11 می خوابی ،البته بینش بیدار میشی شیرمیخوری و درحال شیرخوردن خوابت می بره منم چرت می زنم بعدش ساعت 3 خوابت می گیره و میخوابی یک ساعت اول هر صدایی بیاد میخوابی اما بعدش به شدت خوابت سبک میشه و با کوچکترین صدایی بیدار میشی و چشمات را باز می کنی و اگه من کنارت نباشم دیگه خبری از خواب نیست و بیدار میشی واگه من کنارت باشم و خودم را به خواب بزنم دوباره می خوابی527919_bujcdvf48m9w69wp.gif بعضی وقتا منم کنارت می خوابم و خوابم می بره اونطوری خوبه چون تا ساعت شش باهمدیگه خوابیم بعدشم شما بیدار میشی و هر دوتامون سرحالیم اما وقتایی که خوابم نمی بره همه اش باید کنارت دراز بکشم تا وقتی بیدار بشی خودم را به خواب بزنم دیروز که خونه مامانی بودیم شما خوابت برد و وقتی بیدار شدی به مامانی گفتم خودش را به خواب بزنه یکم نگاه کردی دور و اطراف و دایی را ندیدی بعد چشمات رابستی و تو خواب ملچ و ملوچ می کردی و کارهای بامزه انجام میدادی خیلی سعی کردم تا بتونم جلوی خنده ام را بگیرم جالب تر از اون قیافه مامانی بود که درحالت نشسته مثلا خوابیده بود و صورتش از خنده سرخ شده بود و همچنان سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیره تا اینکه بیچاره طاقت نیاورد و گفت آخه خیلی کاراش بامزه است نمی تونم جلوی خودم را بگیرم و شما هم خندیدی و سریع بلند شدی و روی پاهای نازت ایستادی و رفتی دنبال بازیت

من وقتی از خواب بیدار میشم کلی طول می کشه تا ازجام بلند بشم اما نمی دونم تو چطور وقتی چشمات باز میشه روی پاهات وایمیستی و دست می زنی و بعدش شروع می کنی به نانای کردنتعجب

صبح هم بابایی سروصدا کرد و شما بیدار شدی بعدش رفت سرکار و من موندم و یه دختر بهانه گیرکلافهامروز یه اتفاق جالب افتاد ،برای اولین بار شما بهانه بابایی را می گرفتی و تلفن را برداشته بودی و گذاشته بودی در گوشت و بابا بابا می کردیتعجبزنگ زدم بابا و باهاش صحبت کردی مثل یه دختر ناز به حرفاش گوش میدادی و لبخند روی لبهات بود و تا من گوشی را ازت گرفتم شروع کردی گریه کردن و دوباره که با بابایی صحبت کردی آروم شدیمژه

باهم رفتیم بیرون و یک ساعتی با کالسکه چرخیدیم  بعدشم برات یه کتاب داستان خریدم که خیلی دوسش داری و همه اش عکسهاش را نگاه می کنی وقتی خسته شدی باهم اومدیم خونه شیر خوردی و لالا کردی

اولین کتاب داستانی که مامان برات خریده ماچ

 بعدشم مهمونهای زن عموت اومدن و با سرو صداشون شمارا بیدار کردن و باز هم بهانه گیری هات شروع شد و مجبور شدیم به بابا زنگ بزنم تا بیاد و کمکم کنه کلافه

چند روزه که وقتی مشغول بازی میشی میگی   اوووو دیگو دیگو دیگو و آواز می خونی،آهنگی که میخونی خیلی قشنگه نانازی ،من و بابا که عاشقشیم

و دیگو دیگو را خیلی تند میگی و کلی تکرارش می کنی تا وقتی که خسته بشیقلب

وقتی می خوری زمین میگی آخ .. اوه...636019_1237379fdqxrvb3f.gif

وقتی میخوای من و بابا را بترسونی میگی خخخخخخخخخخخخخخخخ538419_flirtysmile3.gif

و امروز فوت کردن را هم یاد گرفتی و لبهای نازت را غنچه می کنی و فوت می کنیماچ

سَرسَری هم می کنی و سرت را کج تکون میدی بیشتر وقتایی که نانای می کنی اینکار را انجام میدیتشویق

بعضی وقتا که میخوای خودت را لوس کنی هی میگی مَ مان ... مامان... مامایی.... ماما...

و هرچی من میگم جانم شما باز ساز خودت را می زنی و هی بلند تر کلمات را تکرار می کنی،انقدر که بابایی میگه خوب یکمم بگو بابانیشخند

و بعضی وقتا برای اینکه دلش را نشکنی میگی بَ با بَ با قلب

وقتی یه چیزی را میخوای و یا ما نمی فهمیم چی میخوای دستات را مشت می کنی و هی جیغ می کشی تا وقتی بالاخره ما متوجه منظورت بشیم و به هدفت برسی وگرنه آلودگی صوتی ایجاد می کنی که هیچ کس نمی تونه تولیدش کنهنگران

وقتی به شوخی بابا را می زنم و بابا الکی گریه می کنه جای اینکه نازش کنی باهام همکاری می کنی و تو هم بابایی را میزنیقهقهه

چند روز پیش خونه مامانی خوردی زمین و لبت یکم خون اومد خیلی گریه کردی دایی دلش گرفت و گفت: نه دایی گریه نهقلب و اومد بوست کنه که شما با جیغ شروع کردی به زدن داییسبز 

بعضی وقتا که باهمدیگه بازی می کنین دایی سرش را میذاره روی کمر شما و شما لطف می کنی و خودت را می کشی عقب و سرش میخوره روی زمین 

خوب بریم سراغ خاطراتی که عکس دارن

می خواستی در کشو را باز کنی

بله میخوای از کشو کمک بگیری تا بتونی بری بالاتعجب

اینجا هم میخواستیم چند تا عکس بگیریم که شما مشغول توپ بازی بودی و کلی همکاری کردیدل شکسته

حلقه ها رو می کنی توی دستت و هی تکون میدیماچ

فسقلی رفته توی کاسهنیشخند

وقتی میخواستی از توی کاسه بیای بیرون افتادی عزیزمنگران

به چی نگاه می کنی نانازی؟متفکر

این چه کاری می کنی نانازییییییتعجب

این هم از یک زاویه دیگهقلب

وقتایی که نانازی لالاش میاد و خودش را لوس می کنهبغل

شما که خوابتون میومدمتفکر اخماتو قربونماچ

درسای متفکر مامانبغل

حتما بعد از دیدن این عکس باخودتون میگید این دیگه چیه؟!!!!

باید بگم یه روز که خونه مامانم بودم دیدم تو دهن درسا یه چیزیه که قهوه ای رنگه بعد از چند دقیقه دیدم درسا اومد سراغ مبلهای نازنین مامانم و مثل مووووش چوبهاش را جویدتعجب

و این هم عکس مبل جویده شده توسط موش کوچولوی قصه ماستماچبغل

اینم عکس یه هویج که توسط دندونای موش کوچولوی ما تبدیل به یه اثر هنری شده

این اولین عکسیه که با گوشیم ازت گرفتمقلب

الهی فدای چشمات بشم من که فلش دوربین اذیتش می کنهماچ

بعد از اینکه از دَ دَ میای اکثرا قیافت اینطوریهناراحت

چقدر این لباس بهت میاد نانازیماچ

بازی با کدو تنبلاز خود راضی

این همه اسباب بازی شما باید بااینا بازی کنی آخه؟!

کارهمیشگیته در آوردن سشوار و اتو موی من مژه

درسا خانوم حاضر شده بره خونه عمه جونش که از مشهد برگشتهاز خود راضی

موش کوچولوی مامان فدای لبات بشم منماچ

اینم سوغاتی درسا خانوم دست عمه جون درد نکنهقلب

یه روز که مشغول کار با کامپیوتر بودم سرم را که برگردوندم شما را دیدم که داشتی با پوشک هات بازی می کردی و انگار خیلی خیلی بهت خوش می گذشتقلب

فدای زبونت بشم نانازمماچ

نانازی خیلی نازیماچبغل

پتوت را شصته بودم این یکی را آوردم و شما با دیدنش خیلی ذوق کرده بودیماچ

از خرسه خوشت اومده بود نانازمبغل

وقتی نانازی لالاش میاد و داره روی پتوش بازی می کنه

جونمی

وقتی رفتیم دَ دَ و بابایی از ماشین پیاده شدهقلب

و آخرین عکس که خیلی دوسش دارم ،دختر نازم وقتی روی شکمم می خوابی و می می میخوری چشمای من هم اینطوری تو رو می بینه و کیف می کنم وقتی اینطوری تو چشمام نگاه می کنی و می خندی قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

جیران بخشنده
25 مهر 92 15:07
عزیزمی نازنازی سوغاتیت مبارکت باشه خوشگل خانوم
آفتاب
25 مهر 92 20:12
سلاام.چه خوشگل چه خوشگل چه خوشگل شدی امشب.جوووووووووووونم.تشکر ویژه از مامان بابت پست زیباش.وای کلی از حرکتای جدید درسا ذوق زده شدم.از پوشک بازی کردناش از لا لا کردناش....واقعا خیلی سخته از دور درسا رو دیدن.توروخدا از طرف من بوش کن.وای عکس آخری گریمو از شوق درآورد.چه لذتی داره به بچت شیر بدیو باهات بازی کنه منم میخوااااام


ایشالا به وقتش عزیزم،ولی همه اش لذت نیست!!!!!
استرس بیشتره
خانمی(زیبا یارم تقدیم به تو)
25 مهر 92 21:50
خیلی نازی درسا. سوغاتیاتم مبارکت باشه عزیزم. زیبا یارم،تقدیم به تو
خاله هانیه
26 مهر 92 22:05
پس اجی نظر من کو من اولین نفر گذاشته بودماااااااااا ثبت نشده


هرچی بود ثبت کردم خانومی
آفتاب
26 مهر 92 22:47
آره میدونم ولی خیلی واسم دعاکن به عشقم برسم.ولی کلا من بچه دوست دارم البته بچه آروم پوشک عوض کرده شیر خورده و سرحال
خاله هانیه
27 مهر 92 20:45
من کلی قربون صدقه فندق کوچولو رفته بودم . عیب نداره دوباره
خاله هانیه
27 مهر 92 20:47
جیگر تو بخورم عسل خاله که تو هر روز نازتر از دیروز میشی موش کوچولوی ناز .
نگار
28 مهر 92 9:50
عزیزم خیلی خیلی جیگر شدی لباسی که پوشیدی بری خونه عمت خیلی بهت میاد من آرزومه دختر بیارم و اگه بیارم حتماَ یه دونه از این لباسا واسش میخرم یه دنیا بوس واسه یه مادر و دختر زیبا
sahar mamane elena
29 مهر 92 9:20
با عکسای آتلیه 25 روزگی النا آپیم
طلوع
6 آبان 92 14:24
درسا گلی ایشالا همیشه سالم باشی و شیطونی کنی و خدا نگهدارت باشه و اسیب نبینی
مامان کوچولو یه سوال تخصصی ازت دارم
درسا وقتی به دنیا اومد سایز لباس نوزادیش صفر بود؟
تا چند وقت صفر اندازش بود؟
و ساز یک رو از چند تا چند ماهگی پوشید؟
ممنون میشم جواب بدی

بله عزیزم سایزش صفر بود اما سایزبندی لباسها درست نبود و بعضی ها که سایزشون یک بود هم اندازه اش بود و بعضی های دیگه سایز یکش اندازش نبود !!!!!
در کل اولین لباسی که پوشید 10 روز بعد بهش کوچیک شد.