اووووووو دیگو دیگو!!!!
فندق کوچولوی من سلام...
خوشگل مامان این روزها انقدر کارهای قشنگی انجام میدی که دلم میخواد درسته قورتت بدم ..
وقتی میخوام بخوابونمت و پتو می اندازم روت پتو را می بری روی صورتت و یکم بعد میاریش پایین و من میگم دالی و شما انقدر این کار را انجام میدی تا خسته میشی و میری دنبال بازیت و هیچ اثری هم از خواب تو چشمای نازت دیده نمیشه
تا اسم موش میاد یا میگیم درسا موش شو سریع لبهات را غنچه می کنی و خیلی ناز برامون موش میشی بابایی که سریع میاد بغلت میکنه و میگه ای جان، ای جان و شما هم که میخوای خودت را لوس کنی هی موش میشی
وقتی بهت چشمک میزنم تو هم هر دوتا چشمات را می بندی و باز می کنی و من بغلت می کنم و کلی بوس بوسیت می کنم بعدش شما انقدر از اینکارم خوشت میاد که هی چشمک می زنی و اینطوری بازی می کنیم و کلی می خندیم
تو راه رفتن پیشرفت بیشتری داشتی و می تونی پله های کوتاه آشپزخونه را هم ایستاده رد کنی اما برای پایین اومدن ازش همه اش می خوری زمین و هرچی میگیم بشین اصلا گوش نمیدی انگاری می خوای تمرین کنی
نمی دونی چه حس خوبی داره وقتی دستت را می گیرم و باهمدیگه تو خونه قدم می زنیم و هرجایی که میخوای میریم ...
یا وقتی نگاهت می کنم و تو شکمت را میدی جلو و با پاهای کوچولوت خونه را متر می کنی ،حتی وقتی ساعت دو شبه و من دارم چرت میزنم و شما همچنان تو خونه قدم می زنی و بدون اینکه به اطراف نگاه کنی میری تو اتاقت و با حلقه های هوشت برمی گردی و وسط راه پشیمون میشی از اینکه این رنگ ها را انتخاب کردی و برمی گردی و دو تا دیگه را برمیداری و باز وسط راه پشیمون میشی و میری تو اتاقت و انقدر آروم و بی سروصدا بازی می کنی که انگار می فهمی بقیه خوابیدن و نباید بیدارشون کنی
خلاصه که هر روز شیرین و شیرین تر میشی و گاهی یادم میره بعضی هاش را بنویسم ...
عشق کوچولوی من تو بهترین هدیه زندگی من هستی و عاشقانه دوستت دارم و خدا را شکر می کنم که دختری سالم و باهوش به من داده
این هفته بابایی پنجشنبه و جمعه را خونه موند و صبح که بیدار میشدی با دیدن بابا گل از گلت می شکفت و می رفتی تو بغلش انقدر خودت را براش لوس می کردی و صورتت را به صورت بابا می چسبوندی تا اینکه بیدارش می کردی بعدش با می رفتی تو بغلش و صورتت را می چسبوندی به صورتش و هی می خندیدی و من محو تماشای این عشق پدر و فرزندی شده بودم
عصر هم تا بابایی خواست بخوابه سریع اومدی و سرت را گذاشتی روی دستش و دلبری کردی تا اینکه خواب از سرش پرید و مشغول بازی با فسقلیش شد
خوشگل مامان ساعت خوابت نسبتا نظم گرفته صبح ها تا 11 می خوابی ،البته بینش بیدار میشی شیرمیخوری و درحال شیرخوردن خوابت می بره منم چرت می زنم بعدش ساعت 3 خوابت می گیره و میخوابی یک ساعت اول هر صدایی بیاد میخوابی اما بعدش به شدت خوابت سبک میشه و با کوچکترین صدایی بیدار میشی و چشمات را باز می کنی و اگه من کنارت نباشم دیگه خبری از خواب نیست و بیدار میشی واگه من کنارت باشم و خودم را به خواب بزنم دوباره می خوابی بعضی وقتا منم کنارت می خوابم و خوابم می بره اونطوری خوبه چون تا ساعت شش باهمدیگه خوابیم بعدشم شما بیدار میشی و هر دوتامون سرحالیم اما وقتایی که خوابم نمی بره همه اش باید کنارت دراز بکشم تا وقتی بیدار بشی خودم را به خواب بزنم دیروز که خونه مامانی بودیم شما خوابت برد و وقتی بیدار شدی به مامانی گفتم خودش را به خواب بزنه یکم نگاه کردی دور و اطراف و دایی را ندیدی بعد چشمات رابستی و تو خواب ملچ و ملوچ می کردی و کارهای بامزه انجام میدادی خیلی سعی کردم تا بتونم جلوی خنده ام را بگیرم جالب تر از اون قیافه مامانی بود که درحالت نشسته مثلا خوابیده بود و صورتش از خنده سرخ شده بود و همچنان سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیره تا اینکه بیچاره طاقت نیاورد و گفت آخه خیلی کاراش بامزه است نمی تونم جلوی خودم را بگیرم و شما هم خندیدی و سریع بلند شدی و روی پاهای نازت ایستادی و رفتی دنبال بازیت
من وقتی از خواب بیدار میشم کلی طول می کشه تا ازجام بلند بشم اما نمی دونم تو چطور وقتی چشمات باز میشه روی پاهات وایمیستی و دست می زنی و بعدش شروع می کنی به نانای کردن
صبح هم بابایی سروصدا کرد و شما بیدار شدی بعدش رفت سرکار و من موندم و یه دختر بهانه گیرامروز یه اتفاق جالب افتاد ،برای اولین بار شما بهانه بابایی را می گرفتی و تلفن را برداشته بودی و گذاشته بودی در گوشت و بابا بابا می کردیزنگ زدم بابا و باهاش صحبت کردی مثل یه دختر ناز به حرفاش گوش میدادی و لبخند روی لبهات بود و تا من گوشی را ازت گرفتم شروع کردی گریه کردن و دوباره که با بابایی صحبت کردی آروم شدی
باهم رفتیم بیرون و یک ساعتی با کالسکه چرخیدیم بعدشم برات یه کتاب داستان خریدم که خیلی دوسش داری و همه اش عکسهاش را نگاه می کنی وقتی خسته شدی باهم اومدیم خونه شیر خوردی و لالا کردی
اولین کتاب داستانی که مامان برات خریده
بعدشم مهمونهای زن عموت اومدن و با سرو صداشون شمارا بیدار کردن و باز هم بهانه گیری هات شروع شد و مجبور شدیم به بابا زنگ بزنم تا بیاد و کمکم کنه
چند روزه که وقتی مشغول بازی میشی میگی اوووو دیگو دیگو دیگو و آواز می خونی،آهنگی که میخونی خیلی قشنگه نانازی ،من و بابا که عاشقشیم
و دیگو دیگو را خیلی تند میگی و کلی تکرارش می کنی تا وقتی که خسته بشی
وقتی می خوری زمین میگی آخ .. اوه...
وقتی میخوای من و بابا را بترسونی میگی خخخخخخخخخخخخخخخخ
و امروز فوت کردن را هم یاد گرفتی و لبهای نازت را غنچه می کنی و فوت می کنی
سَرسَری هم می کنی و سرت را کج تکون میدی بیشتر وقتایی که نانای می کنی اینکار را انجام میدی
بعضی وقتا که میخوای خودت را لوس کنی هی میگی مَ مان ... مامان... مامایی.... ماما...
و هرچی من میگم جانم شما باز ساز خودت را می زنی و هی بلند تر کلمات را تکرار می کنی،انقدر که بابایی میگه خوب یکمم بگو بابا
و بعضی وقتا برای اینکه دلش را نشکنی میگی بَ با بَ با
وقتی یه چیزی را میخوای و یا ما نمی فهمیم چی میخوای دستات را مشت می کنی و هی جیغ می کشی تا وقتی بالاخره ما متوجه منظورت بشیم و به هدفت برسی وگرنه آلودگی صوتی ایجاد می کنی که هیچ کس نمی تونه تولیدش کنه
وقتی به شوخی بابا را می زنم و بابا الکی گریه می کنه جای اینکه نازش کنی باهام همکاری می کنی و تو هم بابایی را میزنی
چند روز پیش خونه مامانی خوردی زمین و لبت یکم خون اومد خیلی گریه کردی دایی دلش گرفت و گفت: نه دایی گریه نه و اومد بوست کنه که شما با جیغ شروع کردی به زدن دایی
بعضی وقتا که باهمدیگه بازی می کنین دایی سرش را میذاره روی کمر شما و شما لطف می کنی و خودت را می کشی عقب و سرش میخوره روی زمین
خوب بریم سراغ خاطراتی که عکس دارن
می خواستی در کشو را باز کنی
بله میخوای از کشو کمک بگیری تا بتونی بری بالا
اینجا هم میخواستیم چند تا عکس بگیریم که شما مشغول توپ بازی بودی و کلی همکاری کردی
حلقه ها رو می کنی توی دستت و هی تکون میدی
فسقلی رفته توی کاسه
وقتی میخواستی از توی کاسه بیای بیرون افتادی عزیزم
به چی نگاه می کنی نانازی؟
این چه کاری می کنی نانازیییییی
این هم از یک زاویه دیگه
وقتایی که نانازی لالاش میاد و خودش را لوس می کنه
شما که خوابتون میومد اخماتو قربون
درسای متفکر مامان
حتما بعد از دیدن این عکس باخودتون میگید این دیگه چیه؟!!!!
باید بگم یه روز که خونه مامانم بودم دیدم تو دهن درسا یه چیزیه که قهوه ای رنگه بعد از چند دقیقه دیدم درسا اومد سراغ مبلهای نازنین مامانم و مثل مووووش چوبهاش را جوید
و این هم عکس مبل جویده شده توسط موش کوچولوی قصه ماست
اینم عکس یه هویج که توسط دندونای موش کوچولوی ما تبدیل به یه اثر هنری شده
این اولین عکسیه که با گوشیم ازت گرفتم
الهی فدای چشمات بشم من که فلش دوربین اذیتش می کنه
بعد از اینکه از دَ دَ میای اکثرا قیافت اینطوریه
چقدر این لباس بهت میاد نانازی
بازی با کدو تنبل
این همه اسباب بازی شما باید بااینا بازی کنی آخه؟!
کارهمیشگیته در آوردن سشوار و اتو موی من
درسا خانوم حاضر شده بره خونه عمه جونش که از مشهد برگشته
موش کوچولوی مامان فدای لبات بشم من
اینم سوغاتی درسا خانوم دست عمه جون درد نکنه
یه روز که مشغول کار با کامپیوتر بودم سرم را که برگردوندم شما را دیدم که داشتی با پوشک هات بازی می کردی و انگار خیلی خیلی بهت خوش می گذشت
فدای زبونت بشم نانازم
نانازی خیلی نازی
پتوت را شصته بودم این یکی را آوردم و شما با دیدنش خیلی ذوق کرده بودی
از خرسه خوشت اومده بود نانازم
وقتی نانازی لالاش میاد و داره روی پتوش بازی می کنه
جونمی
وقتی رفتیم دَ دَ و بابایی از ماشین پیاده شده
و آخرین عکس که خیلی دوسش دارم ،دختر نازم وقتی روی شکمم می خوابی و می می میخوری چشمای من هم اینطوری تو رو می بینه و کیف می کنم وقتی اینطوری تو چشمام نگاه می کنی و می خندی