ویروس بد....
سلام دخملکم
چند روز پیش رفتیم خونه مامان ملک
پوریا هم اونجا بود و سرماخورده بود برعکس همیشه که از شما فرار می کنه و اصلا از روی مبل پایین نمیاد اون روز همه اش پیش شما بود و بعدشم که مامانی شام درست کرد و گفت که برای شام مهمونشون باشیم بازم من حواسم نبود و قبول کردم و اون روز گذشت...
شما میرفتی توی کیف وایمیستادی و عمه می کشیدت
پوریا هم بعدش میخواست اینکار را انجام بده
کنترل را برمیداشتی و میدادی به عمو مجید
اینجا هم داری با عمو حرف میزنی..
اولش زیاد پیشش نمی رفتی اما بعد خوشت اومده بود و عروسکت و هرچی به دستت می رسید میدادی به عمو و پوریا هم از باباش می گرفت و میرفت باز شما می گرفتی و میدادی به عمو
میز را می کشی و باخودت می بری
بدون شرحخخخخخخخخ
فرداش رفتیم خونه مامانی و شما حالت خوب خوب بود و داشتی مثل همیشه با دایی بازی می کردی ..
شب که بابا اومد دنبالمون شما تو راه خوابت برد و وقتی اومدیم خونه از خواب بیدار شدی سرفه های شدیدی می کردی که انگاری مدتهاست گلوت عفونت کرده !!!!!!
من که به شدت تعجب کرده بودم و اصلا اصلا باورم نمیشد که تو این سرفه ها را می کنی!!!!
شب با کلی بدبختی و گریه خوابیدی و همه اش بهونه می گرفتی و بینیت گرفته بود و نمی تونستی درست نفس بکشی برات اسپری زدم که کلی گریه کردی...
خوابیدی و وسطای شب که بیدار شدی و من خواب آلود خواستم بهت شیر بدم دیدم سینه ام سوخت انگاری و دست که گذاشتم روی سرت دیدم شما داری توی تب می سوزی و به شدت داغی ...
خلاصه که انقدر شما اذیت کرده بودی و من خسته بودم که با چشمهای بسته بابایی را صدا می کردم و می گفتم که درسا داره توی تب میسوزه و بابایی هم خسته تر ازمن اصلا بیدار نشد تا وقتی داشت میرفت سرکار و بهش گفتم پد تب بر بهم بده و گذاشتم روی سرت و بعدا که از خواب بیدار شدی بهت قطره استامینوفن دادم .....
از وقتی دنیا اومدی تا حالا انقدر مریض و بدحال ندیده بودمت ...
انقدر حالت بد بود که چشمات بی حال و قرمز بود و هرکی میدیدت سریع متوجه مریضی و حال بدت میشد ...
شب با بابایی رفتیم دکتر و انقدر شلوغ بود که گفتن تا ساعت نه که آخر وقته هم ممکنه نوبتمون نشه و ما دست از پا دراز تر برگشتیم خونه و شب باز با کلی زحمت خوابوندمت و شما بازم بیدار شدی ...
هرکاری می کردم گریه می کردی و همه اش میخواستی تو بغلم باشی که آخرم خوابوندمت روی سینه ام و آروم پشتت زدم و برات لالایی خوندم و شما روی شکمم خوابت برد..
تا گذاشتمت سرجات باز بیدار شدی و کلی برات لالایی خوندم و آخرسرم درحالی که شما روی شکمم خوابت برده بود منم خوابیدم ...
ساعت چهار صبح به زور بیدار شدم و قطره ات را دادم و بعدش بهت شیردادم تا طعم تلخ قطره توی دهنت نمونه و اذیت بشی بعد دوباره دوتاییمون خوابمون برد و تا صبح من خواب و بیدار حواسم به تو بود شما هم گاهی سرت را می گذاشتی روی دستم گاهی روی شکمم گاهی روی پای بابا و یا روی بالشت بابا و می خوابیدی ...
چهارشنبه بابا مرخصی گرفت و خونه موند تا تو نگهداری از شما به من کمک کنه ..
تمام روز گریه می کردی و نه شیرخشک می خوردی و نه سوپ و نه چیز دیگه ای....
کلا اشتهات را از دست داده بودی و میخواستی می می بخوری که اونم انقدر بینیت کیپ شده بود که نمی تونستی نفس بکشی و یه مک میزدی و نفس می کشیدی دوباره شروع می کردی به خوردن گاهی وقتا هم پروژه بسیار عظیم تمیز کردن بینی را داشتیم که انقدر دست و پا میزدی و گریه می کردی که عذاب وجدان می گرفتم که آیا لازم بود اینکار را بکنم
کاش می فهمیدی همه اینا به خاطر راحتی خودته عزیزم و یکم با مامان همکاری می کردی....
ساعت چهار بعد از ظهر باهم رفتیم دکتر و شما با اینکه بی حال بودی تو مطب دکتر همه اش از این طرف به اون طرف دویدی و کلی شیطونی کردی ...
ساعت 7شب نوبتمون شد و رفتیم پیش آقای دکتر ...
یه خانومه هم اومده بود جوااب آزمایشش را نشون بده و من نشوندمت روی تخت تا آقای دکتر بیاد معاینه ات بکنه و شما تو این مدت داشتی آواز می خوندی و هی اطراف را نگاه می کردی و هرچی میدیدی می پرسیدی چیه؟ چیه؟
بعدشم دکتر اومد و گوشهات را معاینه کرد و وقتی رفت سراغ گلوت دیگه شروع کردی گریه کردن و اصلا نمیذاشتی ببینم دکتر چی میگه ...
خلاصه یکسری دارو برات نوشت و گفت بیماری ویروسیه و یک هفته ای بیماریش طول می کشه...
از مطب که اومدیم بیرون یادم افتادکه میخواستم دکتر برات آزمایش بنویسه تا چکاپ یکسالگیت را انجام بدم شما را دادم بابایی و خودم باز رفتم پیش دکتر وقتی برگشتم شما تو ماشین تو بغل بابایی گریه می کردی و بابایی را میزدی سریع بغلت کردم و بهت می می دادم و شما تا خونه لالا کردی و خوابیدی
ساعت 8 رسیدیم خونه و عمه جون زنگ زد حالت را بپرسه و بعدش گفت که مریضیت دقیقا مثل مریضی پوریا است و ما مطمئن شدیم که شما ویروس بدجنس را اون روز از پوریا گرفتی و من هزار بار خودم را لعنت کردم که چرا سهل النگاری کردم و باعث شدم شما اینطوری مریض بشی و عذاب بکشی...
خلاصه تو این چند روز بابا خونه بود و تو نگهداری از شما بهم کمک می کرد...
ولی خوب اکثر وقتا پیشش نمی رفتی و همه کارها را من باید انجام میدادم .....
همه اش بهم چسبیده بودی حتی وقتی میرفتم دستشویی جلوی در وایمیستادی و گریه می کردی تا برگردم ....
شبها اصلا درست نمی خوابیدی و بی نیت کیپ میشد و نمیذاشتی تمیز کنم....
وقتی می می میخوردی جیگرم کباب میشد یه مک میزدی و بعد دهنت را باز می کردی و نفس می کشیدی مثل اونایی که تو آب افتادن و شنا بلد نیستن و میان روی آب تا نفس بگیرن خیلی خیلی حالت بد بود
آتیشی تو دلم بود از اینهمه اذیتی که شما شدی و مدام گریه می کردم و دعا می کردم زودتر خوب بشی ...
بعدشم که خودم مریض شدم و الان من و تو تنهاییم هر دوتامونم مریض ...
و فقط خدا می دونه این روزا چی به ما گذشت و می گذره و اونایی که دست تنها و بدون هیچ کمکی یه بچه را بزرگ می کنن....
بابایی از بس این روزا بغلت کرده بود کمرش درد گرفته بود
هیچی هم نمیخوری هروقت پوشکت را نگاه می کنم خشک خشکه..
لپات آب شده و وزنت سبک تر از قبل شده ،هرکی می بینتت سریع میگه چقدر لاغر شده...
آره دخترک ناز من مثل شمع داره آب میشه و هیچی هم نمیخوره....
نه شیرخشک..... نه سوپ ....نه آب میوه فقط و فقط می می میخوره اونم انقدر نفسش می گیره که خسته میشه و بی خیال خوردن میشه
هیچ کاری هم از دست من برنمیاد
روزهای سختی را می گذرونم ...
دلم برای شیطونیهات تنگ شده....
برای آواز خوندنات...
بازی کردنات...
اکثر وقتا که بی نیت می گیره میای تو بغلم و با ناله مامان مامان میگی و جیگرم را کباب می کنی
بعضی وقتام انقدر بی حالی که آروم میگی مامانی
عشق کوچولوی من زودتر خوب شو که مامان طاقت دیدنت تو این حال را نداره...
نمیتونم ناله کردنات را ببینم...
وقتی نفست می گیره دیوونه میشم..
مخصوصا که الان خودمم مریضم و میفهمم چی می کشی و چقدر سخته که نمی تونی بینیت را تخلیه کنی و هروقتم که من میخوام اینکارو انجام بدم انقدر اشک میریزی و گریه می کنی که می ترسم ازمن بدت بیاد
خدایا : خودت می دونی و می بینی که من تو نگهداری از درسا دست تنهام ،خودت کمکم کن... زودتر دخترم خوب بشه و مثل قبل شیطونی و بازی کنه تا منم یکم استراحت کنم...