چهارمین سالگرد ازدواج مامان وبابا
یادش به خیر...
چهار سال پیش چنین روزی با کلی استرس منتظر بابایی بودم ....
هی اس میزدم پس کی میرسین؟
انقدر هول بودم که یادم رفت بهش بگم دسته گل عقدم را چطوری بگیره...
اونم یه دسته گل بزرگ گرفته بود که به سختی با خودم این طرف و اون طرف می کشیدمش...
چشمامون جز همدیگه کسی را نمی دید...
عمه هات خواسته بودن مجلس خودمونی باشه و کسی را دعوت نکنیم...
مامانم آخر شب ازم خواست دخترخاله ها و دختر عمه ها را خبر کنه تا یکم بزن و برقص داشته باشیم
اما من یه جوری پیچوندمشون که زودتر با بابایی تنها بشیم
اون روز برای من روز قشنگی بود...
روز رسیدن به وصال عشقم...
امیدوارم یه روز توهم این روز قشنگ را تجربه کنی و خوشبخت بشی دخترکم...
هر سال 25 آذر که میشه دلم هوای اون روزا را می کنه ...
چهار سال از اون روز قشنگ می گذره و حالا من با دخترکم و عشقم زندگی می کنم...
ایشالا همیشه عاشق باشین و به شما یاد بدیم عاشقانه زندگی کنی...
خدایا عشقمون را جاودانه کن...
آمین..
25 اُم قرار بود بریم خونه مامانی تا من برم آرایشگاه و یکم به خودم برسم...
برای همین روز قبلش با کلی بدبختی با غرغرهای شما یه کیک درست کردم ...
و به سختی شکل قلب در آوردم و یکم خامه شکلاتی ریختم روش که حاصل کار شد این:
ظاهرش زیاد جالب نشد اما جاتون خالی خیلی خوشمزه شده بود
بعدشم یه جوری توی یخچال قایمش کردم که بابایی نبینه...
چند ماه پیش بابایی گوشیش خراب شده بود و اذیتش می کرد،منم پیشدستی کردم و براش یه گوشی خریدم و گفتم که هدیه سالگرد ازدواجمون و تولدشه ...
برای همین قرار نبود هدیه بخرم اما دلم طاقت نیاورد دست خالی باشم و زنگ زدم به دایی جون و گفتم برام یه رم 4 گیگ بخره که بدمش به بابایی ...
فردا صبح که بابایی رفت سرکار ما زودتر بیدار شدیم تا یکم خونه را مرتب کنم...
هرچی را جمع می کردم می بردم تو اتاقت سریع میرفتی میاوردی بیرون و اصلا کارا انجام نمیشد..
زورت نمیرسید بیاریش یه صداهایی ازخودت درمیاوردی که نشون میداد خیلی سنگینه
بعدشم از دستت افتاد و ریخت روی زمین شما هم باتعجب داری بهش نگاه می کنی
اکثر اوقات که یه خراب کاری می کنی هنوز من دعوات نکرده خودت قیافه ات را متعجب می کنی و میگی چی؟ چی شد؟ و یه جوری وانمود می کنی که انگاری نمی دونستی این اتفاق میفته!!!
اینم قیافه دخملکِ متعجبِ من درحال گفتن چـــــــی؟
زنگ زدم دایی جون اومد خونمون تا بادکنک ها را باد می کرد شما پیشش بودی و منم تند تند خونه را مرتب کردم و بادکنک ها را تو خونه پخش کردیم که مثلا عاشقانه به نظر بیاد ....
بعدشم لباسهامون را پوشیدیم و بادایی جون رفتیم خونه مامانی...
اینم دخملک خوشگل منه باموهای خرگوشی نازش
بعد این عکس شما بادایی رفتی تو ماشین تا من وسایلات را جمع کردم و اومدم پیشتون
دخملک شیطونم خونه مامانیش
عصر شما را گذاشتم پیش مامانی و رفتم آرایشگاه تا برگردم حسابی شیطونی کرده بودی و مامانی بیچاره از دست شما و دایی کلی خسته شده بود...
همه اش میری روی کرسی و میگی اِک دو ته و می پری تو بغل هرکی اونجا نشسته
شب شد و بابایی اومد دنبالمون تو راه شما لالا کردی منم به بهانه اینکه باشما نمی تونم در را باز کنم کلید را دادم به بابایی...
بابا اومد توی خونه و نگاهی به اطراف انداخت و بادکنک ها را دید و خیلی خونسرد انگاری هیچ تغییری تو خونه حس نمی کنه و امروز روز خاصی نیست گفت چرا انقدر بادکنک باد کردی؟!
بعدشم گفت اِ ابروهات مبارک باشه...
و من که باورم نمیشد که بابایی چنین روز مهمی را یادش بره از طرفی ناراحت شده بودم و ازطرفی هم به خاطر اینکه تونستم سورپرایزش کنم خوشحال شده بودم ...
با خنده گفتم نگو که فراموش کردی!!!!!
بابایی رفت سمت هدیه اش و بازش کرد و گفت: راستش را بخوای فراموش کرده بودم
خلاصه من ناراحت شدم و باباهم بهم گفت به جاش هرخواسته ای داشته باشی انجامش میدم و هدیه ات را هم بعدا برات می گیرم ،منم که اصلا دلم نمیخواست تو همچنین روزی ازهمدیگه ناراحت باشیم بخشیدمش و هنوزم تو فکر اون خواسته ام که خیلی خاص باشه و یه چیزی باشه که انقدر بابایی سختش بشه که دیگه چنین روزهای مهمی ازیادش نره!!!!
تا شما خوابیدی من و بابایی هم چایی درست کردیم و باکیک خوردیم و وقتی بیدار شدی لباسهات را عوض کردم و چند تایی عکس دو نفره با شما انداختم ...
عاشقتم دخملک نازم...
مرسی که انقدر همکاری کردی و عکسامون قشنگ شد
خیلی وقت بود باهمدیگه عکس ننداخته بودیم دلی از عزا دراوردمااااااا
خیلی دوست دارم دخملکم
این عکستم خیلی دوست دارم
اینم یه عکس سه نفره خوشگل به مناسبت چهارساله شدن عشقمون
اینجا بهت گفتیم درسا اخم کن
جوووووووووون فدای خنده ات بشم من
کارهای خطرناک ِ جدید
فسقلی کجا میری ؟!!
داری حواس مارا پرت می کنی که بعدش از مبل بری بالا خیلی ناقلا و شیطونی شما
درسای نازم درست همون شب بعد از اینکه از خواب بیدار شدی علائم بیماریت خودش را نشون داد و آخر شب کلا بی حال و مریض شدی و هنوزم مریض هستی و دل مامان را آتیش زدی ...
چند وقت پیش یکی از دوستام بعد از چهار سال برای اولین بار اومده بود خونمون یادمون رفت باهاش عکس بگیریم اما اون شب از شیطونی های شما کلی عکس گرفتم که چون همین لباسها تنت هستش تصمیم گرفتم تو این پست بزارمشون،خاله الهه دلمون برات تنگ شده هااااااااااا
وقتی میخوای چیزی را پرت کنی اینطوری می بریش بالای سرت و منتظر عکس العمل ما هستی
هر وقت میخوام موهات را خرگوشی ببندم باید کشها را بدم تا باهاشون بازی کنی
فسقلی ِ خوشگل ِ مامان
جووووووووووووووووووون
اکثر اوقات این انگشتت توی دهنته!!!!
چقدر ناز داری شما
داری میری بالای مبل
اون را چرا کردی تو دهنت چه کار خطرناکی
اون شب خیلی شیطونی کردی و بابایی را حسابی خسته کردی دخملکم.
پایین اومدن از مبل
بابایی با سطل لگوهات تنبک میزد شما هم خوشت اومده بود و تقلید می کردی
عشق منی عسلکم...
این چه قیافه ایه ؟!
برای توضیح این عکس باید بگم که: قبل از اینکه شما مریض بشی به سختی بهت شیرخشک میدادیم اکثرا مجبور بودیم برات آهنگ بذاریم و بعدش بهت شیربدیم الانم که دیگه با آهنگ هم چیزی نمیخوری و به شدت لاغر شدی عسلکماینجا هم برات آهنگ گذاشتم شیرت را خوردی و برات بالشت گذاشت تا لم بدی و تلویزیون تماشا کنی.
پی نوشت: دوتا پست جدید دیگه هم گذاشتیم حتما بخونیدشون...