درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

بهار 93

1393/1/14 13:27
نویسنده : مامان آرزو
1,486 بازدید
اشتراک گذاری

نانازی طلا سلام..بغل

قبل سال تحویل داشتیم با شما بازی می کردیم و لحظه ای که سال تحویل شد باهمدیگه سرسفره هفت سین وایستاده بودیم و بعدش لپای خوشگلت را بوسیدم و عید را بهت تبریک گفتم...ماچ

اینم سفره هفت سینمون با عکسهای شما قلب

عیدت مبارک عشق من ایشالا که سال خوبی داشته باشیقلب

هرسال عید از یکی از بزرگترها میخواستیم که اولین مهمونمون بشه یه سال بابا عزیز اومد و یه سال دیگه بابااحمد ...از خود راضی

اما امسال دلم میخواست اولین مهمونمون شما با قدمهای کوچولوت باشی و درو باز کردم و شما رفتی بیرون و بعدش واسه اینکه فرار نکنی و بری بیرون پول دستم بود که بهت عیدی بدم و وقتی شما پول را دیدی سریع اومدی بگیریش و قدمهات را گذاشتی تو خونه و امیدوارم امسال به برکت قدمهای کوچیک تو سال خوبی داشته باشیم ...مژه

روز اول فروردین ساعت 6 رفتیم خونه مامان ملک که عمه الهه هم اونجا بودش و شما یکم پیش محمد نشستی و به تبلتش نگاه کردی بعدش رفتی دنبال شیطونی کردن تا اینکه دایی اومد خونمون و باهمدیگه رفتیم شیرینی فروشی که برای تولد بابااحمد کیک بگیرم و هرچی گشتیم هیچ شیرینی فروشی کیک نداشت و دست خالی رفتیم خونه مامانیدل شکسته

درسا خانوم که دونه های بافتنی مامانیش را درآورد و بافتنی را شکافتکلافه

درسا درحال بوسیدن دایی جونش که خیلی خیلی دوسش دارهقلب

مثلا دایی دلش درد می کرد و دراز کشیده بود ولی مگه شما دوتا میذاشتین استراحت کنه

اینم عکس دایی جونات تو اولین روز سال 93

آفرین دخمل خوفقلب

این اولین باری بود که شما تبلت دایی را برداشتی و ازت نگرفته !!!!!!!!تعجب

کاش همیشه مثل اون شب باهمدیگه مهربون بودیناوه

شام خونه مامانی دعوت داشتیم و قرار بود خاله مریم و خاله ندا هم بیان اونجا و من کلی خوشحال شدم و مطمئن بودم کلی بهمون خوش می گذرهقلب

خونه مامانی که رسیدیم شما شیطونی کردن را شروع کردی واز نبود دایی امیرحسین استفاده کردی و هرکاری دوست داشتی انجام دادی و بعدشم که دایی اومد همدیگه را بوس کردین و باهم بازی کردینتعجبمهمونا که اومدن زیاد شیطونی نکردی و گذاشتی مامان یه دل سیر پیش دوستاش بشینه و صحبت کنهقلبو اون شب شما و دایی خیلی خیلی آروم بودین و اصلا اصلا باهمدیگه دعوا نکردینتعجبیعنی تو سال نو شما دوتا متحول شدیننیشخنداز خود راضیخدا کنههورا

خاله ندا یه نی نی تو شکمش داشت و شکمش گرد و قلنبه بود و من و یاد دوران بارداریم انداختقلب

نی نی خاله ندا که تا چهار ماه دیگه به دنیا میادپسر هستش قلبشماهم همه اش برای شوهر خاله ندا شکلات می بردی و می رفتی بغلش و اونم گفت انقدر دخترتون خوشگل و نانازه که قولش را به کسی ندین و مال خودمونه و این حرفاااااااخجالت

خلاصه شام خوردیم و شما همه اش سربشقاب مهمونا بودیکلافهبعدشام هم یکم صحبت کردیم و بعد خاله مریم را رسوندیم خونه شون و تو راه شما نونو خوردی و خوابیدیبغل

خونه که رسیدیم جا را انداختیم و سه تایی خوابیدیم قلب

روز دوم فروردین رفتیم خونه عمه عصمت و شما همه اش تو آشپزخونه و حیاط خلوت بودی و شیطونی می کردی بعدش هم رفتیم خونه عمه اشرف و اونجا شیطونی هات بیشتر شد و وسایلهای سفره هفت سین عمه را برمیداشتی ،می رفتی تو اتاق مریم و مهشید و به همه چی دست میزدی،یکم که گذشت عمو مجید اینا اومدن و هرچی پوریا برمیداشت ازش می گرفتی و میدادی عمو مجیدنگرانو برای انجام کارهات پیش همه میرفتی به جز مامان دل شکسته

بعدشم بغلت کردیم و اومدیم خونمون و تا ساعت سه شب شما شیطونی کردی و بیچاره مون کردی تا خوابیدیگریه

اینم عیدی عمه اشرف به شما به جز وجه نقدی که زحمت کشیدناز خود راضی

روز سوم فروردین با بابایی رفتیم بیرون و میوه و شکلات و آجیل و شیرینی خریدیم،عصر هم خاله و دختر خاله ها و پسرخاله بابایی اومدن خونمون و شما چون خوابت میومد همه اش بهانه می گرفتی و قهر میکردی و میخوابیدی روی زمین و من همه اش باید نازت را می کشیدم آخراش اسباب بازیهات را آوردم و با نی نی های مهمونا مشغول بازی شدی بعد رفتن اونا هم رفتیم بیرون و یکم گشتیم تا شما شیطونی نکنیاز خود راضی

بعد از رفتن مهمونا لالا کردی و سرحال بیدار شدی و منم ازت عکس گرفتمماچ

بازی با بابایی

گل سرت را نخور خانوووووووووووومنگران

این لباستم خیلی خیلی بهت میاد عزیزم ماچ

وقتی موهات را خرگوشی می بندم کلی تغییر می کنی و نمکی تر میشی عشقمقلب

صبح روز چهارم که بیدار شدی داشتی بازی می کردی که دیدم شروع کردی گریه کردن و بغلت کردم دیدم چشمت خورده به میز و خون مرده گی ایجاد شده بود دل شکسته

نمیذاشتی از چشمت عکس بگیرمدل شکسته

اینم یه عشقولانه پدر و دختریقلب

خیلی خیلی لوس شدی و همه اش مثل گربه خودت را می مالی به من و بابایی و هی بوسمون می کنی و انقدر دلبری می کنی که گاهی وقتا از شدت ذووووووق جیغ می کشمقهقهه

روز چهارم فروردین عمه عصمت و عمه اشرف و عمه الهه اومدن خونمون و شما کلی شیطونی کردی و خودت را لوس کردی بعدش کارت تبریک هات را به عمه ها دادیم که خیلی خوششون اومده بود خجالتو نیم ساعت بعد از رفتنشون همگی باهم رفتیم خونه خاله بابایی و شما دخمل نانازم کلی اونجا شیطونی کردی و همه اش از پله ها بالا میرفتی و از هیچکس خجالت نمی کشیدیتعجبو دختر نانازم انقدر خانوم و اجتماعی هستش که حتی با شوهر خاله بابایی که آدم بسیار بسیار کم حرفیه و فقط به بقیه نگاه می کنه هم ارتباط برقرار می کردی و حتی بغلت هم کرد و همه با خنده به کارهات نگاه می کردناز خود راضی

دم در خونه منتظریم تا بقیه هم بیان که بریم خونه خاله بابایی

پشت شما یه عکس از عموت هست که شهید شده و بابایی یادت داده بهش بگی عمو و هروقت ازت می پرسیم درسا این کیه شما میگی عموتشویق

تو راه برگشت یه عکس با این میوه ها انداختیم خوشمزه

روز پنجم فروردین رفتیم خونه عمه الهه و عمه چند تا دفتر نقاشی خوشگل بهت عیدی داد که خیلی ازشون خوشت اومده بود و به زور ازت گرفتیم و گذاشتیم کنار تا بزرگتر بشی و قدرشون را بدونیاز خود راضیخونه عمه که بودیم اصلا اصلا از جات تکون نخوردی و مثل یه دختر خانوووووووووم کنار من و بابا نشستی و من حسابی کیف کرده بودم و این تنها جایی بود که رفتیم و شما کنارمون نشستی بقیه جاها همه اش تو آشپزخونه و سرکابینت مردم بودیکلافهو آبرومون را بردیگریه

دفتر نقاشی هات هدیه عمه الهه به جز وجه نقدی که زحمت کشیدنقلب

بعد از خونه عمه الهه بابایی sms زد به عمو مجید که اگه هستن بریم خونشون و عمو دیر جواب داد و شما هم خوابت برد و لالا کردی وقتی عمو جواب داد بابایی بهش گفت هروقت شما بیدار شدی میریم خونشون ،عمو هم کار داشت و گفت ساعت هفت و نیم بریم خونشون و شما تا ساعت 9 شب خواب بودی و ماهم از ترس اینکه بیدارت کنیم و بداخلاق بشی همین طور منتظرت موندیم تا اینکه دیگه دیدم خیلی دیر میشه و زشته و لباسهات را آوردم تنت کنم که بیدار شدی و سریع لباست را پوشوندم و چشمات را باز نکرده رفتیم خونه عمو،هرچی پوریا میخواست باهاش بازی کنی قبول نکردی و همه اش میخواستی با زن عمو بازی کنی و بعدشم پفک خوردی و هرچی میخواستی همه اش میرفتی به زن عمو می گفتی و کلی بهش زحمت دادیمخجالت

از اونجا که اومدیم به بابایی گفتم بریم خونه خاله نیلوفر و بابایی گفت دیر نیست؟ و من که دیدم راضی شده گفتم نه روژینا هم مثل درسا دیر میخوابه و خلاصه به خاله نیلوفر زنگ زدیم و رفتیم خونشون ،اونجا که رسیدیم شما همه اش روژینا را بوس می کردی و از دیدنش خیلی خوشحال شده بودی ،و جز دایی امیرحسین من ندیدم با نی نی دیگه ای ارتباط برقرار کنی و بوسش کنی و انگاری از روژینا خیلی خوشت اومده بود اونم با تعجب به تو نگاه می کرد از خود راضی

ای جانم دلم برای روژینا تنگ شددل شکسته

ببینید چطوری همدیگه را نگاه می کننماچ

میخوای روژینا را بوس کنی

و بوسه آبدار درسا روی لپای کوشولوی روژیناقلب

شما تا رسیدی کفشات را درآوردی و روژینا هم میخواست کفشات را بپوشه که من پاش کردم و بعدش نیلوفر جون زحمت کشید کفشای روژینا را آورد برای شما قلب

اما روژینا خوشش نیومد و میخواست کفشای خودش را بپوشهخنده

شما باز میخواستی روژینا جون را ببوسیقلب

ببخشید دیگه دوربین نبرده بودم با گوشی هم خیلی جاهاتار میشدنگران

نانازی داره به کارهای روژینا نگاه می کنه

اینجا هم روژینا میخواست کفشاش را پای شما بکنهقهقهه

و شما با علاقه و تعجب بهش نگاه می کنی

اونجا که بودیم فهمیدم روژینا نانازی خیلی از شما آرومتر هستش و مامانش خیلی راحت تونسته بود سفره هفت سینشون را جایی که دست روژینا میرسه بچینه و بشقاب هاشون را زیر میز ناهار خوری گذاشته بود که روژینا دست نمیزد اما شما همه را تو اون مدت کمی که اونجابودیم بیرون کشیدی و مجبور شدم ازت بگیرمکلافهبعدشم رفتی سرکابینت خاله و لیوان ها را برداشتیگریهو هرجا میرفتی مجبور بودم دنبالت بیام تا کارهای خطرناک نکنی،به وسایل شکستنی دست نذاری،روژینا را بوس نکنی چون وقتی بوسش می کردی یکم هلش میدادی و اونم که مثل شما کوچولو بود نمی تونست خودش را نگه داره و از پشت میفتاد و فقط تونستم وقت رفتن یه چایی بخورم و پرتقالی که بابایی پوست گرفته بود وایستاده بخورمخجالت

تو اتاق روژینا هم که رفتیم از صندلی کوچولوش خوشت اومده بود و می شستی روش وروژینا هم بهت میگفت: با یعنی که بلند شو و شما هم پررو پررو نشسته بودی و روژینا را هل میدادی که بره و بذاره شما رو صندلیش بشینی تعجبروژینا روی وسایلش حساس بود و دلش نمیخواست شما بهشون دست بزنی اما خیلی آروم میومد و ازت می گرفت و وقتی شما قلدر بازی درآوردی و کفشای نی نیش را برداشتی اونم آروم سرش را گذاشت رو شونه مامانش و گریه کرد دل شکستهبعدشم شما میخواستی از تختش بری بالا تعجبمامان روِژینا می گفت تا حالا روژینا ازین کارها نکرده ،چقدر تو شیطونی آخهقلب

درسااااااااااااااااگریه

فدای شیطونی هات عشقمماچ

ساعت دوازده شب برگشتیم خونه و دوتایی رفتیم حمام و شما همچنان تا ساعت سه بازی کردی منم مشغول جمع کردن وسایلمون شدم چون قرار بود صبح بریم قم خونه یکسری از اقوام مناز خود راضی

صبح زودتر از شما بیدار شدم و کارهام را انجام دادم بعدشم شما بیدار شدی و بهت سرلاک دادم و نونو خوردی و مشغول بازی کردن شدی ساعت دوازده از خونه راه افتادیم و یکساعت بعد قم بودیماز خود راضیاول رفتیم خونه خاله زهرا چون مامانی هم اونجا بودش و ناهار را اونجا خوردیم تو حیاطشون کلی کفتر یا باکلاسش کبوترقهقههداشتن که شما با مریم و مهدی نوه خاله زهرا رفتی تو حیاط و نگاهشون می کردی و حتی وقت ناهار هم نمیذاشتی مهدی غذاش را بخوره و همه اش دستش را می گرفتی که ببرتت تو حیاط و وقتی بابایی بغلت کرد کلی گریه کردی که مریم اومد بغلت کرد و بردت تو حیاط و تا وقتی میخواستیم بریم خونه مادربزرگم تو حیاط موندیاوه

رفتیم خونه مادربزرگم و یکساعتی اونجا بودیم شما همه میوه ها را پرت کردی،آجیلها را ریختی و شکلات ها را دهنی کردی کلافهبعدشم رفتیم خونه خاله هورا ،اونجا دوتا از نوه های خاله بودن سنا خانوم و آقا پارساقلبسنا جون 3ماه از شما بزرگتره و مامانش یه نی نی دیگه تو راه دارهقلبو پارسا هم دوماه از شما کوچیکتره از خود راضیسنا پیش مامانش نشسته بود و خجالت می کشید شیطونی کنه و شما هم که اصلا خجالت سرت نمیشه با آرامش تمام شیطونی می کردی و به همه چیز دست میزدیاوهپارسا هم تازه راه افتاده بود و تاتی تاتی می کرد و وقتی شما اسباب بازیش را ازش گرفتی چون میخواست سریع بهت برسه چهار دست و پا اومد سمتت و شما با تعجب نگاهش می کردی و سریع اسباب بازیش را بهش دادیاز خود راضی

از اونجا رفتیم خونه خاله جمیله که دم در محمد امین را دیدمقلبکوچولو که بود براش وبلاگ درست کرده بودم (آدرس وبلاگش) و بیشتر وقتا بابام می آوردش خونمون و من باهاش بازی می کردم اولین بچه ای بودش که عمه صدام کرد و اکثر بچه های فامیل بهم خاله می گفتناز خود راضیمحمدامین عمه هاش را بیشتر از خاله هاش دوست داره نیشخندمنم خیلی دوست داشتم که عمه صدام میزنه بهم میگفت عمه آلاقهقهه

با اینکه پارسال دیده بودمش اما خیلی خیلی بزرگ شده بودتعجبماشالاقلب

از اونجا رفتیم خونه دختر خاله ام مریم که دوتا نی نی خوشتل داره امیرعلی که روزگاری که باهمدیگه همسایه بودیم خاطرات اون را هم می نوشتم(آدرس وبلاگش) باامیرعلی بیشتر از محمدامین خاطره دارم و اکثر  اوقات صبح میومد خونمون و بیدارم می کرد و شب تو بغل خودم خوابش میبرد و می بردمش خونشون ،آخه خونشون واحد کناری ما بودش قلببچه بی نهایت شیطون و باهوشی بود و دوسالش که بود اسم همه حیوونا را به انگلیسی می گفت خیلی زودتر از شما حرف میزد و هنوز فیلمهای بچگیش را که می بینم دلم براش پر می کشهماچقلب

سمت چپ شما امیرعلی هستش که ماشالا اونم کلی بزرگ شده اما هنوزم شیطونه!!!

اونجا شما کلی شیطونی کردی و اتاق فاطمه را بهم ریختی و همه جا سرک می کشیدی،جلوی اتاق فاطمه پله بود که پله هاش هم خیلی بلند بود و شما همین طور صاف میومدی پایین و چند باری نزدیک بود بیفتی که مجبور شدیم در اتاقش را ببندیم بعد دویدی سمت در ورودی که باز گذاشته بودن خنک بشه خونه و خداراشکر نزدیک پله ها گرفتمت و خیلی هم ترسیدماوه

درسا و گاو فاطمهقهقهه

اینم فاطمه خانوووووووم خوشگل که فقط شما را نگاه می کرد و خیلی خیلی آروم بودش قلب

درسا هم جای همه شیطونی می کردکلافه

بعد کلی این طرف و اون طرف رفتن بالاخره چشمت به پله هایی که به سمت طبقه بالا بود افتادنگرانو شما هم که عاشق بالا رفتن از پله هایی انقدر رفتی سمت پله و بابا و دایی گرفتنت که بیچاره شدیم و مریم جلوی پله یه پشتی گذاشت که گفت برای فاطمه میذاشته و با نخ بستش به میله ها اما دایی امیرحسین از بالاش رفت و شما هم سعی می کردی بندازیش بــــــــــــله اینا برای بچه های شیطون ما کاربرد ندارهنیشخندبعدش گذاشتیم شما بری بالا که انقدر ذوووووووق کرده بودی نزدیک بود گلدونهای کنار پله را بشکنی بعدش که رسیدیم بالا شمارا انداختم تو تخت پارک فاطمه و مشغول توپ بازی شدی وقتی ام خسته شدی بغلت کردم اومدم پایین و بابا هم پاشد و برگشتیم خونه خاله زهرااز خود راضی

آخیشاوه

فاطمه هم میخواست بیاد پیش شما قلب

شما هم همه توپها را ریختی بیرون

اینم دایی جون با موتور امیرعلیاز خود راضی

بله اونجا هم که رسیدیم هنوز لباسهات را عوض نکرده رفتی تو حیاط تا وقت شام که باز مهدی را بیچاره کردی که اونم غذا نخورده بردت تو حیاط و شما با جوجوها بازی کردیاوه

و بالاخره ساعت 10 شب از اونجا حرکت کردیم و رسیدیم خونه شما لالا کرده بودی ماهم خسته سریع خوابیدیممژه

 روز هفتم فروردین رفتیم موزه دارآباد و باغ وحش ارم که تو یه پست جداگانه عکساش را میگذارم و خاطره اون روز را تعریف می کنماز خود راضی

روز هشتم فروردین خونه بودیم و شب رفتیم یه دوری زدیم که حوصله شما سر نره و بهانه نگیریقلب

اینم درسا خانوم با تشک و لحافش که عاشقشونه 

روز نهم فروردین هم خونه بودیم و شب بابایی گفت بریم بیرون و من لباس تنت کردم و کفشهات را که پوشوندم شروع کردی گریه کردن و کفشات را درآوردیم و بعدشم من یادم رفت کفشهات را بردارم رفتیم که یه کم بچرخیم و من فکر نمی کردم بخوایم از ماشین پیاده بشیم که بابایی بردمون بوستان آب و آتش که تو شب خیلی خیلی قشنگ بودشقلببابایی بدون هماهنگی بردمون اونجا و من لباس گرم به شما نپوشونده بودم و دوربین را هم نیاورده بودم و چند تا عکس با گوشی ازت گرفتم از خود راضی

هوا خوب بود و من تاپ تنت کردم که خوردنی شده بودی و رفتی روی میز خوابیدی و داری ویدیئو های آموزشیت را نگاه می کنی و کلی چیز ازشون یاد گرفتی که بعدا می نویسماز خود راضی

علاقه زیادی به روسری و چادر داری و پتو و حوله ات را اینطوری می اندازی روی سرت و بازی می کنی 

دهم فروردین میخواستیم با مامانی و خاله زهرا بریم کاخ سعد آباد و بعدشم شام بریم بوستان آب و آتش که تو سایت هواشناسی دیدم که بارون میاد و هوا سرده و شما به خاطر کم پوشیدن لباس تو شب گذشته سرماخورده بودی و ترسیدم که بدتر بشی و بی خیالش شدیم و تو خونه موندیمدل شکسته

بابایی توپهات را میذاشت تو پیرهنت و تو می خندیدیاز خود راضی

شیطونکمماچ

درحال تماشای ویدیوهای آموزشی از خود راضی

یازدهم فروردین بعد از ظهر مامانی و دایی جونا اومدن عیدیمون و شما دو تا کلی شیطونی کردین ،شب هم خاله زهرا و بچه ها و نوه هاش اومدن خونمون و شما باز با مهدی و مریم بازی کردی و وقتی میخواستن برن شما هم میخواستی باهاشون برینگران

دوازدهم فروردین رفتیم کاخ سعد آباد که دیر رسیدیم و بسته بوددل شکستهاصلا انگار طلسم شده بود من اونجا نرم گریهبعدشم باز رفتیم بوستان آب و آتش که ببینیم خبری از آب و آتش هست یا نه که نبوددل شکستههوا هم خیلی خیلی سرد بودش و مجبور شدم لباسهات را عوض کنم تا باز سرما نخوری ،عکساش و خاطراتش را تو یه پست جداگانه می گذارم که اندازه کافی این پست پر عکس و شلوغ هستشخجالت

سیزدهم فروردین به خاطر شلوغی هیچ جا نرفتیم و تو خونه موندیم ،ساعت شش بعدازظهر رفتیم به دوری زدیم و بعدشم برگشتیم خونه و شب یه سر رفتیم خونه مامان ملک که شما اونجا کلی شیطونی کردی و دلبری کردی خوشگل مامانماچ

مثلا تلفن را قایم کردیم خانومی پیداش نکنهتعجب

شیطون کوچولوی نازمماچ

انقدر خااااااانوم شدی وقتی میخوام عکس بگیرم میگم درسا مامان را نگاه کن صاف می شینی و نگاهم می کنی و وقتی میگم خانومی خوشتله بخند شما میخندی خدااااااااااااااااااا خیلی نازهماچ

جیگر طلای من که هروقت میخواد عکس بگیره میره روی میز!!!!!!

این لباس را خیلی وقت پیش عمه عصمت برات دوخت که پارچه اش را هم خودش گرفته بود و تازه دیدم که اندازه ات شده و خیلی هم بهت میادماچ

خونه مامانی مشغول صحبت با تلفنخنده

فدات بشم که وقتی میگم مامان را نگاه کن به دوربین نگاه می کنی آفرین دخملکمماچ

اینجا هم هوس کردی لباس بابایی را بپوشی و تو خونه راه بری و وقتی گفتم وایستا ازت یه عکس بگیرم رفتی روی میز نشستیمتفکر

روز سیزدهم فروردین با لالا کردن شما به پایان رسید و تعطیلات نوروزی هم تا فرداتموم میشه و من و شما از بابایی جدا میشیم و میره سر کارگریهتو این مدتی که بابا خونه بود خیلی تو نگهداری از شما کمکم کرد و همه اش باهات بازی می کرد حتی همین الان که دارم این پست را میگذارم بابایی داره خونه را تمیز می کنه و از شما مراقبت می کنهقلبممنونم همسرم مطمئنم شنبه که بری سرکار نبودت تو خونه به شدت احساس میشه و من خیلی خیلی دلتنگت میشمماچ

سه تا دندون همزمان داری درمیاری دو تا پایین و یکی هم بالا و دلیل بهانه گیری هاتم معلوم شد ایشالا که دخملک نازم دندونات راحت دربیان و زیاد اذیت نشی و مبارکت باشه عسلمماچ

عیدی هات همه نقدی بودن که برات می نویسمشون: باباحمید100،خودم20،بابااحمد50،باباعزیز20،عمه عصمت20،عمه اشرف30،عمه الهه25،عمومجید15،خاله بابایی10،خاله من10،مادربزرگم10،نیلوفرجون30

دست همه گی درد نکنه و ایشالا که سال خوبی داشته باشن و جیباشون پراز پول باشهاز خود راضی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله هانیه
18 فروردین 93 14:46
عیدت مبارک قند عسل خالههههههههههههههههههههههههههههههههههههه . قربونت بشم که انقدر بزرگ شدی و ناز ماشالا . لباس بابایی هم خیلی بهت میادا. دلم براتون یه ذره شدهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه