بهار 93
نانازی طلا سلام..
قبل سال تحویل داشتیم با شما بازی می کردیم و لحظه ای که سال تحویل شد باهمدیگه سرسفره هفت سین وایستاده بودیم و بعدش لپای خوشگلت را بوسیدم و عید را بهت تبریک گفتم...
اینم سفره هفت سینمون با عکسهای شما
عیدت مبارک عشق من ایشالا که سال خوبی داشته باشی
هرسال عید از یکی از بزرگترها میخواستیم که اولین مهمونمون بشه یه سال بابا عزیز اومد و یه سال دیگه بابااحمد ...
اما امسال دلم میخواست اولین مهمونمون شما با قدمهای کوچولوت باشی و درو باز کردم و شما رفتی بیرون و بعدش واسه اینکه فرار نکنی و بری بیرون پول دستم بود که بهت عیدی بدم و وقتی شما پول را دیدی سریع اومدی بگیریش و قدمهات را گذاشتی تو خونه و امیدوارم امسال به برکت قدمهای کوچیک تو سال خوبی داشته باشیم ...
روز اول فروردین ساعت 6 رفتیم خونه مامان ملک که عمه الهه هم اونجا بودش و شما یکم پیش محمد نشستی و به تبلتش نگاه کردی بعدش رفتی دنبال شیطونی کردن تا اینکه دایی اومد خونمون و باهمدیگه رفتیم شیرینی فروشی که برای تولد بابااحمد کیک بگیرم و هرچی گشتیم هیچ شیرینی فروشی کیک نداشت و دست خالی رفتیم خونه مامانی
درسا خانوم که دونه های بافتنی مامانیش را درآورد و بافتنی را شکافت
درسا درحال بوسیدن دایی جونش که خیلی خیلی دوسش داره
مثلا دایی دلش درد می کرد و دراز کشیده بود ولی مگه شما دوتا میذاشتین استراحت کنه
اینم عکس دایی جونات تو اولین روز سال 93
آفرین دخمل خوف
این اولین باری بود که شما تبلت دایی را برداشتی و ازت نگرفته !!!!!!!!
کاش همیشه مثل اون شب باهمدیگه مهربون بودین
شام خونه مامانی دعوت داشتیم و قرار بود خاله مریم و خاله ندا هم بیان اونجا و من کلی خوشحال شدم و مطمئن بودم کلی بهمون خوش می گذره
خونه مامانی که رسیدیم شما شیطونی کردن را شروع کردی واز نبود دایی امیرحسین استفاده کردی و هرکاری دوست داشتی انجام دادی و بعدشم که دایی اومد همدیگه را بوس کردین و باهم بازی کردینمهمونا که اومدن زیاد شیطونی نکردی و گذاشتی مامان یه دل سیر پیش دوستاش بشینه و صحبت کنهو اون شب شما و دایی خیلی خیلی آروم بودین و اصلا اصلا باهمدیگه دعوا نکردینیعنی تو سال نو شما دوتا متحول شدینخدا کنه
خاله ندا یه نی نی تو شکمش داشت و شکمش گرد و قلنبه بود و من و یاد دوران بارداریم انداخت
نی نی خاله ندا که تا چهار ماه دیگه به دنیا میادپسر هستش شماهم همه اش برای شوهر خاله ندا شکلات می بردی و می رفتی بغلش و اونم گفت انقدر دخترتون خوشگل و نانازه که قولش را به کسی ندین و مال خودمونه و این حرفااااااا
خلاصه شام خوردیم و شما همه اش سربشقاب مهمونا بودیبعدشام هم یکم صحبت کردیم و بعد خاله مریم را رسوندیم خونه شون و تو راه شما نونو خوردی و خوابیدی
خونه که رسیدیم جا را انداختیم و سه تایی خوابیدیم
روز دوم فروردین رفتیم خونه عمه عصمت و شما همه اش تو آشپزخونه و حیاط خلوت بودی و شیطونی می کردی بعدش هم رفتیم خونه عمه اشرف و اونجا شیطونی هات بیشتر شد و وسایلهای سفره هفت سین عمه را برمیداشتی ،می رفتی تو اتاق مریم و مهشید و به همه چی دست میزدی،یکم که گذشت عمو مجید اینا اومدن و هرچی پوریا برمیداشت ازش می گرفتی و میدادی عمو مجیدو برای انجام کارهات پیش همه میرفتی به جز مامان
بعدشم بغلت کردیم و اومدیم خونمون و تا ساعت سه شب شما شیطونی کردی و بیچاره مون کردی تا خوابیدی
اینم عیدی عمه اشرف به شما به جز وجه نقدی که زحمت کشیدن
روز سوم فروردین با بابایی رفتیم بیرون و میوه و شکلات و آجیل و شیرینی خریدیم،عصر هم خاله و دختر خاله ها و پسرخاله بابایی اومدن خونمون و شما چون خوابت میومد همه اش بهانه می گرفتی و قهر میکردی و میخوابیدی روی زمین و من همه اش باید نازت را می کشیدم آخراش اسباب بازیهات را آوردم و با نی نی های مهمونا مشغول بازی شدی بعد رفتن اونا هم رفتیم بیرون و یکم گشتیم تا شما شیطونی نکنی
بعد از رفتن مهمونا لالا کردی و سرحال بیدار شدی و منم ازت عکس گرفتم
بازی با بابایی
گل سرت را نخور خانووووووووووووم
این لباستم خیلی خیلی بهت میاد عزیزم
وقتی موهات را خرگوشی می بندم کلی تغییر می کنی و نمکی تر میشی عشقم
صبح روز چهارم که بیدار شدی داشتی بازی می کردی که دیدم شروع کردی گریه کردن و بغلت کردم دیدم چشمت خورده به میز و خون مرده گی ایجاد شده بود
نمیذاشتی از چشمت عکس بگیرم
اینم یه عشقولانه پدر و دختری
خیلی خیلی لوس شدی و همه اش مثل گربه خودت را می مالی به من و بابایی و هی بوسمون می کنی و انقدر دلبری می کنی که گاهی وقتا از شدت ذووووووق جیغ می کشم
روز چهارم فروردین عمه عصمت و عمه اشرف و عمه الهه اومدن خونمون و شما کلی شیطونی کردی و خودت را لوس کردی بعدش کارت تبریک هات را به عمه ها دادیم که خیلی خوششون اومده بود و نیم ساعت بعد از رفتنشون همگی باهم رفتیم خونه خاله بابایی و شما دخمل نانازم کلی اونجا شیطونی کردی و همه اش از پله ها بالا میرفتی و از هیچکس خجالت نمی کشیدیو دختر نانازم انقدر خانوم و اجتماعی هستش که حتی با شوهر خاله بابایی که آدم بسیار بسیار کم حرفیه و فقط به بقیه نگاه می کنه هم ارتباط برقرار می کردی و حتی بغلت هم کرد و همه با خنده به کارهات نگاه می کردن
دم در خونه منتظریم تا بقیه هم بیان که بریم خونه خاله بابایی
پشت شما یه عکس از عموت هست که شهید شده و بابایی یادت داده بهش بگی عمو و هروقت ازت می پرسیم درسا این کیه شما میگی عمو
تو راه برگشت یه عکس با این میوه ها انداختیم
روز پنجم فروردین رفتیم خونه عمه الهه و عمه چند تا دفتر نقاشی خوشگل بهت عیدی داد که خیلی ازشون خوشت اومده بود و به زور ازت گرفتیم و گذاشتیم کنار تا بزرگتر بشی و قدرشون را بدونیخونه عمه که بودیم اصلا اصلا از جات تکون نخوردی و مثل یه دختر خانوووووووووم کنار من و بابا نشستی و من حسابی کیف کرده بودم و این تنها جایی بود که رفتیم و شما کنارمون نشستی بقیه جاها همه اش تو آشپزخونه و سرکابینت مردم بودیو آبرومون را بردی
دفتر نقاشی هات هدیه عمه الهه به جز وجه نقدی که زحمت کشیدن
بعد از خونه عمه الهه بابایی sms زد به عمو مجید که اگه هستن بریم خونشون و عمو دیر جواب داد و شما هم خوابت برد و لالا کردی وقتی عمو جواب داد بابایی بهش گفت هروقت شما بیدار شدی میریم خونشون ،عمو هم کار داشت و گفت ساعت هفت و نیم بریم خونشون و شما تا ساعت 9 شب خواب بودی و ماهم از ترس اینکه بیدارت کنیم و بداخلاق بشی همین طور منتظرت موندیم تا اینکه دیگه دیدم خیلی دیر میشه و زشته و لباسهات را آوردم تنت کنم که بیدار شدی و سریع لباست را پوشوندم و چشمات را باز نکرده رفتیم خونه عمو،هرچی پوریا میخواست باهاش بازی کنی قبول نکردی و همه اش میخواستی با زن عمو بازی کنی و بعدشم پفک خوردی و هرچی میخواستی همه اش میرفتی به زن عمو می گفتی و کلی بهش زحمت دادیم
از اونجا که اومدیم به بابایی گفتم بریم خونه خاله نیلوفر و بابایی گفت دیر نیست؟ و من که دیدم راضی شده گفتم نه روژینا هم مثل درسا دیر میخوابه و خلاصه به خاله نیلوفر زنگ زدیم و رفتیم خونشون ،اونجا که رسیدیم شما همه اش روژینا را بوس می کردی و از دیدنش خیلی خوشحال شده بودی ،و جز دایی امیرحسین من ندیدم با نی نی دیگه ای ارتباط برقرار کنی و بوسش کنی و انگاری از روژینا خیلی خوشت اومده بود اونم با تعجب به تو نگاه می کرد
ای جانم دلم برای روژینا تنگ شد
ببینید چطوری همدیگه را نگاه می کنن
میخوای روژینا را بوس کنی
و بوسه آبدار درسا روی لپای کوشولوی روژینا
شما تا رسیدی کفشات را درآوردی و روژینا هم میخواست کفشات را بپوشه که من پاش کردم و بعدش نیلوفر جون زحمت کشید کفشای روژینا را آورد برای شما
اما روژینا خوشش نیومد و میخواست کفشای خودش را بپوشه
شما باز میخواستی روژینا جون را ببوسی
ببخشید دیگه دوربین نبرده بودم با گوشی هم خیلی جاهاتار میشد
نانازی داره به کارهای روژینا نگاه می کنه
اینجا هم روژینا میخواست کفشاش را پای شما بکنه
و شما با علاقه و تعجب بهش نگاه می کنی
اونجا که بودیم فهمیدم روژینا نانازی خیلی از شما آرومتر هستش و مامانش خیلی راحت تونسته بود سفره هفت سینشون را جایی که دست روژینا میرسه بچینه و بشقاب هاشون را زیر میز ناهار خوری گذاشته بود که روژینا دست نمیزد اما شما همه را تو اون مدت کمی که اونجابودیم بیرون کشیدی و مجبور شدم ازت بگیرمبعدشم رفتی سرکابینت خاله و لیوان ها را برداشتیو هرجا میرفتی مجبور بودم دنبالت بیام تا کارهای خطرناک نکنی،به وسایل شکستنی دست نذاری،روژینا را بوس نکنی چون وقتی بوسش می کردی یکم هلش میدادی و اونم که مثل شما کوچولو بود نمی تونست خودش را نگه داره و از پشت میفتاد و فقط تونستم وقت رفتن یه چایی بخورم و پرتقالی که بابایی پوست گرفته بود وایستاده بخورم
تو اتاق روژینا هم که رفتیم از صندلی کوچولوش خوشت اومده بود و می شستی روش وروژینا هم بهت میگفت: با یعنی که بلند شو و شما هم پررو پررو نشسته بودی و روژینا را هل میدادی که بره و بذاره شما رو صندلیش بشینی روژینا روی وسایلش حساس بود و دلش نمیخواست شما بهشون دست بزنی اما خیلی آروم میومد و ازت می گرفت و وقتی شما قلدر بازی درآوردی و کفشای نی نیش را برداشتی اونم آروم سرش را گذاشت رو شونه مامانش و گریه کرد بعدشم شما میخواستی از تختش بری بالا مامان روِژینا می گفت تا حالا روژینا ازین کارها نکرده ،چقدر تو شیطونی آخه
درساااااااااااااااا
فدای شیطونی هات عشقم
ساعت دوازده شب برگشتیم خونه و دوتایی رفتیم حمام و شما همچنان تا ساعت سه بازی کردی منم مشغول جمع کردن وسایلمون شدم چون قرار بود صبح بریم قم خونه یکسری از اقوام من
صبح زودتر از شما بیدار شدم و کارهام را انجام دادم بعدشم شما بیدار شدی و بهت سرلاک دادم و نونو خوردی و مشغول بازی کردن شدی ساعت دوازده از خونه راه افتادیم و یکساعت بعد قم بودیماول رفتیم خونه خاله زهرا چون مامانی هم اونجا بودش و ناهار را اونجا خوردیم تو حیاطشون کلی کفتر یا باکلاسش کبوترداشتن که شما با مریم و مهدی نوه خاله زهرا رفتی تو حیاط و نگاهشون می کردی و حتی وقت ناهار هم نمیذاشتی مهدی غذاش را بخوره و همه اش دستش را می گرفتی که ببرتت تو حیاط و وقتی بابایی بغلت کرد کلی گریه کردی که مریم اومد بغلت کرد و بردت تو حیاط و تا وقتی میخواستیم بریم خونه مادربزرگم تو حیاط موندی
رفتیم خونه مادربزرگم و یکساعتی اونجا بودیم شما همه میوه ها را پرت کردی،آجیلها را ریختی و شکلات ها را دهنی کردی بعدشم رفتیم خونه خاله هورا ،اونجا دوتا از نوه های خاله بودن سنا خانوم و آقا پارساسنا جون 3ماه از شما بزرگتره و مامانش یه نی نی دیگه تو راه دارهو پارسا هم دوماه از شما کوچیکتره سنا پیش مامانش نشسته بود و خجالت می کشید شیطونی کنه و شما هم که اصلا خجالت سرت نمیشه با آرامش تمام شیطونی می کردی و به همه چیز دست میزدیپارسا هم تازه راه افتاده بود و تاتی تاتی می کرد و وقتی شما اسباب بازیش را ازش گرفتی چون میخواست سریع بهت برسه چهار دست و پا اومد سمتت و شما با تعجب نگاهش می کردی و سریع اسباب بازیش را بهش دادی
از اونجا رفتیم خونه خاله جمیله که دم در محمد امین را دیدمکوچولو که بود براش وبلاگ درست کرده بودم (آدرس وبلاگش) و بیشتر وقتا بابام می آوردش خونمون و من باهاش بازی می کردم اولین بچه ای بودش که عمه صدام کرد و اکثر بچه های فامیل بهم خاله می گفتنمحمدامین عمه هاش را بیشتر از خاله هاش دوست داره منم خیلی دوست داشتم که عمه صدام میزنه بهم میگفت عمه آلا
با اینکه پارسال دیده بودمش اما خیلی خیلی بزرگ شده بودماشالا
از اونجا رفتیم خونه دختر خاله ام مریم که دوتا نی نی خوشتل داره امیرعلی که روزگاری که باهمدیگه همسایه بودیم خاطرات اون را هم می نوشتم(آدرس وبلاگش) باامیرعلی بیشتر از محمدامین خاطره دارم و اکثر اوقات صبح میومد خونمون و بیدارم می کرد و شب تو بغل خودم خوابش میبرد و می بردمش خونشون ،آخه خونشون واحد کناری ما بودش بچه بی نهایت شیطون و باهوشی بود و دوسالش که بود اسم همه حیوونا را به انگلیسی می گفت خیلی زودتر از شما حرف میزد و هنوز فیلمهای بچگیش را که می بینم دلم براش پر می کشه
سمت چپ شما امیرعلی هستش که ماشالا اونم کلی بزرگ شده اما هنوزم شیطونه!!!
اونجا شما کلی شیطونی کردی و اتاق فاطمه را بهم ریختی و همه جا سرک می کشیدی،جلوی اتاق فاطمه پله بود که پله هاش هم خیلی بلند بود و شما همین طور صاف میومدی پایین و چند باری نزدیک بود بیفتی که مجبور شدیم در اتاقش را ببندیم بعد دویدی سمت در ورودی که باز گذاشته بودن خنک بشه خونه و خداراشکر نزدیک پله ها گرفتمت و خیلی هم ترسیدم
درسا و گاو فاطمه
اینم فاطمه خانوووووووم خوشگل که فقط شما را نگاه می کرد و خیلی خیلی آروم بودش
درسا هم جای همه شیطونی می کرد
بعد کلی این طرف و اون طرف رفتن بالاخره چشمت به پله هایی که به سمت طبقه بالا بود افتادو شما هم که عاشق بالا رفتن از پله هایی انقدر رفتی سمت پله و بابا و دایی گرفتنت که بیچاره شدیم و مریم جلوی پله یه پشتی گذاشت که گفت برای فاطمه میذاشته و با نخ بستش به میله ها اما دایی امیرحسین از بالاش رفت و شما هم سعی می کردی بندازیش بــــــــــــله اینا برای بچه های شیطون ما کاربرد ندارهبعدش گذاشتیم شما بری بالا که انقدر ذوووووووق کرده بودی نزدیک بود گلدونهای کنار پله را بشکنی بعدش که رسیدیم بالا شمارا انداختم تو تخت پارک فاطمه و مشغول توپ بازی شدی وقتی ام خسته شدی بغلت کردم اومدم پایین و بابا هم پاشد و برگشتیم خونه خاله زهرا
آخیش
فاطمه هم میخواست بیاد پیش شما
شما هم همه توپها را ریختی بیرون
اینم دایی جون با موتور امیرعلی
بله اونجا هم که رسیدیم هنوز لباسهات را عوض نکرده رفتی تو حیاط تا وقت شام که باز مهدی را بیچاره کردی که اونم غذا نخورده بردت تو حیاط و شما با جوجوها بازی کردی
و بالاخره ساعت 10 شب از اونجا حرکت کردیم و رسیدیم خونه شما لالا کرده بودی ماهم خسته سریع خوابیدیم
روز هفتم فروردین رفتیم موزه دارآباد و باغ وحش ارم که تو یه پست جداگانه عکساش را میگذارم و خاطره اون روز را تعریف می کنم
روز هشتم فروردین خونه بودیم و شب رفتیم یه دوری زدیم که حوصله شما سر نره و بهانه نگیری
اینم درسا خانوم با تشک و لحافش که عاشقشونه
روز نهم فروردین هم خونه بودیم و شب بابایی گفت بریم بیرون و من لباس تنت کردم و کفشهات را که پوشوندم شروع کردی گریه کردن و کفشات را درآوردیم و بعدشم من یادم رفت کفشهات را بردارم رفتیم که یه کم بچرخیم و من فکر نمی کردم بخوایم از ماشین پیاده بشیم که بابایی بردمون بوستان آب و آتش که تو شب خیلی خیلی قشنگ بودشبابایی بدون هماهنگی بردمون اونجا و من لباس گرم به شما نپوشونده بودم و دوربین را هم نیاورده بودم و چند تا عکس با گوشی ازت گرفتم
هوا خوب بود و من تاپ تنت کردم که خوردنی شده بودی و رفتی روی میز خوابیدی و داری ویدیئو های آموزشیت را نگاه می کنی و کلی چیز ازشون یاد گرفتی که بعدا می نویسم
علاقه زیادی به روسری و چادر داری و پتو و حوله ات را اینطوری می اندازی روی سرت و بازی می کنی
دهم فروردین میخواستیم با مامانی و خاله زهرا بریم کاخ سعد آباد و بعدشم شام بریم بوستان آب و آتش که تو سایت هواشناسی دیدم که بارون میاد و هوا سرده و شما به خاطر کم پوشیدن لباس تو شب گذشته سرماخورده بودی و ترسیدم که بدتر بشی و بی خیالش شدیم و تو خونه موندیم
بابایی توپهات را میذاشت تو پیرهنت و تو می خندیدی
شیطونکم
درحال تماشای ویدیوهای آموزشی
یازدهم فروردین بعد از ظهر مامانی و دایی جونا اومدن عیدیمون و شما دو تا کلی شیطونی کردین ،شب هم خاله زهرا و بچه ها و نوه هاش اومدن خونمون و شما باز با مهدی و مریم بازی کردی و وقتی میخواستن برن شما هم میخواستی باهاشون بری
دوازدهم فروردین رفتیم کاخ سعد آباد که دیر رسیدیم و بسته بوداصلا انگار طلسم شده بود من اونجا نرم بعدشم باز رفتیم بوستان آب و آتش که ببینیم خبری از آب و آتش هست یا نه که نبودهوا هم خیلی خیلی سرد بودش و مجبور شدم لباسهات را عوض کنم تا باز سرما نخوری ،عکساش و خاطراتش را تو یه پست جداگانه می گذارم که اندازه کافی این پست پر عکس و شلوغ هستش
سیزدهم فروردین به خاطر شلوغی هیچ جا نرفتیم و تو خونه موندیم ،ساعت شش بعدازظهر رفتیم به دوری زدیم و بعدشم برگشتیم خونه و شب یه سر رفتیم خونه مامان ملک که شما اونجا کلی شیطونی کردی و دلبری کردی خوشگل مامان
مثلا تلفن را قایم کردیم خانومی پیداش نکنه
شیطون کوچولوی نازم
انقدر خااااااانوم شدی وقتی میخوام عکس بگیرم میگم درسا مامان را نگاه کن صاف می شینی و نگاهم می کنی و وقتی میگم خانومی خوشتله بخند شما میخندی خدااااااااااااااااااا خیلی نازه
جیگر طلای من که هروقت میخواد عکس بگیره میره روی میز!!!!!!
این لباس را خیلی وقت پیش عمه عصمت برات دوخت که پارچه اش را هم خودش گرفته بود و تازه دیدم که اندازه ات شده و خیلی هم بهت میاد
خونه مامانی مشغول صحبت با تلفن
فدات بشم که وقتی میگم مامان را نگاه کن به دوربین نگاه می کنی آفرین دخملکم
اینجا هم هوس کردی لباس بابایی را بپوشی و تو خونه راه بری و وقتی گفتم وایستا ازت یه عکس بگیرم رفتی روی میز نشستی
روز سیزدهم فروردین با لالا کردن شما به پایان رسید و تعطیلات نوروزی هم تا فرداتموم میشه و من و شما از بابایی جدا میشیم و میره سر کارتو این مدتی که بابا خونه بود خیلی تو نگهداری از شما کمکم کرد و همه اش باهات بازی می کرد حتی همین الان که دارم این پست را میگذارم بابایی داره خونه را تمیز می کنه و از شما مراقبت می کنهممنونم همسرم مطمئنم شنبه که بری سرکار نبودت تو خونه به شدت احساس میشه و من خیلی خیلی دلتنگت میشم
سه تا دندون همزمان داری درمیاری دو تا پایین و یکی هم بالا و دلیل بهانه گیری هاتم معلوم شد ایشالا که دخملک نازم دندونات راحت دربیان و زیاد اذیت نشی و مبارکت باشه عسلم
عیدی هات همه نقدی بودن که برات می نویسمشون: باباحمید100،خودم20،بابااحمد50،باباعزیز20،عمه عصمت20،عمه اشرف30،عمه الهه25،عمومجید15،خاله بابایی10،خاله من10،مادربزرگم10،نیلوفرجون30
دست همه گی درد نکنه و ایشالا که سال خوبی داشته باشن و جیباشون پراز پول باشه