درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

اولین سیماما و اولین اوبوتوس

1393/8/6 15:42
نویسنده : مامان آرزو
1,315 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مامان سلامبوس

چند وقتی بودش که تو تلویزیون تبلیغ مدرسه موشهای دو را میکرد و شما وقتی میدیدی ذوق می کردی منم هوس کردم ببرمت سینما و سه شنبه هشتم مهر ماه 93 رفتیم خونه مامانی و ازونجا با دایی جون و فاطی رفتیم سینما  تو راه شما اصلا دستم را نمی گرفتی و هی میدوییدی و هرکاری می کردم میرفتی سمت خیابون و حسابی عصبانیم کرده بودی تا اینکه خوردی زمین و زانوت و کف دستات زخم شد و کلی هم گریه کردی از اون به بعد هروقت میگم دستم و ول کنی میوفتی و اوف میشی دیگه دستم را ول نمی کنی و خیلی مراقبی و شاید باید یکبار این اتفاق کوچیک ولی ناراحت کننده میفتاد تا از بروز حوادث بزرگتر جلوگیری بشه 

هنوزم وقتی میریم خونه مامانی و ازجلوی سینما رد میشیم میگی سیما ما اوف شدم و جای زخمت را که دیگه کاملا خوب شده نشون میدی و قبلا هم تا وقتی اثری از زخم روی پات بود هرکی رو میدیدی نشونش میدادی و میگفتی سیماما اوف شدم

اولین باری که خوردی زمین و زانوت زخم شد

فاطی تو خوندن شروع سانسها اشتباه کرد و ما فکر کردیم ساعت چهار مدرسه موشها را نشون نمیده و رفتیم تو پاساژ چرخی زدیم و شما هم بادایی تو محوطه بیرون سینما که پارک بودش حسابی بازی کردیزیبا

 

فسقلی های شیطون من 

تاپ قرمز خوشگلت و به مناسبت بیست و دومین ماهگردت گرفتم برات عشقم 

این فسقلی عشق منه که برعکس شما بی نهایت بچه حرف گوش کن و خوبیه

بازی فسقلی ها

عاااااااااااااشق این عکسم

محبت دایی جون گل کرده بود

ساعت پنج و نیم رفتیم بالا تا منتظر شروع سانس بعدی بشیم و شما هی میومدی من و ازروی صندلی بلند می کردی و خودت میشستی و تا من جای دیگه میشستم باز میومدی و بهم میگفتی پاشو من بشینم و خیلی اذیتم کردی از ساعت خوابت گذشته بود و من استرس گریه ها و بهانه هات را داشتم که به محض ورود به سالن سینما شروع شد و گیرداده بودی که بریم بیرون تااینکه مدرسه موشها شروع شد و اولش آهنگ داشت و همه بچه ها دست میزدن شما هم دست زدی و نانای کردی و من خیالم راحت شد اما چیزی نگذشت که شروع کردی به گریه و جیغ کشیدن هرکاری کردم نونو نخوردی و گفتی بریم بیرون رفتیم بیرون و روصندلی نشستیم اما بازم گریه می کردی میگفتی دایی،باطی،مامانی و میخاستی همه بیان بیرون و باهم بریم خونه هیچی دیگه نیم ساعتی بیرون راه بردمت و گریه کردی تا خوابت برد رفتم تو سینما آخه تنهایی نمیشدبرم خونه مامانی بابایی هم هنوز کارش تموم نشده بود و منم دوست داشتم فیلم را تماشا کنم نیم ساعت از فیلم را دیدم که شما بیدار شدی و باز گریه کردی رفتیم بیرون باز همون اوضاع و گریه میگفتی بریم تو میرفتیم میشستیم یکم دیگه میگفتی بریم دیدم نمیشه و واقعا خسته شده بودم زنگ زدم بابایی و گفتم خودش و برسونه تا بابایی بیاد ماهی رفتیم تونشستیم و هی برگشتیم و خداراشکر جامون آخر از همه بود و کسی را اذیت نکردیم فقط شما من و بیچاره کردی و این بود ماجرای اولین سینما رفتن شما در سن یکسال و ده ماه و یک هفته و یک روزگیتخسته

و اما فردای اون روز خاله هانیه قرار بود بیاد خونمون تا باهم بریم برای اتاق آنیسا فسقلی کاغذ دیواری ببینه و بعد از اینکه شما از خواب بیدار شدی تند تند لباسات را پوشوندم و از خونه اومدیم بیرون و ازاونجا که هروقت اتوبوس میدیدی با ذوق می گفتی ابوتوس و ازم میخاستی سوارت کنم و منم قول داده بودم حتما یه روز اینکار را انجام بدم و تا اومدن خاله خیلی مونده بود سوار اتوبوس شدیم و شما با ذوق روی صندلی نشستی و خیلی خوشت اومده بود و درسن یکسال و ده ماه و یک هفته و دو روزگیت برای اولین بار سوار اتوبوس شدی محبت

خاله هانی شب خونمون موند و توحسابی اذیتش کردی هی بلندش می کردی تا روی یه مبل دیگه بشینه و یا لباسش را میزدی بالا و میخواستی شکمش را تماشا کنی یا چیزی پرت می کردی سمتش و میخواستی بزنی تو شکمشخلاصه خاله روز پر از استرسی را گذروند

اینم اولین زن بارداری که دیدی و اولین عکس تو با آنیسا 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله هانیه
6 آبان 93 15:58
ای جونم فندقای قلقلی و بخورم من .