درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

اولین عروسی

1393/11/16 17:45
نویسنده : مامان آرزو
1,320 بازدید
اشتراک گذاری

درسای نازم سلام

عشق من همون طور که تو پست قبلی هم گفتم عروسی دعوت داشتیم و من همه اش بهت میگفتم میخایم بریم عروسی نانای کنیم و شما با ذوق می گفتی بی ییم عروسی نانای تنیم

چهارشنبه صبح دوتایی رفتیم حموم برگشتیم و یکم بازی کردی بعدش باباحمید اومدخونه و ناهارخوردیم و شما نونو خوردی و خوابیدی و بابایی هم کنارت خوابش برد منم لباس پوشیدم و رفتم خونه خاله هانیه تا مثل همیشه زحمت آرایش کردنم بیفته گردن خاله ایهیچی دیگه ازونجایی که قبلا به خاله گفته بودم  دیگه قبلش زنگ نزدم بهش فقط وایبر دادم که جواب نداد و بعدشم زنگ زدم که بگم توراهم نکنه کاری پیش اومده باشه و خونه نباشه و گویا آنیسای شیطون شب نخوابیده بوده و خاله ای هم تا صبح بیدار بوده خلاصه خاله جون با همه خستگیش کلی وقت گذاشت و از ساعت 4 که من رفتم پیشش تا هفت مشغول درست کردن سروصورت من بودش و کلی زحمت کشید تو این فاصله هم آنیسا ناناسی هی بیدار میشد و خاله شیرش میداد و بعدشم من روپام تکونش میداد یا به قول شما کوتونو لالا میکرد و باز تا میذاشتیم زمین همون اش و همون کاسه خلاصه کلی خاله رو اذیت کرد این دخملی بعدشم که ساعت هفت شما با بابایی اومدی اونجا دنبال من قرار بود که شما نیایی چون خاله خسته بود گفتم خودم موهات و می بافم ولی گویا ازخواب بیدار شده بودی و بابا گفته بخاب بیدار شدی میریم پیش آنیسا و شما هم ذوق کردی باز خوابیدی دخمل ناناسم بابایی هم آورده بودت پیش آنیسا به قولش عمل کنی خاله هم پیشنهاد داد زودتر موهات را ببافه تا نشستی و منم باخوشحالی قبول کردم و خاله زحمت موهای شما رو هم کشید و برگشتیم خونه و باباحمید حاضر شد و بعدشم باباجون و مامانی و دایی جونا اومدن و رفتیم عروسی تا رسیدیم صدای آهنگ که اومد گفتیم بی ییم نانای تنیم و خیلی خیلی خوشت اومده بود

تا من لباسام و دراوردم شما هی گفتی بریم نانای تنیم بریم نانای تنیم و وقتی هم رفتیم داخل سالن تا اهنگ پخش میشد نذاشتی من بشینم و دستم و گرفته بودی و نانای می کردی 

آهنگ که قطع شد گیردادی بریم خونمون بریم خونمون و یکم با امیرحسین دعوا کردی تا وقت شام که باز دوتایی مشغول بازی گوشی شدین و هیچی هم نخوردین

من 5سالی بود که کلا اقوام بابام را ندیده بودم و بعد از دیدن شما با ذوووووووق می گفتن وااااای دخترته چقدر نااااازه چقد شبیه خودته 

دخترم به جز ابروهات همه چیزت کپی خودمه و من انقدر ذووووووق میکنم کسی بهم میگه چقدر شبیه منی

بعدشم که خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه مون و چند تا عکس گرفتیم و بعدش خوابیدیم .

این بود خاطره اولین عروسی رفتن شما در دو سال و دوماه و دوهفته گیت

اینم اولین عکست تو جایگاه عروس و دوماد 

کلاانقدر شلوغ بود و شما همش میخاستی نانای کنی نمیشد عکس گرفت و شماهم همکاری نمی کردی این شد که فقط همین چند تا عکس برامون به یادگار موند

اینم از تو عکس خودم کات کردم و گذاشتم

اینجا هم برگشتیم خونه و وقتی من دارم عکس میگیرم گیردادی بابا ازشماهم عکس بگیره

اینم مدل موهات از جلوی سر

این هم بافت موهات از پشت سر

اینم عکسهای اولین حضور درسا خانوم تو سالن عروسی اقوام مامان

دوسال و دوماه و دوهفته

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

roz
22 بهمن 93 20:02
عکس ها باز نمیشه
مامان آرزو
پاسخ
عزیزم مشکل از سایت آپلود بود درست شد ممنون از حضور گرمت
بهار
25 بهمن 93 1:55
به آقا داماد و عروس خانم تبریک میگم... انشاالله که این عروسی مبارک باشه درسا نانازی امیدوارم که برای شما هم این آخرین تجربه ی جشن عروسی رفتن نباشه و بعد از این هم همیشه به جشن و شادی دعوت بشی و بهت کلییییییی خوشششش بگذره آبجی آرزو برای این بهار 24 ساله ی مجرد هم دعا کنید که انشاالله هر چه زودتر به عشقش برسه و سر و سامون بگیره!! آخه من عاااااااااشخ شدم آبجی !!
مامان آرزو
پاسخ
ایشالا همه جوونا خوشبخت بشن همین طور شما بهار عزیزم همیشه روزگارت بهاری و شاد و عاشقانه باشه و به مراد دلت برسی
مهسا
8 اردیبهشت 94 0:20
چقدر خوشگلیا