درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

29 ماهگی نانازگلی

1394/2/2 18:12
نویسنده : مامان آرزو
2,101 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نااااازم سلام 

نازگل مامان 29 ماهه شده و حسااااابی خانومی شده برای خودش

عزیز دلم 29 ماهگیت مبارک باشه 

دختر قشنگم نمی دونم از کجاشروع به نوشتن کنم مخصوصا که شما مدام رشته افکارم رو پاره می کنی و فراموش می کنم کجا بودم پس خیلی زود میرم سراغ عکسها تا خاطراتت هم یادم بیاد و ثبتشون کنم 

پست رو با عکسهای 13 به در شروع می کنم که بعد از ظهر که میخواستیم سه تایی بریم یه جایی بشینیم و یکم میوه بخوریم و برگردیم عمه هات هم همون ساعت میخواستن حرکت کنن و شما با مریم و مهشید رفتی و من و بابایی هم بعد از شما اومدیم اونجا که رفته بودی با مریم تو پارک بگردی و حسابی خوش گذرونده بودی وقتی هم عمه اشرف می خواست بره شما خیلی ناراحت شدی و یکسره سراغ مهشید رو می گرفتی که عمه عصمت بغلت کرد و بردت یه گشتی تو پارک بزنید و حواست پرت بشه نزدیک غروب هم برگشتیم خونه و شما تو راه خوابت برد عشقم،بعد از دوساعت که از خواب بیدار شدی باز شروع کردی به بهانه گرفتن و گریه کردن و مهشید رو میخواستی و باباحمید عصبانی شد و دعوات کرد و منم مجبور شدم ببرمت بیرون یکم تو سبزه ها چرخیدی و بعدشم برات بستنی خریدم و برگشتیم خونه و خدارو شکر دست از بهانه گیری برداشتی

سبزه هفت سینمون که داریم میبریمش که بندازیم توی آب روان

درسا ناناسی که نور آفتاب اذیتش می کنه 

داشتم با دوربینم تمرین می کردم و ازت عکس هنری می گرفتم

دخمل نانااااااااااسی که میگه هوراااااااا

تو بغل بابا حمیدش

این عکس رو خیلی دوست دارم یه جورایی ژستت هنری شده 

اینم دوتا عکسی که شب باهمدیگه رفتیم بیرون و ازت گرفتم 

دخمل خوشگلم چندتا گل هم کنده بود 

اینم فسقلی نازم بعد از خوردن بستنی که به لباسشم داده مشغول نقاشی کشیدن شد 

این نقاشی پیکاسوی کوچیک منه 

درسای نازم خودت می گفتی این خانومه نی نی داره تو شکمش و بالاهم که یه نی نی کوچیک کشیدی گفتی که اینجا نی نیش دنیا اومده 

یه شب تگرگ شدید اومد و من و شماو بابایی تو راهرو داشتیم تماشا می کردیم

اینم دختر نااااااز مامان که اونشب هوس کرده بود چادر سرش کنه و اینم چادر خوشگل خودشه که دقیقا اندازه اش هستش و اولین چادری هست که براش دوختیم مبارکت باشه ناناسی

خیلی وقته که میخایم بریم بیرون شما میری عقب میشینی یا به قول خودت جلو میشینی و کمربندت رو هم می بندی که وقتی بابایی ترمز می کنه نیفتی و همه اش هم گیر میدی که مامان کمر ببند و منم باید کمربندم رو ببندم 

و دخمل طلا که خوابش برد و مامانی مجبور شد بره عقب پیشش بشینه که گردنش درد نگیره

درسا: من و اینهمه خوشبختی محاااااااااااله

مامان داشت با تلفن صحبت می کرد و شما از فرصت استفاده کردی و هرکاری دلت میخواست انجام دادی

اینم مال روزیه که دایی امیرحسین اومده بود خونمون 

فسقلی های شیطون قبل از رفتن به عید دیدنی

فدای لبات بشم عزیزم اینجوریشون کردی وازم خواستی تا ازت عکس بگیرم شما هم به عکاسی های مامان عادت کردی و هرکاری انجام میدی میخوای تا ازت عکس بگیرم عشقم 

یه عصر بهاری که شما خیلی خسته بودی و برای اولین بار وقتی جا انداختم گریه و زاری راه ننداختی و گفتی مامان آلوزو خستم و شب بخیر و پشتت را کردی و خیلی زود هم خوابت برد 

روز مادر رفته بودیم گلفروشی تا برای مامان بابایی گلدون بخریم که تا بابا انتخاب کنه شما گیر دادی که ازت عکس بگیرم و این ژست هم ابتکار خودته عشقم 

شب تولد حضرت فاطمه مامان بابایی همه رو دعوت کرده بود رستوران اول رفتیم خونشون و هدیه مامانی رو دادیم بعدش هم همگی رفتیم بیرون تا سوار ماشینامون بشیم که شما گیر دادی مهشید بیاد پیش ما و طبق معمول محمدسام می گفت باید با ما بیاد و عمه الهه هم که دید شما گریه می کنی با خودش بردت و تو باماشین اونا اومدی و من و بابایی هم دوتایی اومدیم رستوران اونجا هم اکثرا پیش عمه هات بودی و کلی به مامان خوش گذشت 

یه روز تعطیل که دخملی تو بغل باباحمیدش لالا کرده 

به به دخمل طلا چه به موقع بیدار شد 

چهلم داییم افتاده بود روز مادر و شما که از خواب بیدار شدی صبحونه خوردیم و تند تند حاضر شدیم که به مراسم دیر نرسیم و به سمت قم حرکت کردیم اینجا هم داریم میریم سرخاک دایی که شما و امیرعلی و امیرحسین دارین ببعی ها رو تماشا می کنید و حسابی شیطونی می کنید 

یه روزی که داشتی به شدت شیطونی می کردی و این طرف و اون طرف می رفتی و هرچی بهت گفتم این کار خطرناکه گوش ندادی تا اینکه پات گیر کرد و خوردی به میز کامپیوتر و کلی گریه کردی تو عکس چیزی پیدا نیست اما پشت گوشت ورم کرد و سیاه شد عشقم 

مدتی بود که بهت قول داده بودیم برات قطار بخریم و یه روز باهمدیگه رفتیم بیرون و برات یه قطار خوشگل خریدم اینجا هم بابایی برات تونل درست کرده و شما روی تونل نشستی و داری با لبخند نگاه می کنی البته الان که دارم خاطره اش رو ثبت می کنم قطار هم به خاطرات پیوسته و نه چیزی از ریلش باقی مونده نه از خودش 

فدای خنده هات بشم عزیزم خیلی ذوووووق کرده بودی 

یه روز خونه مامانی که دخمل طلا گیرداده بود عکس بگیره 

درسا ناناسی که مثلاخوابیده از خنده اش هم اصلا معلوم نیست که بیداره 

این عکس هم به درخواست دخمل طلا گرفته شد ه.

مدتها بود که تو تلویزیون دیده بودی بچه ها روی تشک جامپینگ بالا و پایین می پرن و هی می گفتی مامان منو می بری اینجا و منم قول داده بودم که ببرمت که یه شب که حساااااابی بی حوصله بودم از باباحمید خواستم ببرتمون بوستان ولایت چون یکبار اونجا دیده بودم که ازین تشکها دارن و رفتیم اما متاسفانه شما اصلا دوست نداشتی و خیلی زود اومدی پایین و رفتیم قسمت سرزمین عجایب تا یکم وسیله های مختلف سوار بشی 

اونجا تاپ هم داشت که برای اولین بار سوار شدی و تا دور اول من کلی استرس داشتم که نترسی 

خداروشکر نترسیدی و کلی هم کیف کرده بودی عشقم 

هلکوپتر سواری 

ماشین سواری دخمل طلا

دخملی داشت از تختش می رفت بالا که اینجا گیر افتاد و از ترس افتادن مامانش رو صدا کرد 

میبینی چقدر شیطونی از دیوار صاف بالا میری ناناس طلا 

یه روز خونه مامانی که بودیم شما رفته بودی تو حیاط و پسرخالم کلکسیون همستر هاش رو آورده وبود تا تماشاشون کنی و کلی هم از دیدنشون لذت بردی عشقم 

اینجا هم نشستی و باذوق داری نگاهشون می کنی عشقم 

درسا خانوم که انقدر شیطونی کرده تو راه برگشت به خونه روی تبلتش خوابش برد 

و طبق معمول وقتی ساعت خوابش دیر میشه و تو ماشین خوابش میبره میرسه خونه شروع می کنه گریه کردن و باباحمیدم برای رهایی از گریه های مداوم شما رو برد برات خوراکی خرید و خداروشکر به خیر گذشت

اینم درسا خااااااانوم خوش اخلاق با عینک استمارتیزیش

یه روز قشنگ که خاله ای با اصرار من اومد خونمون و شما دوتا دارین شیطونی می کنید

اینجا مثلا آنیسا فسقلی لالا کرده بود و خسته بود ولی انقدر خوش اخلاقه که تا چشم باز کرد شروع کرد شیطونی و خندیدن فداش بشه خاااااااااله که انقدر ناناسه

جیگر طلای خاله گرمش شده و غرغر میکنه 

جوووووون الهی فدای خنده ات بشم من 

ماشین سواری با آنیسا 

اینم خاله هانی هست که داره همزمان جفتتون رو می خوابونه 

و بالاخره دخمل طلا لالاکرد و آنیسا هم خوابش برد و بعد از نیم ساعت هردوتاشون بیدار شدن آنیسا بزرگ بشه شما دوتا کلی شیطونی می کنیناااااااااااا

یه روز رفتیم خونه مامانی و سبزی گرفتیم وقتی صبح رفتم بسته بندیشون کنم که شما سر رسیدی و خواستی یکم بخوری و بعدش گفتی به به سبزی خوشمزه است 

دخمل و پدر مثل هم خوابیدن

یه روز قشنگ بهاری که بعداز مدتها که بهت قول داده بودم منتظریم بابا احمد بیاد و بریم دوچرخه بخریم

شماهم با استیکرا سرخودت را گرم کردی عشقم

اینم دختر شیطون من که همه استیکرها رو به خودش چسبونده

وقتی دوچرخه برات خریدیم خیلی ذوق کردی و بابااحمد که رسوندمون خونه نرفتیم و دوتایی رفتیم بیرون یکم با دوچرخه بازی کردی و بعدشم که برگشتیم خونه چرخاش رو شستم و آوردش تو خونه و بعدم حسابی تو خونه چرخوندمت و خوش گذروندی عشقم ،مبارکت باشه کوچولوی دوست داشتنی

یه روز که ازخونه مامانی برمی گشتیم و شما اصرار به موندن می کردی و آخرش با گریه شما وروجکا مجبور شدیم امیرحسین رو بیاریم خونمون تا باهمدیگه بازی کنین

موهات رو مدل تل بافته بودم و خیلی نااااااااااز شده بودی عشقم

خداروشکر اصلا دعوا نکردین و بچه های خوبی بودین و باهمدیگه بازی کردین

دخمل طلای نااااااااااازم

فدای هر جفتتون بشم من 

عشق دایی به خواهرزاده اش

عااااااااااشق این عکستونم نانازیا

یه روز که دختر خوبی بودی و بهت شکلات جایزه دادم 

اینجا هم داشتم از کارهام عکس میگرفتم که شما با ژستاتون اومدین و گفتین ازشما عکس بگیرم

شب تولد 29 ماهگیت تب کردی و بیحال شده بودی عشقم

بهت قطره استامینوفن دادم اما تاثیری نداشت و پاشویه ات کردم عشقم بازهم اثری نداشت و خوابت برده بود اما ناله می کردی برای اینکه شب رو راحت بخوابی برات شیاف گذاشتم و خداروشکر تا صبح راحت خوابیدی و تبت هم اومده بود پایین بعدشم با ترس به بابایی می گفتی دلم درد می کنه و گریه می کردی تا اینکه پی پی کردی و راحت شدی حدسم این بود تو این چند روزه که سبزی گرفته بودم شما دستهای کثیفت رو کردی تو دهنت و معده ات به هم ریخته و دکتر نرفتیم و خدا روشکر خیلی زود خوب شدی عشقم

اینم وقتی بازی می کردی درست کردی عشقم

 

 

فردای اون روز بابایی که از سرکار اومد برای تغییر روحیه شما که همه اش تو خونه افتاده بودی یه گوشه و حال تکون خوردن نداشتی بردمون شهرخورشید اما شما همچنان بی ذوق بودی و مثل همیشه نمیخندیدی و با شادیت ماروبه وجد نمیاوردی و خیلی زود هم خسته میشدی و یه وسیله دیگه و بعدشم رفتیم فروشگاه و برات خوراکی خریدیم و برگشتیم خونه عشقم

حتما از خودتون سوال می کنید این چیه؟!!!

این دختر شیطون ما درحال بازی با استیکراش این و کرده بود تو دماغش و من هرچی سعی کردم درش بیارم نتونستم و اونم از ترسش کشیده بود بالا و یه جایی گیر کرده بود منم حساااااااابی ترسیده بودم و خلاصه کلی التماسش کردم و براش توضیح دادم که چطور فین کنه و وعده جایزه دادم و اونم محکم فین کرد و تا رفتم بگیرم باز رفت بالا و یه فین محکم دیگه و سرعت عمل من و خدااااااارو شکر به خیر گذشت

از ورودت به 29 ماهگی چون شیرتو لیوان نمیخوردی مجبور شدیم شیشه ات رو که باهاش خداحافظی کرده بودی برگردونیم و اکثرا قبل از خواب شیر پاستوریزه تو شیشه ات میخوری و میخوابی عشقم

البته چند شب پیش هم گیر داده بودی که میخوای نونو بخوری و کلی گریه کردی هرچی هم بهت گفتم شیر نداره گفتی من نونو میخوام و حسابی هردومون رو اذیت کردی عشقم

درسا خانوم درحال خوردن پاستا

عکسهای این پست به پایان رسید و منم از فرصت استفاده کنم و تا شما خوابی خاطرات بدون عکست رو ثبت کنم ،دختر نازم سه شنبه 25اُم ساعت چهار بیدار شدی و بهانه گرفتی هی میگفتی دلم درد می کنه بابایی یکم کمرت رو ماساژ داد و بعدش رفتی سرجات خوابیدی باز بیدار شدی و باترس گفتی مامان و بالا آوردی و من هراسووون رسوندمت به دستشویی و کلی بالا آوردی و ترسیده بودی منم خیلی ترسیده بودم آخه بعد از نوزادیت اولین بار بود اینجوری میشدی ،اما سعی کردم آرومت کنم و باهات حرف میزدم بعدم لباسات رو عوض کردم و دست و صورتت رو شستم و رفتی لالا کنیم که هی من میترسیدم و ازحالت می پرسیدم باباحمیدم که خوابش میومد قاطی کرد و پاشد رفت سرکار مادوتا هم تا دوازده خواب بودیم و جبران مافات کردیم

فرداش هم اسهال گرفتی و تا دو سه روز همه اش پوشک عوض می کردم و هرکاری می کردیم آبمیوه هم نمیخوردی و همه اش استرس کم شدن آب بدنت رو داشتم عشقم که خداروشکر زود خوب شدی 

پنجشنبه خاله هانی زنگ زد و پیشنهاد داد شنبه 29 اُم باهمدیگه بریم پارک بانوان و منم قبول کردم و این شد اولین گردش با دوستای مامان و ظهر روز شنبه دوتایی بیدار شدیم و کارامون و کردیم و با بدبختی شما رو آماده کردم و خاله اومد دنبالمون و رفتیم برای ناهار خرید کردیم و به سمت پارک راه افتادیم اولین بار بود میرفتم پارک بانوان و خیلی خیلی بزرگ و قشنگ بود حیف که اون روز باد میومد من آنیسا رو بغل کرده بودم و دست شما رو هم گرفته بودم و همه فکر می کردن جفتتون دخملای من هستید که کااااش بودی ،چقدر دلم یه دخمل کوشولوی دیگه میخادبعدش رفتیم یه جا نشستیم و ناهار خوردیم و بعدم شما اطراف ما می گشتی و برای خودت بازی می کردی عشقم و کاری به مامان نداشتی بعدشم باهمدیگه رفتیم وسایل و گذاشتیم ماشین و رفتیم کنار دریاچه نشستیم و بعد هم رفتیم سمت ترامبولین و همگی باهم یکم پریدیم بالا و پایین و کلی تخلیه انرژی کردیم شما هم خیلی خیلی خوشت اومده بود و همه اش می خندیدی عصر هم که برگشتیم یک ساعتی برای اینکه خاله هانی نیومد خونه مون گریه کردی تا خوابت بردو بعدش که بیدار شدی سرحال برای بابایی تعریف کردی که چیکارا کردیم و چقدر بهت خوش گذشته ،ممنون از خاله هانی بابت پیشنهاد خوبش و زحمتایی که کشید مرسی خواهر گلم

دخمل طلا تو این ماه شما به شدت بهانه گیر و حساس شدی و بیشتر روز رو داری گریه می کنی بهانه های الکی می گیری مثلا بهت شکلات میدم و میگی این شکلات خرابه و قشنگ نیم ساعت باهات سرو کله میزنم تا آرومت کنم چندتای دیگه بهت میدم آخرشم قاطی می کنی وگریه می کنی که این ونمی خوام خرابه خرابه و شروع می کنی گریه کردن با هزار بدبختی و کلک ساکتت می کنم و دوباره به یه چیز دیگه گیر میدی می برمت بیرون تا سرحال بشی باز همین طوریه خونه مامانی که میریم دیگه هیچی کلا قاطی می کنیم جفتمون از بدو ورودمون هرکی باهات حرف میزنه میگی مامان من و دعوا ترد و هی بهانه میگیری و گریه می کنی و ساکت میشی دوباره میگی فلانی من و دعوا ترد درحالی که اصلا بیچاره حرف نزده و نگاهتم نکرده و انقدر این کار رو می کنی تا من قاطی کنم و داد بکشم و بکنمت تو اتاق بعد یکم آرومتر میشی و میای بیرون و یکم بعد دوباره شروع می کنی به بهانه گیری خونه هم که هستیم اکثرا یا به بابامیگی مامان دعوا ترد یا به من میگی بابا دعوا ترد گاهی نوبتی به دلت راه میایم و سعی می کنیم آرومت کنیم اما بعضی وقتا واقعا سخت و دشواره و هردو خسته بی خیال گریه هات می شیم و شما مشغول گریه کردنی و ماهم سعی می کنیم با همدیگه صحبت کنیم و بهت بی توجهی کنیم واقعا نمیدونیم چه راهی درسته و باید چطور رفتار کنیم تا این بهانه گیری ها تموم بشه و دائمی نشه و همه مون به شدت از این رفتار و گریه های شما رنج می بریم و من هرروز رو با سردرد های شدید می گذرونم که دیگه مسکن های قوی هم از پسش برنمیان و مدام عصبی هستم و این عصبی بودنم توان مدارا با تو رو کم می کنه و شما هرروز بیشتر از روز قبل عصبی میشی و هرشب ساعت ها از اینکه نمیتونم بیشتر بادلت راه بیام خودم رو سرزنش می کنم و گریه می کنم و تصمیم میگیرم فردا بیشتر باهات کنار بیام و فردا که بیدار میشی همون اول شروع می کنی به بهانه گرفتن و گریه کردن و من که می بینم تا شب باز همین وعضه جوش میارم و میگم خداااایا یعنی نمیشه صبحمون رو خوب شروع کنیم 

دوستای عزیزم من رو به خاطر عکسهای زیادی که میگذارم ببخشید راستش من اکثر خاطرات درسا رو با عکس ثبت می کنم وگرنه اینهمه شیطنت و اتفاق برای مدت زیادی تو ذهنم نمیمونه و این عکسها هستن که خاطرات رو برام یادآوری می کنن ممنون که مثل همیشه وقتتون رو به مادادین

پسندها (3)

نظرات (1)

مامان هانیه
15 اردیبهشت 94 18:19
۲۹ ماهگیت مبارک درسا جون عکس هات خیلی قشنگ بودن دست مامانی درد نکنه به منم سربزن