درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

30 هفتگی + دومین سالگرد عروسی مامان و بابا

1391/7/2 10:16
نویسنده : مامان آرزو
506 بازدید
اشتراک گذاری

سلام...

امروز وارد هفته سی ام شدم....

قدم حدود 39.3 سانتی متر ...

و وزنم باید 1350 باشه...

ولی دیروز که رفتیم سونو...

آقای دکتر گفت که من 1460 گرم وزن دارم...

تو این هفته از خرید سیسمونی خبری نبود...ابرو

چند روزه که مامان و مامانی سرشون به چیزای دیگه گرمه....

البته اون هم بی ربط به من نیست...

مشغول بافت لباس هستن...

تاحالا هم دو تا پیراهن و یه شلوار پیشبندی برام بافتنقلب

البته خاله مامان و دختر خاله هاشم دارن کمک می کنن...

همه می خوان هرچی هنر دارن واسه من خرج کننخجالت

به محض حاضر شدن لباسهام عکساشون را میذارم...

دیروز با بابایی و مامان رفتیم سونو...

اونجا باز مامان من رو  دید و کلی ذوق کرده بود....

وقتی دیدم مامان داره از تو مانیتور نگام می کنه....

منم کلی براش دست تکون دادم ....از خود راضی

خداراشکر رحم مامان اندازه ام شده بود و راحت بودمقلب

بقیه چیزها هم نرمال بود خدا را شکر...

چند روز پیش هم جواب هر دو آزمایش را گرفتیم....

مشکل جدی که چند تا پست قبل ازش صحبت کردیم...

خدا را شکر حل شد...

و هیچی از اون ویروسه تو بدن من ومامان نیست....از خود راضی

اما تو اون یکی آزمایش معلوم شد مامان دیابت بارداری داره....نگران

دیگه چیزای شیرین از وعده های غذایی مامان حذف شد....

برنج و سیب زمینی هم باید کم بخوره....

میوه هم روزی سه واحد....

خوب باید بگیم کلا چیزی نخوره دیگهنیشخند

حالا امیدواریم که دکتر براش انسولین تجویز نکنه...

البته بابایی معتقده که قند مامان لب مرزه و زیاد بالا نیست....

ولی بازم هردو دارن تلاش می کنن قند کمتری واردبدن مامان و من بشه...

ایشالا این دوماه هم با خوبی و خوشی بگذره و سفرم تموم بشه...

راستی امروز یعنی 91/7/2 سالگرد عروسی مامان و باباست....

یعنی دوسال پیش چنین روزی مامانم عروس شده بودهماچ

این روز قشنگ را به هردوشون تبریک میگم....

و امیدوارم هرسال زندگی مشترکشون..

شیرین تر و جذاب تر از سال قبل باشه....

جشنی در کار نیست ....

چون هم مامان دیابت داره و نمیشه کیک بخوره...

و دوم اینکه بابایی میگه روزی که به همدیگه رسیدیم مهمتره....

میگه روزی که مامان را به دست آورده تاریخ قشنگ تریه...

و عروسی فقط یه رسم بوده که باید انجامش میدادنابرو

فقط قراره امروز برن بیرون و قدم بزنن...

از روزهای قشنگ و خاطرات این دوسال باهم حرف بزنن...

منم به حرفاشون گوش میدمنیشخند

اگه حرف مهمی زده شد حتما براتون میگم...

فعلا بای بایبامن حرف نزن

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

غــزال
2 مهر 91 13:57
ای وای دخمل تپلی ایشالله همینجوری تپل مپل بمونی ... تبریک دست خالی مرا با سخاوت بی حدت بپذیر ... سالگرد ازدواجتون مبارک باشه خاله جون ! ایشالله سال های سال با همدیگه زندگی کنید و سایتون همیشه بالا سر درسا جون باشه
غــزال
2 مهر 91 22:23
سلام خاله جونم ... درسا جونم خوبه ؟؟؟ مگه میشه فراموش کنم ؟ نبودم یه چند وقت ! خواهش میکنم ... چشم خاله جون ... نهایت ِ استفادرو میبرم ...
مامان پاتمه
3 مهر 91 8:58
سلام عسیسم زود عکس هنرهای مامان رو بیار که دلم آب شد میدونی از بس تو شیرین و عسلی قند مامان رفته بالا من میدونم
مامانی
3 مهر 91 12:51
سلام. انشالله که قندت با رژیم کنترل میشه و به انسولین نمیرسه. منم بافتنی خیلی دوس دارم و میخام برای نی نی ببافم . البته خوب بلد نیستم و حتما باید مامانم باشه! تموم شد حتما عکسشونو بذاری
خاله عاطفه
4 مهر 91 11:48
سلام مامان درسا جون سالگرد ازدواجتون و 30 هفتگی درسا جون مبارک منم خیلی دلم میخواد زودتر به 30 برسم تا خیالم راحت تر بشه چون الان استراحتم
مامان دو قلوها
4 مهر 91 21:12
سالگرد گذشتتون مبارک اخی نازززززززززم ناراحت نباش دیابت داری فقط رژیم میخواد بعد خوب خوب میشی ایشالله
غــزال
11 مهر 91 19:27
خــآله جونم کجایی پس ؟؟ درسام خوبه ؟!