30 هفتگی + دومین سالگرد عروسی مامان و بابا
سلام...
امروز وارد هفته سی ام شدم....
قدم حدود 39.3 سانتی متر ...
و وزنم باید 1350 باشه...
ولی دیروز که رفتیم سونو...
آقای دکتر گفت که من 1460 گرم وزن دارم...
تو این هفته از خرید سیسمونی خبری نبود...
چند روزه که مامان و مامانی سرشون به چیزای دیگه گرمه....
البته اون هم بی ربط به من نیست...
مشغول بافت لباس هستن...
تاحالا هم دو تا پیراهن و یه شلوار پیشبندی برام بافتن
البته خاله مامان و دختر خاله هاشم دارن کمک می کنن...
همه می خوان هرچی هنر دارن واسه من خرج کنن
به محض حاضر شدن لباسهام عکساشون را میذارم...
دیروز با بابایی و مامان رفتیم سونو...
اونجا باز مامان من رو دید و کلی ذوق کرده بود....
وقتی دیدم مامان داره از تو مانیتور نگام می کنه....
منم کلی براش دست تکون دادم ....
خداراشکر رحم مامان اندازه ام شده بود و راحت بودم
بقیه چیزها هم نرمال بود خدا را شکر...
چند روز پیش هم جواب هر دو آزمایش را گرفتیم....
مشکل جدی که چند تا پست قبل ازش صحبت کردیم...
خدا را شکر حل شد...
و هیچی از اون ویروسه تو بدن من ومامان نیست....
اما تو اون یکی آزمایش معلوم شد مامان دیابت بارداری داره....
دیگه چیزای شیرین از وعده های غذایی مامان حذف شد....
برنج و سیب زمینی هم باید کم بخوره....
میوه هم روزی سه واحد....
خوب باید بگیم کلا چیزی نخوره دیگه
حالا امیدواریم که دکتر براش انسولین تجویز نکنه...
البته بابایی معتقده که قند مامان لب مرزه و زیاد بالا نیست....
ولی بازم هردو دارن تلاش می کنن قند کمتری واردبدن مامان و من بشه...
ایشالا این دوماه هم با خوبی و خوشی بگذره و سفرم تموم بشه...
راستی امروز یعنی 91/7/2 سالگرد عروسی مامان و باباست....
یعنی دوسال پیش چنین روزی مامانم عروس شده بوده
این روز قشنگ را به هردوشون تبریک میگم....
و امیدوارم هرسال زندگی مشترکشون..
شیرین تر و جذاب تر از سال قبل باشه....
جشنی در کار نیست ....
چون هم مامان دیابت داره و نمیشه کیک بخوره...
و دوم اینکه بابایی میگه روزی که به همدیگه رسیدیم مهمتره....
میگه روزی که مامان را به دست آورده تاریخ قشنگ تریه...
و عروسی فقط یه رسم بوده که باید انجامش میدادن
فقط قراره امروز برن بیرون و قدم بزنن...
از روزهای قشنگ و خاطرات این دوسال باهم حرف بزنن...
منم به حرفاشون گوش میدم
اگه حرف مهمی زده شد حتما براتون میگم...
فعلا بای بای