درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

باباحمید روزت مبارک

1394/2/15 17:23
نویسنده : مامان آرزو
1,451 بازدید
اشتراک گذاری

دختر قشنگم شنبه دوازدهم اردیبهشت روز پدر بود محبت

بابایی با همه خستگی روز جمعه اش ،شنبه رفت سرکار و روز تعطیل کنار ما نموند دلم خیلی براش تنگ شده بود و حس بدی داشتم دوست داشتم کنارم باشه این حس به شما هم منتقل شده بود و بهانه باباحمیدت رو می گرفتی که تلفنی باهاش صحبت کردی و یکم آروم شدی بعدم رفتیم بیرون و یکم خرید کردیم که شام امشب با شبهای دیگه فرق بکنه و سفره مون رنگین تر بشه البته زمان کم بود و کلی کار هم داشتم و خیلی به خودم فشار نیاوردم عینک

شما هم مثل همیشه که من زیاد کار دارم هی بهانه می گیری انقدر بهانه گرفتی تا من قاطی کردمو و گفتم باید بخوابی و جات رو انداختم و انقدر گریه کردی تا خوابت برد و چهارساعت خوابیدی و وقتی بیدار شدی چشمات حسابی باد کرده بود دلشکسته

پای سیب را که با دنت و اسمارتیز تزیین کردم محبت

بعدشم بابایی زنگ زد که چیزی نمخای و من هول هولی رفتم هدیه اش رو تزیین کنم خسته

جورابای بابایی که چون فوری شد نتونستم مثل دسته گل درستش کنم و اینجوری درست کردم و از طرف شما دادم بابایی زیر جورابها هم دویست تومن پول بود که از طرف خودم برای بابایی گذاشته بودمخجالت

بابایی که رسید خونه شما تازه از خواب بیدار شدی و جورابها رو دادم تا بدی بابایی و بهت گفتم بگو روزت مبارک و تو گفتی تو بگو تا من بگم و منم گفتم حمید جون روزت مبارکجشنبعدشم شما گفتی باباحمید اوزت مبارت و بابایی کلی ذوووووق کرد و بوست کرد و گفت ممنونم بغلبعد بابایی گفت که ناهار نخورده و منم براش سالاد ماکارونی آوردم و بعدهم رفتیم بالا عیدی بابا عزیز ، عمه عصمت و عمه اشرف هم شام بالا بودن و شما بعد از دیدن مهشید حسابی ذوق کردی و وقتی میخواستیم بیایم پایین به باباحمید گفتم که اگه میخای بمونی اذیتت نکنه و بذاره که بالا باشی و وقت رفتن شما گفتی نمیای و ما هم رفتیم پایین من کیک آوردم و بابایی کیک رو برید و براش چایی آوردم و با کیک خوردیم و دوتایی جشن کوچولو گرفتیم و شما هم بالا داشتی بازی می کردی بعدم من رفتم سراغ درست کردن میگوها و بابایی اومد بالا دنبال شما که بازهم نیومدی و بعد از اینکه ما شام خوردیم و سفره رو جمع کردیم و عمه اشرف رفت خونشون با کمک عمه عصمت بدون گریه شما اومدی خونه و خیلی زود هم خوابیدی دخمل ناناسم بوس

سالاد ماکارونی

ژله آبرنگی که برای اولین بار درست کردم و واقعا بی نظیر بود محبت

اینم از نمای دیگه 

اینم میگوی سوخاری با سس تارتار که سسش رو بردم سر سفره راضی

حمید عزیزم ،ممنون که به خاطر رفاه من و دخترم همیشه تلاش می کنی و حتی روزهای تعطیل هم میری سرکار ایشالا که همیشه درتمام مراحل زندگیت موفق باشی و مثل الآن همسری نمونه و پدری خوب باشی به وسعت نگاه مهربونت دوستت داریم و روزت رو تبریک میگیم بوسمحبت

پسندها (4)

نظرات (7)

مامان هانیه
27 اردیبهشت 94 17:30
ان شااله همیشه در کنار هم خوش باشید
مامان آنيتا
27 اردیبهشت 94 20:05
سلام عزيزم مطلب گذاشتم نظر يادت نره
زهرا
29 اردیبهشت 94 17:00
وای چه ژله خوشگلی دهنم اب افتاد هنرمندین واقعا
مامان آرزو
پاسخ
الهی ببخشیدمرسی عزیز دلم لطف داری
مامان مریم
29 اردیبهشت 94 20:44
سلام مامان درسا جون در نظرسجی وب ما شرکت کنی خوشحال میشیم
مامان فرح
31 اردیبهشت 94 0:15
امیدوارم همیشه شاد باشید عزیزم
خاله مژی
1 خرداد 94 20:29
سلام آرزو جون. ماشاالله به درسا جونم از وبلاگ کوروش خاله اومدم.همون خانومیه زیبا یارم. خوشحال میشم دیدن جوجوی ما هم بیاین
خاله مژی
22 خرداد 94 19:58
v