درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

32 هفتگی دخترم از زبون مامان

1391/7/16 19:46
نویسنده : مامان آرزو
579 بازدید
اشتراک گذاری

امروز مامان می خواد برات بنویسهقلب

سلام دختر گلم....

امروز که اومدم وبت و به روزشمار بالای وب نگاه کردم کلی ذوق زده شدم....

باورم نمیشه که وارد 32 هفتگی شدم...

تو 37 هفتگی تو کامل کامل میشی و می تونی به دنیا بیای...

الان حدود1800 گرم وزن داری ماشاالله ...ماچ

قدتم حدود 43 سانت شده...

وایی چقدر بزرگ شدی ....

دلم داره برای دیدن دستای کوچولوت ضعف میره...

از بس تصور کردم چه شکلی هستی خسته شدم دیگه....

همش حس می کنم خیلی شبیه بابایی هستی...

چون من عاشق بابایی هستم و همش دارم نگاهش می کنم....

نمی دونی این روزا چقدر دلم برای بابایی تنگ میشهقلب

تازه تو این هفته ناخن های دست و پاهات هم درومده...

بعضی ها هم تو این هفته مو درمیارن...

دخملی کچل نباشی هااااااقهقهه

این روزا شکم مامانی کلی تپل تر شده....

بابا میگه شبیه توپ بسکتباله ابرو

آخه فقط شکمم بزرگ شده...

اصلا پهلو ندارم....

یه شکم گرد و تپلی خنده

حس می کنم یه روز دلم برای تکون تکونات تنگ بشه....

واسه تنهایی و سکوتی که باهم داشتیم...

این روزا خیلی تنبل و خوابالو شدم...

همش دلم می خواد بخوابم...

با اینکه خوابم نمیبره اما یکسره دارم چرت می زنم...

تو هم کمتر تکون می خوری و همش خوابیدی...

بابایی هم از سرکار میاد و باز میره سرکارهای خونهنیشخند

چقدر خنده داره وقتی پیشبند می بنده و ظرف می شورهقهقهه

اوایل عذاب وجدان می گرفتم وقتی کارهامو انجام میداد..

اما دیگه انقدر سنگین شدی که نمی تونم زیاد وایستم...

واسه همینم اکثر اوقات افقی هستم...

به خاطر قندم خیلی مراقبتم...

همش باید حواسم به تکون هات باشه...

تا یکم تکون نمی خوری من کلی می ترسم...

نوازشت می کنم...

ازت می خوام تکون بخوری...

و یکم بعد تو با ناز و ادا تکون تکون می خوری برام...قلب

دلم برات تنگ شده درسا کوچولوماچ

این هفته با دکترم درباره بیمارستان صحبت می کنیم...

شاید درباره تاریخ هم صحبت کردیم..

احساسات مادرانه ام داره هرروز بیشتر میشه...

یادمه پارسال نزدیک تولد دایی کوچولوت که بود....

یه حالی داشتم...

یه حس دلتنگی...

انگار سالها بود که برادرم را ندیده بودم...

وقتی دایی کوچولوت به دنیا اومد....

تا رسیدم بیمارستان ودیدمش دلم ضعف رفته بود....

خیلی حس قشنگی بود....

و حالا با نزدیک شدن به تولد تو ...

اون حس دلتنگی شدیدباز داره میاد سراغم....

بازم همون حال و هوا....

خیلی دوست دارم دخترم...ماچ

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

غــزال
16 مهر 91 20:31
خاله جونی خیلی قشنگ نوشتی !
غــزال
17 مهر 91 18:32
حالشون خوب بود ؟! خیلی نگرانشون شدم !!
غــزال
17 مهر 91 18:32
خیلی ممنون از این که ته ِ دلمو انقدر خالی کردید برای عکس ِ درسا ... قهرم اصن (
مامان پاتمه
18 مهر 91 7:59
سلام واییییی دیگه چیزی نمونده اگه میخوای کچل نباشه تو این ماه های آخر تا میتونی کاهو بخور که به رشد موخیلی کمک میکنه آخی یاد هفته های آخر بارداری خودم افتادم بیچاره حمید همه کارهای خونه رو انجام میداد
مامان دو قلوها
20 مهر 91 13:52
سلاممممممم نی نی های من به سلامتی دنیا اومدن برا تو هم دعا میکنم فرشته هاتو تو بغل بگیری
ساحل
20 مهر 91 20:15
عزیزم دیگه دوماه بیشتر نمونده ...ولی این روزهای آخر نمیدونم چرا دیر میگذره
مامان کیان کوچولو
1 آبان 91 13:35
خیلی خوشگل نوشتی عزیزم مرسی که به ما هم سر زدی... مامان نصفه نیمه.... داری به روزای واقعی خوشبختی نزدیک میشی .... مواشب خودتو و اون درسا کوشمولو باشیااااااااا