درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

33 هفتگیت مبارک دخترم....

1391/7/23 0:00
نویسنده : مامان آرزو
608 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به کوچولوی نازنینم...

می خوام تو این یک ماه آخر از زبون خودم بنویسم....

این روزا احساسات مادرانه ام به شدت زیاد شده...

و برای دیدنت لحظه شماری می کنم....

اما دوست ندارم زودتر از موعد بیایی هانگران

می خوام خوب رشد کنی و کامل بشی...

امروز نوبت دکتر داشتم....

اما زنگ زدن و گفتن دکتر نمیادناراحت

آخه دکتری که مامان میره پیشش مطبش خیلی دوره....

دوهفته یکبار میاد درمانگاه و من میرم پیشش...

که این سری نمی دونم چرا ولی نیومده...

گفتن برم پیش یه دکتر دیگه که اونجاست...

اگه مشکلی باشه خودش تلفنی به خانوم دکتر میگه..

قرار بود این هفته درباره بیمارستان صحبت کنیم...

شایدم تاریخ زایمان مشخص می شد...

اما قسمت نبود دیگهدل شکسته

امروز کلی من را ترسوندی...

از صبح که بیدار شدم اصلا تکون نخوردی....

به بابایی هم گفتم ..

گفت: حتما خوابیده، همیشه صبحها دیر بیدار میشه...تعجب

منم گفتم : پس به باباش رفته همه اش می خواد بخوابهخنده

کلی باهات صحبت کردم...

قربون صدقه ات رفتم ...

برات شعرهای خوشگل خوندم...

نوازشت کردم....

گفتم : دختر نازم بیدار شو دیگه مامان منتظر تکون تکون خوردنای توئه هاقلب

خلاصه باز رفتم سراغ گوشی پزشکی....

خوبه هربارم که استفاده می کنم هیچی نمی شنومقهقهه

اما بازم هر وقت تکون خوردنات کم میشه میرم سراغش...

جالبیشم اینه که هروقت ازش استفاده می کنم شما تکون می خوری..

اینبار هم ازش استفاده کردم و هیچی نشنیدماوه

یکم که گذشت شما شروع کردی به تکون تکون خوردنماچ

کلی ذوق کردم و خوشحال شدم که سلامتی....

این روزا همش یاد جمله دکتر مامانی می افتم....

وقتی دایی تو شکمش بود و اونم دیابت بارداری داشت...

دکترش بهش گفت دیابت بارداری مرگ خاموش میاره...

ماه آخر باید تو بیمارستان بستری بشی...

احتمال اینکه بچه بمیره و نفهمی هست..نگران

با این حرفش استرس را برای مامانی زیاد کرد....

با اینکه دکتر من چنین چیزی را نگفته....

و خداراشکر دایی هم به سلامت به دنیا اومد..

وقتی تو تکون نمی خوری...

دلم می لرزه...

چشمامو می بندم و از خدا می خوام مراقبت باشه...

میگم خدایا خودت بهم دادیش خودتم حفظش کننگران

امشب که بابایی از سر کار برگشت ...

رفتم کنارش دراز کشیدم ...

مشغول فیلم دیدن بودم که بابایی گفت اوه...ابرو

گفتم: چی شد؟

گفت : شکمت پرید بالا تعجب دردت نیومد؟مژهلگد زد؟قلب

گفتم: آره خجالتقلب

آروم نوازشت کرد و گفت اینجوری نزن قلب

گفتم: بذار لگد بزنه وقتی آرومه نگرانش میشمبغل

بعدشم گفتم پس بالاخره دیدی دخترت چطوری منو میزنه..خجالت

تو این هفته وزنت باید 1810گرم و قدت 43.7 سانت شده باشه...

ای جانم امیدوارم سالم و تپل و قد بلند و خوشگل و پرازمو باشی...بغل

خیلی دوست دارم عزیزم...

دلم کلی برات تنگ شده...

به زودی تختت را تحویل می گیریم...

وسایلت را می چینم و کلی ذوق می کنم...

وایــــــــــــــــــــــــــــی چقدر منتظرت حضورت هستمماچ

قربونت مامان.قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

غــزال
23 مهر 91 13:39
منم شدیدا منتظرشم دل تو دلم نیست که دخترک ِ نازدونمون به دنیا بیاد
نیلوفر/مامان روژینا
24 مهر 91 11:44
سلام سلام به درسا جون ومامانش.منم منتظر روژینا خانم هستم که ماهه دیگه به دنیا بیادوانشالله که همه نی نی ها سلامت باشند.خوشحال میشم به وبلاگ دخترمن سر بزنی ونی نی هامون با هم دوست بشن.با اجازه لینکتون میکنم
مامان پاتمه
24 مهر 91 15:13
ای جونم کوشولوی شیطون زودییی بیا دلمون آب شد
نیلوفر/مامان روژینا
25 مهر 91 11:31
سلام عزیزم.ممنون که به وب دخملی اومدی/منم مثل شماخیلی نگرانم وحس میکنم واسه مامان شدن هنوز کوشولو هستم.من میخوام به روش سزارین نی نی به دنیا بیاد ودکتر هم گفته احتمالا 21 ابان نی نی رو به دنیا میاریم.درسا کوچولو کی فرشته زمینی میشه
نیلوفر/مامان روژینا
25 مهر 91 11:33
راستی عزیزم من عکسای سیسمونی دخملی رو 2هفته ای میشه که تو وبلاگش گذاشتم.بوس واسه درسا ومامانش
مامان دو قلوها
28 مهر 91 8:48
انشالله وقتی بیاد زندگیت عوض میشه