35 هفتگیت مبارک ناز گل مامان
سلام به دختر یکی یکدونم
تولد 35 ماهگیت مبارک خوشگله...
35 هفتگیت هم تموم شد...
و شما وارد هفته 36ام از سفر 40هفته ایت شدی....
تولد 8 ماهگیت هم مبارک باشه خانوم خوشگله...
بالاخره به ماه آخر رسیدیم...
هشت ماه گذشت و من و تو کلی سختی را پشت سر گذاشتیم...
تو هرروز بزرگ و بزرگتر شدی و من بیشتر عاشقت شدم
دیروز پیش خانوم دکتر بودم...
کلی استرس داشتم که با سزارین موافقت نکنه...
وقتی هم رفتم پیشش اولش گفت بی خود
عمرا من بذارم سزارین بشی
بعد که گفتم نه من شرایطش را ندارم و می ترسم و شوهرم کارش شیفتیه و........
خلاصه شلوغش کردم گفت ببینیم چی میشه
وقتی هم فشارم را چک کرد و بالا بود ...
گفت چیه ترسیدی طبیعی زایمانت کنم فشارت رفته بالا....
خلاصه یکم استراحت کردم و باز فشارم را چک کرد ...
کمتر شده بود اما بازم بالا بود...
بعد گفت احتمالا من تاریخ 91/9/1 را برات بزنم
اینطوری نی نی آذر به دنیا میاد...
ای بابا یادم رفت بپرسم برای بیمارستان کاری باید انجام بدم یا نه
خوب خداراشکر که یکسری از مسائل به خوبی حل شد...
خبر خوب دیگه هم تحویل گرفتن تخت و کمد خانوم خوشگله است....
به سلامتی اتاقش را چیدیم و داریم از نگاه کردن بهش لذت می بریم
سیسمونی هم پروژه ای بود واسه خودش هاااااااااا
با همه لذتی که داشت خیلی خسته ام کرد
البته یه مقداری خورده ریز هست که باید بخریم...
یکم تزئینات هست که باید انجامش بدم....
بعدشم باید عکس وسایلت را بذارم تو وبت..
تو این هفته اتفاق خاصی برات نمی افته...
دیگه کامل شدی خوشگله و فقط وزن اضافه می کنی...
جمعه هم برات جشن سیسمونی گرفتم خوشگلم....
فقط عمه ها و مامان بزرگا و زن عموت هستن....
کارت دعوت هم درست کردیم....
بابایی تو درست کردنش کلی کمکم کرد و خیلی خوشگل شدن....
این روزها فوران احساسات بابایی هم زیاد دیده میشه
چند روز پیش که محکم لگد زدی و من داد کشیدم...
به شوخی گفتم شیطونه میگه توهم یکی بهش بزن ببینه چه مزه ای هااااا
بابایی گفت: هاااااااااان؟ چی گفتی؟ کی می خواد دختر منو بزنه؟
و این اولین بار بود که تورو اینطوری صدا کرد....
هفته پیش خواستم اتو پرسی را روشن کنم..
حواسم نبود که شکمم بالای اتو هستش ...
در اتو هم فنر داشت محکم باز شد و خورد به تو
بعدشم دلم درد گرفت و نشستم رو صندلی تا آروم بشه...
از اون روز همش بابایی می پرسه دیگه نزدیش؟کجاش خورد؟ سرش که نبود؟
یا میگه تو دخترت را زدی
هی میگم بابا یک بار اتفاقی اینطوری شد
اما بازم هر روز یاداوری می کنه...
وقتی هم میگم اذیت کنه میزنمش میگه: هيييييييييييييييييييييين
هر وقتم که چیزی به وسایلت اضافه میشه و من با ذوق میگم بریم نشونت بدم...
اونم با عشق و علاقه خاصی که تا حالا ندیده بودم منو تا اتاقت همراهی می کنه...
برای چیدن اتاقت هم خیلی کمک کرد...
کلی ذوق داشت و همه چیز را نگاه می کرد و اگه کاری از دستش برمیومد دریغ نمی کرد....
یاد چیدن جهیزیه افتادم...
اون موقع چند تا وسایلی که پیچ داشت را هم به زور بست
باید به خاطر درست کردن تختت که یه روز کامل بابایی دنبال پیچهاش تو مغازه ها گشت
(اونم به خاطر حواس پرتی فروشنده) ازش تشکر کنم.
ممنون همسرم
همین طور یه تشکر خیلی خیلی ویژه از بابا بزرگت(بابای خودم) به خاطر تمام زحماتی که برای من و تو کشید از خرید سیسمونی( که مثل جهیزیه بهترینش را برام گرفت) گرفته تا وقتایی که برای خرید کردن برامون می گذاشت و بدون اینکه از خستگی شکایتی بکنه برای نوه اش وقت می گذاشت ممنون بابای مهربونم
مامانی هم دیروز با دایی کوچیکه اومدن اینجا و مامانی کلی تو تمیز کردن خونه کمکم کرد و دایی هم تو کثیف کردن خونه کمک بسیار زیادی نمود
مادر عزیزم به خاطر خرید سیسمونی و بافتن لباسهای خوشگل برای دخترم و پختن ویارونه برای من و دخترم و بقیه زحمتهایی که بهت دادیم ازت متشکرم
راستی یادم رفت بگم که دایی جونت هم برای خرید وسایلت و همچنین چیدنش کلی ذوق داشت...
ویترینت را خودش چید و با خرید هرکدوم از وسایلت کلی ذوق می کرد....
تازه چند تا از اسباب بازیهای دوران کودکیش را هم هدیه داد به خواهرزاده نازش
خوب دایی جون ازت ممنونیم ایشالا عروسیت جبران کنیم