درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

35 هفتگیت مبارک ناز گل مامان

1391/8/11 14:18
نویسنده : مامان آرزو
560 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دختر یکی یکدونمماچ

تولد 35 ماهگیت مبارک خوشگله...

35 هفتگیت هم تموم شد...

و شما وارد هفته 36ام از سفر 40هفته ایت شدی....

تولد 8 ماهگیت هم مبارک باشه خانوم خوشگله...

بالاخره به ماه آخر رسیدیم...

هشت ماه گذشت و من و تو کلی سختی را پشت سر گذاشتیم...

تو هرروز بزرگ و بزرگتر شدی و من بیشتر عاشقت شدمماچ

دیروز پیش خانوم دکتر بودم...

کلی استرس داشتم که با سزارین موافقت نکنه...

وقتی هم رفتم پیشش اولش گفت بی خودسبز

عمرا من بذارم سزارین بشیتعجب

بعد که گفتم نه من شرایطش را ندارم و می ترسم و شوهرم کارش شیفتیه و........

خلاصه شلوغش کردم گفت ببینیم چی میشهنیشخند

وقتی هم فشارم را چک کرد و بالا بود ...

گفت چیه ترسیدی طبیعی زایمانت کنم فشارت رفته بالا....

خلاصه یکم استراحت کردم و باز فشارم را چک کرد ...

کمتر شده بود اما بازم بالا بود...

بعد گفت احتمالا من تاریخ 91/9/1 را برات بزنمهورا

اینطوری نی نی آذر به دنیا میاد...

ای بابا یادم رفت بپرسم برای بیمارستان کاری باید انجام بدم یا نهمتفکر

خوب خداراشکر که یکسری از مسائل به خوبی حل شد...

خبر خوب دیگه هم تحویل گرفتن تخت و کمد خانوم خوشگله است....

به سلامتی اتاقش را چیدیم و داریم از نگاه کردن بهش لذت می بریمقلب

سیسمونی هم پروژه ای بود واسه خودش هااااااااااخمیازه

با همه لذتی که داشت خیلی خسته ام کردنگران

البته یه مقداری خورده ریز هست که باید بخریم...

یکم تزئینات هست که باید انجامش بدم....

بعدشم باید عکس وسایلت را بذارم تو وبت..مژه

تو این هفته اتفاق خاصی برات نمی افته...

دیگه کامل شدی خوشگله و فقط وزن اضافه می کنی...

 جمعه هم برات جشن سیسمونی گرفتم خوشگلم....

فقط عمه ها و مامان بزرگا و زن عموت هستن....

کارت دعوت هم درست کردیم....

بابایی تو درست کردنش کلی کمکم کرد و خیلی خوشگل شدن....

این روزها فوران احساسات بابایی هم زیاد دیده میشهتعجب

چند روز پیش که محکم لگد زدی و من داد کشیدم...

به شوخی گفتم شیطونه میگه توهم یکی بهش بزن ببینه چه مزه ای هاااااچشمک

بابایی گفت: هاااااااااان؟ چی گفتی؟ کی می خواد دختر منو بزنه؟نگرانتعجبقهقهه

و این اولین بار بود که تورو اینطوری صدا کرد....

هفته پیش خواستم اتو پرسی را روشن کنم..

حواسم نبود که شکمم بالای اتو هستش ...

در اتو هم فنر داشت محکم باز شد و خورد به تو ناراحت

بعدشم دلم درد گرفت و نشستم رو صندلی تا آروم بشه...

از اون روز همش بابایی می پرسه دیگه نزدیش؟کجاش خورد؟ سرش که نبود؟نگران

یا میگه تو دخترت را زدینگران

هی میگم بابا یک بار اتفاقی اینطوری شدگریه

اما بازم هر روز یاداوری می کنه...

وقتی هم میگم اذیت کنه میزنمش میگه: هيييييييييييييييييييييينعصبانی

هر وقتم که چیزی به وسایلت اضافه میشه و من با ذوق میگم بریم نشونت بدم...

اونم با عشق و علاقه خاصی که تا حالا ندیده بودم منو تا اتاقت همراهی می کنه...

برای چیدن اتاقت هم خیلی کمک کرد...

کلی ذوق داشت و همه چیز را نگاه می کرد و اگه کاری از دستش برمیومد دریغ نمی کرد....

یاد چیدن جهیزیه افتادم...

اون موقع چند تا وسایلی که پیچ داشت را هم به زور بستناراحت

 باید به خاطر درست کردن تختت که یه روز کامل بابایی دنبال پیچهاش تو مغازه ها گشت

(اونم به خاطر حواس پرتی فروشنده) ازش تشکر کنم.

ممنون همسرمماچ

 همین طور یه تشکر خیلی خیلی ویژه از بابا بزرگت(بابای خودم) به خاطر تمام زحماتی که برای من و تو کشید از خرید سیسمونی( که مثل جهیزیه بهترینش را برام گرفت) گرفته تا وقتایی که برای خرید کردن برامون می گذاشت و بدون اینکه از خستگی شکایتی بکنه برای نوه اش وقت می گذاشت ممنون بابای مهربونم ماچ

مامانی هم دیروز با دایی کوچیکه اومدن اینجا و مامانی کلی تو تمیز کردن خونه کمکم کرد و دایی هم تو کثیف کردن خونه کمک بسیار زیادی نمودابروماچ

مادر عزیزم به خاطر خرید سیسمونی و بافتن لباسهای خوشگل برای دخترم و پختن ویارونه برای من و دخترم و بقیه زحمتهایی که بهت دادیم ازت متشکرمقلبماچ

راستی یادم رفت بگم که دایی جونت هم برای خرید وسایلت و همچنین چیدنش کلی ذوق داشت...

ویترینت را خودش چید و با خرید هرکدوم از وسایلت کلی ذوق می کرد....قلب

تازه چند تا از اسباب بازیهای دوران کودکیش را هم هدیه داد به خواهرزاده نازشخجالت

 خوب دایی جون ازت ممنونیم ایشالا عروسیت جبران کنیمماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

نیلوفر/مامان روژینا
12 آبان 91 12:43
35هفتگیت مبارک.خانم خانماوسایلتم که اماده شدند.مبارکت باشه وبه سلامتی ازشون استفاده کنی درساجونم.دست همگی درد نکنه.جشن سیسمونیتم مبارک.مامانه درسا بالاخره خانم دکتر رو راضی کردی که سزارین بشی.تبریک میگم
غــزال
12 آبان 91 15:19
چه روزاای قشنگی رو دارید میگذرونید ! حدود 20 روز دیگه به دنیا میاد و ما بالاخره این نازگلمونو میبینیم که از فینگیلی بودنش تا الان منتظرشیم !
مامان پاتمه
12 آبان 91 15:56
سلاااااااااااام ما عکس کیخوایم یالا یالا یالا ای جان آذری شدی رففففف ما همش پر از تفاهمیم
خاله عاطفه و دوقلوها
12 آبان 91 20:13
سلام مامان درسا جون . به سلامتی قسمت سخت بارداری تموم شد . تخت و کمدش هم مبارک باشه