درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

با درسا تا 30 روزگی...

1391/10/5 15:38
نویسنده : مامان آرزو
1,530 بازدید
اشتراک گذاری

سلام...

خوبید؟

من که خوب نیستم...نگران

چند روزیه که منیض شدم...

اولش مامان فکر کرد سرما خوردم..

و کلی از دست خودش ناراحت شد که مراقبم نبوده...

دیگه نمی دونم مراقبت از نظر مامان یعنی چی؟!!!

اینهمه لباس تنم می کنه...

تو خونه کلاه سرم می کنه...

بیرونم که کم می ریم وقتی هم که میریم با پتو حسابی می پیچتمسبز

اما بازم من منیض شدم...

اکثر اوقات که چشمم سرما خورده و دور و برش کثیف میشه..

خلاصه رفتیم دکتر و آقای دکتر تجویز کرد که حساسیت دارم...

یه شربتم بهم داد...

که چون روش نوشته بود شش ماه به بالا..

مامان و بابا ترسیدن بهم بدن...

رفتیم یه دکتر دیگه....

اون گفت یه جورایی حساسیته ولی نیازی به دارو نیست...

فقط باید مراقب باشیم و یه قطره بینی داد...

که از اون روز مامان با فین گیر و قطره همش می افته به جون بینیمناراحت

دستگاه بخورم روشنه و خونه را مرطوب نگه می دارن...

یه بارم رفتم تو حمام و 15دقیقه اونجا بودم وقتی برگشتم حالم خیلی بهتر شده بود...

وقتایی که نفسم می گیره و نمی تونم بخوابم مامان خیلی گریه می کنه...

همش میگه خدایا چیکار کنم؟ کاش من جای درسا مریض شده بودم....گریه

خلاصه مامانه و اولین منیضی نی نی کوچولوش...

کلی غصه می خوره دیده...

15 روز دیگه ام گذشت و من 30 روزه که کنار مامان و بابا زندگی می کنم..

هر روزی که می گذره کلی تغییر می کنم...

و میشه این تغییرات را توی عکسهایی که هرروز می اندازم دید...

توجهم به اطراف بیشتر شده...

 وقتی بابا جغجغه ام را این طرف و اون طرف می بره، منم با چشم دنبالش می کنم....

یا وقتی کسی که زیاد ندیدمش می بینم خیره بهش نگاه می کنم...

عاشق اینم که منو راه ببرن و اطراف را نگاه کنم...

هر وقت حوصلم سر بره بابایی تو خونه می گردونتم...

دیروزم گیر داده بودم به مامان که باید منو بگردونی....

شب که بابا اومد مامان کلی شکایتم را کرد....

من که کاری نکردم ....

فقط از ساعت 3 تا 8 شب خواستم فقط پیش من باشه...

شیر بخورم، بادگلو بزنم، جیش کنم، پوشکمو عوض کنه،بگردونتمنیشخند

و دوباره از اولخجالت

به نظرتون توقع بی جایی بود؟چشمک

یا اینکه مامان حق داره شکایتم را بکنه؟متفکر

یه چند وقتی هم هست که عادت کردم ساعت ده صبح بیدار بشم...

شیر می خورم و همون طور که خوابیدم با مامان بازی می کنم....

مامان باهام حرف میزنه و منم براش می خندم...

اونم کلی قربون و صدقه ام میره...

البته بعدشم میگه نمیشه یکم دیگه بخوابیم؟ من خوابم میادنگران

منم در جوابش یه لبخند دیگه می زنم و به بازی کردنم ادامه میدم...

خیلی جالبه که من مثل وقتای دیگه دست و پا نمیزنم به معنی اینکه بلندم کنید از خوابیدن خسته شدم!!!

این روزا مامان را هم خیلی نگاه می کنم....

مامان کلی کیف می کنه ...

اما به نظر میرسه بابا حسودیش میشه!!!

اینه که تصمیم گرفتیم شیر خشکم را بابا بهم بده که اونم نگاه کنم....

مامان میگه وقت شیر خوردن خیلی اذیت می کنم...

اما باور کنین من کاری ندارم که!!!نیشخند

فقط می خوام یکم که شیر مامان را خوردم برام شیر خشک بیارن....

اما مامان به شدت مخالفت می کنه و میگه وقتی خودم شیر دارم فقط باید همین را بخوریعصبانی

و در پی این عصبانیت من مجبورم باز شیرمامان را بخورم....

منم مقاومت می کنم و بعد از یکم خوردن گریه می کنم...

تازگیها مامان دیگه دست به دامن شیر خشک نمیشه...

می ترسه لذت شیر دادن به من را از دست بده...خجالت

برای همینه که دست به دامن سر شیشه ای میشهتعجب

سر شیشه ای را میذاره روی نوک سینه اش و یه جورایی منو گول میزنم...

منم ساده خوشم میاد و بی دردسر شیر می خورم...زبان

و اینجا مامانه که ضرر می کنه چون سینه اش درد می گیره و کلی اذیت میشهناراحت

خوب بریم سراغ عکسهام...

17 روزه شدم

یه لبخند ناز و کوچولو..خجالت

18 روزه شدم ...

من شیر می خوام مامان این چیه به زور بهم میدیقهر

20 روزه شدم...

مامان میگه : ببین چه معصوم و ناز خوابیده ماچ

بذار بخوابم دیگه مامان چقدر عکس می گیریمژه

21 روزه شدم 

22 روزه شدم

یه چرت کوچولو تو بغل مامان

بسه دیگه عکس نگیرخجالت

23 روزگی و دلدرد...

مامان با دیدن این عکسم میگه چقدر خوشمزه خوابیده!!! مگه خوابم مزه داره؟؟؟؟قهقهه

اینم دست من و مامان...

24 روزه شدم...

از 25 روزگی عکسی نداریم مریضیم شروع شده بود و مامان بی حوصله بود...

26 روزگی و تست لباس دایی که نشون داد قد بلند تر از دایی هستمخجالت

27 روزگیم و لباسی که عمه الهه وقتی تو دل مامانم بودم برام سوغات آوردقلب

28 روزه شدم...

29 روزگیم و اولین یلدام خونه مامانی و البته بدون حضور بابایی

(آخه بابا شیفت بود و نتونست مرخصی بگیره )

30 روزگیم در حالی که هنوزم مریضم و مامان کلی غصه داره...

منتظر عکسهای تولد یکماهگیم باشینا به همین زودیا میایمماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

فاطیما
5 دی 91 22:38
سلام عزیزم خدا حفظ کنه دردونه ات رو تقریبا با ایلیای من 10 روزی فاصله داره چندم بدنیا اومده؟ معلومه که ایلیا دوست داره با درسا جون دوست بشه
فاطیما
5 دی 91 22:39
fati_k21
7 دی 91 12:27
وای این درسا جون چقد خوردنی شده هاااا.مامانی بجام بوسش کن.راستی پس فردا امتحان ریاضی دارم دعاکن برام
خاله هانیه
7 دی 91 12:37
قربونت بشم جیگر خاله که هر روز بزرگتر میشی و خوشگلتر و با نمک تر. جیگر طلا انقدر خوجل میخوابی تو. دوست دارم خوشگل خانومی.
mahsa
7 دی 91 18:29
mgam harchi bshtar mgzare in dorsa khanoomam khomshel tar mishe ha
نیلوفر/مامانه روژینا
7 دی 91 19:16
درسا جونم ماشالله حسابی ناناز شدیا.عزیزدلم اخه چرا مریض شدی شما/انشالله که زودتر حالت خوب بشه خانم کوچولو ومامانی ازت عکسهای قشنگ بذاره وما کلی حالشو ببریم.اولین یلدات هم مبارک درسا ناناز.ای شیطون لباس دایی هم بهت میادا از بس که شما نازی.مامانی به درسا جون چه شیر خشکی میدی
elahe
9 دی 91 8:24
salam khobi azizam cheghadr bamazast shabihe khodete hesabi
الهام
9 دی 91 13:30
درسا جون خوشگل ماشاا... روز به روز بزرگتر و ناز تر میشه. خیلی دوست داشتنیه خدا حفظش کنه. چقدر معصوم میخوابه....خدایا عزیزم شما الان یه مادری و پاکه پاک . لطف کن برا رسیدن همه عاشقا دعا کن منتظر عکسای یک ماهگی خوشگل خانم ناناز هستیم
مامان پاتمه
9 دی 91 16:42
عسیییییییییییسم خوشمزه معلومه که خواب مزه داره تو که باشی همه چی خوشمزه است اولین یلدات مبارک یکماهگیت هم مبارک واییییییی چه زود یک ماهه شدی
خاله سنا
9 دی 91 22:00
سلام ناناسی تظرات پست جدید برام فعال نبود اینجا برات مینویسم خاله جون خوشملم یک ماهگیت مبارک... پیش منم بیا بووووس قندعسل... به دایی خان هم تبریک گفتم... ای جوووونم خیلی بانکه بووووووس
مامان گلی
24 دی 91 22:55
سلام مامانی. خوبی؟دختر نازت خوبه.الهی من تازه وبتو از اول خوندم.ماشالاه به درسا جونی.خوش بحالت که دوران بارداریتو بخوبی سپری کردیو الان از زندگی با نی نی خوشکلت لذت میبریخدا حفظش کنه.چقدر عکساش نازن.خوش بحال دخملی با این مامان با احساسش.دوست داشتی بیا پیشم