درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

احوالات درسا خانوم

1391/11/22 1:16
نویسنده : مامان آرزو
1,364 بازدید
اشتراک گذاری

سلامقلب

انگار غیبتمون طولانی شده...

آخه هرچی من بزرگتر میشم رسیدگیهام هم بیشتر میشه..

درسته که مامان یکم تو نگهداری از من پیشرفت کرده..

اما من هر روز شیطون تر از قبل میشم و براش فرصت سر خاروندن نمیذارم..نیشخند

از زمان ارسال پست قبل مامان هی میخواد آپ کنه اما من نمیذارم...

تا اینکه الان ساعت 12شب بالاخره فرصت کرد بشینه و وبلاگم را آپ کنهخمیازه

من الان تو خواب نازم و بابایی هم کنارم خوابیده...

بیچاره بابایی حتی فرصت نکرد شام بخوره نگران

بابایی مهربون با همه خستگیش دو ساعتی از من مراقبت کرد و بعدش به اصرار مامان قرار شد تا آماده شدن شام استراحت کنه ، اما انقدر خسته بود که باز خوابش بردناراحت

بابایی به خاطر تمام زحماتت ازت تشکر می کنیم ایشالا همیشه سایه ات بالای سرمون باشهماچقلب

دو ماهگیم که تموم شد با مامان رفتیم مسافرت...

رفتیم زادگاه مامان و به اقوامش سر زدیم...

تو راه من اصلا گریه نکردم...

به قول مامان خانوم بودم و مثل گل خوابیده بودمماچ

مامان خیلی خوشحال بود چون یه مهمونی دعوت داشت که همه فامیلهای دور و نزدیک هم اونجا بودن و مامان دو سالی میشد که ندیده بودشون...

اونجا هم که رسیدیم دم در من را از مامان گرفتن و دست به دست می چرخوندن...

هی نگام می کردن و باهام بازی می کردن..

اما من دلم برای مامان تنگ شد، بغض می کردم و بهانه مامانم را می گرفتم....

تا اینکه رفتم تو بغلش وقتی به چشماش نگاه کردم شروع کردم گریه کردندل شکستهگریه

مامان هم نوازشم کرد و بهم شیر داد تاآروم بشم..

بعدشم باز رفتیم پیش مهمونا ...

فرداش رفتیم خونه خاله مامان...

اونجا با محمد امین آشناشدم...

که پسر خیلی خوبی بود و تو نگهداری از من به مامان کمک می کرد....

خیلی هم مراقبم بود..

مامان را عمه صدا می کرد و با وجودی که پسر بی نهایت شیطونیه سعی می کرد کمتر سرو صدا کنه تا من از خواب نپرم ...قلب

25ام همین ماه تولدشه، من و مامان را هم دعوت کرده اما متاسفانه ما نمی تونیم تو تولدش شرکت کنیم ناراحت

 

محمد امین جان تولد هشت سالگیت را تبریک میگیم و امیدواریم در تمام مراحل زندگیت موفق باشی ماچ

اینم یه عکس از محمد امین شیطون و موتورش که خیلی با مهارت می رونتشتشویق

اینم من و محمد امینقلب

پسر شیطون و بانمک عمه خیلی دوست داره تولدت مبارکماچماچ

من تو مسافرت اصلا اصلا مامان را اذیت نکردم و دخمل خیلی خوفی بودم...

همش تو کریرم خواب بودم به قول مامان مثل گلخجالت

با یه نی نی خوش خنده و ناز هم آشنا شدم...

اما چون از نوازشهای عاشقانه اش می ترسیدیم ریسک نکردیم و عسک دو نفره ننداختیمنیشخند

اینم یه عکس از فاطمه خانوم نازنازیماچ

وقت برگشت هم تمام مسیر را خواب بودم...

مامان خیلی خوشحال بود از اینکه من به حرفش گوش دادم و مسافرتش را زهر نکردمقلب

اما بابا انقدر دلش تنگ شده بود که فکر نکنم به این زودیا اجازه یه مسافرت دیده را بهمون بدهمژه

چند تا عسک از لحظه دیدار من و بابا....

تو این ماه مامان زیاد ازم عسک ننداختناراحت

چند روز پیش در پی اصرار مامانی برای چاپ عکسهای دایی...

مامان مشغول درست کردن عکسهاش شد و تصمیم گرفت چند تا عکس خوشتل هم از من بگیره...

یه روز را اختصاص دادن به عکاسی از من ...

خاله هانیه مهربونم مثل همیشه کنار مامان بود و بهش کمک می کردقلب

چند تا عروسک خوشتل داشت آورد و با کمک خاله کلی عسک ازم گرفتن...

و اون چند روزی که مامان نتونسته بود ازم عسک بگیره را جبران کردن...

بعدشم تو تمیز کردن خونه به مامان کمک کرد و رفت خونشون..

مرسی خاله مهربونماچ

البته من که اصلا باهاشون همکاری نکردم...

تا لباس تنم می کردن و می خواستن ازم عسک بگیرن من گریه می کردمنیشخند

مامان کلی حالش گرفته بوددل شکسته

و چقدر خوب شد که من اصلا همکاری نکردم، تصمیم گیری برای مامان سخت تر میشد...

خلاصه اون روز برامون 84تا عسک خوشتل به یادگار گذشت...مژه

مامان که بی خیال نشد...

فرداش که دید حال من نسبتا بهتره و دارم براش می خندم جو گیر شد....

سریع دوربینش را آورد تا ازم عسک بگیره...

اما نمیدونیم چی شده بود که دوربینش کار نمیکردتعجب

هی بوق می کشید و هیشتی نشون نمیداد...

مامانم که عاشق دوربینشه و نمی تونه یک روز بدون دوربین زندگی کنه قیافش اینطوری شدگریه

دست از تلاش بر نداشت تا بالاخره دوربین بیچاره درست شد و 67 تا عکس دیگه براش انداخت...

در پی خراب شدن چند لحظه ای دوربین مامان تصمیم به خرید یه دوربین دیگه گرفته، تا اگه خدایی نکرده دوربینش خراب شد بدون دوربین نمونهتعجب

از ریزش موهای بابایی هم میشه فهمید که به زودی یا کچل میشه یا تسلیم خواسته مامانقهقهه

از عکسهای خوشتلی که مامان انداخت فعلا خبری نیست....

اما برای اینکه بعد از اینهمه مدت پستمون خالی از عکس نباشه...

چند تا عکس از یه روز گرم زمستونی میذاریم...خنده

مامان باورش نمیشد با یه لباس آستین کوتاه انقدر بامزه بشمخجالت

و برای حسن ختام این پست یه عکس می گذاریم از خداحافظی من و اولین پستونکم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (30)

خاله هانیه
22 بهمن 91 16:14
وای خدای من چقدر نمکی شده جیگر خاله با این لباسا. الهی خاله فدات بشه قند عسل خانوم.
fati_k21
22 بهمن 91 19:41
wooooooooooow لباس استین کوتاه خیلی بش میاد.پستونک هم مبارک نانازی هرروز خوشگلتر از دیروز
رقیّه
23 بهمن 91 16:09
آپ کردیم ب افتخار شما
رقیّه
23 بهمن 91 17:04
چ خوشتیپ شدی
رقیّه
23 بهمن 91 17:09
جونم چی ناز لالا کردی
رقیّه
23 بهمن 91 17:10
اون پاپیونت خیییییییییییییلی خوجله
رقیّه
23 بهمن 91 17:51
سلام خاله قوبون پاهای کوچولوت ک میای مرسی عزیزم همیشه نصف عکسای نازت واسم باز نمیشه اینکه شعرارو از کجا میارم بماند:d همش دوتاس دیگه وقت کردن نمیخواد که حفظشم نکردی عیبی نداره آخه من خودم خییییییییییییییییییییییییییلی شعر دوس دارم هنوزم با این سن و سال مشغول حفظ کردنم فعلا رو شعرای حافظ کار میکنم خب عسلم من اون شعر گربه رو واسه مامانت نوشتم مناسب سن شما نیس گلم
رقیّه
23 بهمن 91 17:52
ایشالا بزرگ ک شدی +18 شدی بیا وبم تو وبم هس بخونش:d یعنی حال میکنم مامانت حذفش چردااااا
آفتاب
23 بهمن 91 21:53
چرا نظرای منونمیذاری باهام قهری


نه عزیزم چرا باید باهات قهر باشم به زودی باهات تماس می گیرم قول میدم خانوم خوشگل بووووووووووس
عمه جون
23 بهمن 91 22:45
سلام عزیز دلم باز مثل همیشه ناز شدی وقتی میخندی دلم اب میشه انشالله سالم باشی
رقیّه
24 بهمن 91 12:40
لحظه ی دیدار درسا و باباش = چ لحظه ی عاشقانه اینازه قشنگه
آفتاب
25 بهمن 91 12:24
وااااای نمیدونی چقدر خوشحال شدم مرسیییییییییی واسم خیلی دعا کن منتظرتم بوووووووووووووس
سپیده مامان درسا
25 بهمن 91 14:32
سلام خانومی ، خداوند حفظش کنه این گل دختر نازو انشالله که همیشه شاد و خوشحال زندگی کنین ممنون که اومدین پیشمون خیلی خوشحالم کردی
ارشیدا خانم
25 بهمن 91 23:26
سلام خاله میسی که به ما سر زدید ماساله به عزیزمون ایشاله همیشه خندون باشید من که از الان استرس دارم واسه واکسنش
خاله هانیه
27 بهمن 91 21:54
الهی من فدات بشم جیگر خاله هر روز میام عکست و میبینم کلی قربون صدقت میرم و کلی هم دلم ضعف میره برات عسل طلا.
هیراد و عمه لیلاش
28 بهمن 91 20:09
سلام ، هیراد جون توی مسابقه شرکت کرده ، لطفا به وبلاگش بیایید و کمکش کنیدآرزومند ارزوهای شما
پاتریک
30 بهمن 91 17:49
وای چقد خوشگل احساساتت رو توصیف میکنی... ایشالا از هر چی خوشبختیه جمع سه نفرتون سهم ببرین
غزال
30 بهمن 91 21:15
خاله غزال فدای این دخملی بشههههه گرد و تپلی من ....
رقیّه
1 اسفند 91 17:28
(جیرجیرچه مرد خاله)= اینو نفمیدم ینی چی؟
رقیّه
1 اسفند 91 17:31
من عاشق وبتمدیگه مامانیت ک
رقیّه
1 اسفند 91 17:31
مرسی بابت لینک
رقیّه
1 اسفند 91 17:32
کار دارم عجله دارم فعلا
آفتاب
2 اسفند 91 12:07
تو قسمت بهشت زیر پای درسا کلی اشکم دراومد.چه احساسات پاکی داری مامان درسا.ایشالا منم یه روزی بتونم این احساساتو تجربه کنم


از بس دلت پاکه عزیزم .
ایشالا توام یه روز احساسات من را تجربه می کنی در کنار نی نی و عشقت.
گل بانو
2 اسفند 91 12:16
واي مامان كوچولو درسا جون ميخنده و تو ازش عكس ميزاري تو وبلاگش آدم دلش ميخواد بخورتش. اگه دختره منم با هر خنده اينقدر ناز و دلبر بشه كه چند روزه اول قورتش ميدم و هيچي ازش نميمونه. خدا دختر كوچولوي نازت رو برات حفظ كنه و بهترين لحظه ها رو كنار هم داشته باشين. درسا رو ببوس
ghazal
2 اسفند 91 16:32
che ninie khoshmele naziiiiiiiiiiiii. booooos ro lopeshhh
samaneh
4 اسفند 91 12:32
سلام درسا جون جونی خوفی؟مرسی که به ما سر زدین و ممنون از نظرتون.ایشاا... فراموش نمیشه .درسای خوشگلم خیلی دوست داریم
elahe
8 اسفند 91 18:35
elahe
8 اسفند 91 18:38
cheghadr nazeeeeeeeeeeeeeeeeeee aziiiiizzzzzzzzaaaaaaaaaammmmmmmm
مامان کیان کوچولو
9 اسفند 91 0:49
واااااااااااااااای خدا جووووووووووون خنده اشوووووووووووووووووووو لپاشوووووووووووووووووووووو دندوناشو اخه ببین .... من عاشق این دوتا دندونام به خدااااااااااا
مامان کیان کوچولو
9 اسفند 91 12:31
دندونای فاطمه خانومو گفتم عزیزم ... یعنی به صورت کلی من عاشق بچه هام وقتی دوتا جی جی دارن .. بووووس