درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

استخر عروسک

سلام دخملکم یکی از روزهای هفته پیش که شما اذیت می کردی به مامانی گفتم بیاد خونمون تا یکم شما را نگه داره من بتونم استراحت کنم.. البته تجربه بودن تو و دایی کنار هم را داشتم اما یکم حوصله ام سر رفته بود گفتم شاید توهم بی حوصله باشی و وقتی دایی بیاد حالت بهتر بشه.. مامانی استخر دایی جون را آورده بود و خودش زحمت کشید برات بادش کرد تا بتونی آب بازی کنی اما از اونجایی که هوا خوب نبود فعلا گفتیم عروسک بازی کنی چند تایی عکس انداختیم بعدشم بردمت حمام و با دایی بازی کردی ساعت 5 هم خوابتون گرفت هردو بهانه می گرفتین ماهم خوشحال گفتیم شما می خوابید و ما استراحت می کنیم که دایی زنگ زد و گفت داریم میایم دنبال مامان و دیگه استراحت بی استراحت... بع...
10 خرداد 1392

واکسن 6 ماهگی

سلام نانازی صبح ساعت 9 از خواب بیدار شدی... سرحال بودی و می خندیدی... اصلا دلم نمیخواست ببرمت واکسن بزنیم... اما تا همین امروزم 9 روز دیر کرده بودیم با کلی استرس رفتیم درمانگاه ... برعکس دفعه پیش که روی تخت خوابیدی اینبار تو بغلم بودی این ماه دو تا واکسن داشتی و یه قطره فلج اطفال باید می خوردی.. اولین سوزنی را که زد تو پات سرت را بلند کرده بودی و نگاهش می کردی... هیچی نگفتی خانومم   الهی من فدای دختر شجاعم بشم اما دومی انگاری خیلی درد داشت جیغ کشیدی و گریه کردی از صبح خیلی بهانه می گیری و مدام گریه می کنی.. 1/5 درجه تب داری... فدای بدن داغت بشم که جیگرم را آتیش میزنه قطره ات را هر چهار ساعت یکبار ب...
9 خرداد 1392

مدلهای خواب نانازی

سلام خوشگل مامان.. خوابوندن شما یه پروژه خیلی عظیمه.. اکثر وقتا با گریه می خوابی... چشمات قرمزه و به زور باز نگهش میداری... اما بازم وقتی میخوابونمت جیغ می کشی... کاش هر وقت خوابت می گرفت آروم می خوابیدی.. اما هر چی می گذره خوابوندنت سخت تر میشه.. گاهی وقتا یک ساعت دارم لالایی میخونم.. دهنم کف می کنه و به شدت خسته میشم.. آهنگ "دخترکم لالاش میاد شب که بشه باباش میاد" را برات میذارم انقدر تکرار میشه تا شما درحالی که کلی تو ننو پیچ و تاب خوردی خوابت می بره چند روز پیش خوابوندمت توی تابت و رفتم به کارهام برسم.. همین طور لالایی می خوندم و خیال می کردم که الانه که خوابت ببره... اما دیدم زهی خیال باطل.. خانوم و نیگ...
9 خرداد 1392

بابایی روزت مبارک

عزیزم اولین سال پدر شدنت را بهت تبریک میگم و مطمئنم همین طور که برای من همسر بی نظیری بودی برای دخترت هم پدر بی نظیری میشی .. روز شنبه تصمیم گرفتم به مناسبت روز مرد برای بابایی کیک و ژله درست کنم ... ماشالا شما هم تو همه کاری کمکم کردی  مدام غر میزدی و میخواستی بغلم باشی از صدای همزن هم می ترسیدی بغض کرده بودی و نگاهم می کردی ،منم که چاره ای نداشتم گذاشتم روشن باشه تا برات عادی بشه  نمیدونم چرا انقدر بهانه گیر شدی محاله یک لحظه زمین بخوابی مدام باید پیشم باشی و باهات بازی کنم وقتی ام خوابت بگیره که انقدر گریه می کنی تا صورتت قرمز میشه و گاهی هم نفست یه کوچولو می گیره  فکر کنم داری دندون در میاری نانازی ای واااا...
6 خرداد 1392

6 ماهگی درسا خانوم و تولد مامانی

 اول خرداد تولد 6ماهگی درسا نانازی بود و تولد 46 سالگی مادر عزیزم،مامانی تولدت مبارک ایشالا صد سال زنده باشی و سایه ات بالای سر من و دخترم باشه .. نزدیکای ظهر بود بابا احمد اومد دنبالمون رفتیم کیک بگیریم اما کیک نداشتن رفتیم خونه مامانی و تولدش را تبریک گفتیم عصر هم بابایی کیک گرفت و اومد اونجا شام خونه مامانی بودیم اول برای شما تولد گرفتیم چند تایی عکس گرفتیم اما شما چون نتونسته بودی خوب بخوابی خیلی بداخلاق بودی و اصلا همکاری نکردی به جای شما دایی که عاشق تولده با اینکه تولدش نبود کلی همکاری کرد و برای خودش تبلد تبلد خوند پیشرفت هایی که تو پنج ماهگی داشتی : سرعت غلتیدنت خیلی زیاد شده و دیگه بالشت یا هرچیز دیگه ا...
4 خرداد 1392

یکسالگی وبلاگت مبارک

دخترم... عزیز دلم... عشق کوچولوی مامان.. این روزها نگاهت با من چه ها که نمی کند... لالا لالا گل شب بو نگاهت می کنه جادو فدای چشمهای نازت بشم که جادو می کنه مامان را... با همه شیطنت ها و اذیت هایی که می کنی ... با همه خستگی ها و بی خوابی هایی که دارم.. عاشقتم عزیزم 31ام اردیبهشت روزیه که این وبلاگ را برات ساختم.. وقتی تو شکمم بودی و هنوز مشخص نشده بود شما دخملی یا پسر.... اما حسم  به من می گفت که شما یه دخمل کوچولوی نانازی همون روز اسم وبلاگت را انتخاب کردم.. pearly یعنی شبیه به مروارید... یعنی درسا... مروارید کوچولوی من خیلی دوست دارم دخترم وبلاگت یک ساله شد... یک ساله که تمام خاطرات قشنگم با تو ...
31 ارديبهشت 1392

اولین پیک نیک

جمعه عمه جون زنگ زد و پیشنهاد داد اگه برنامه ای نداریم باهاشون بریم اطراف تهران بگردیم... از اونجایی که شما هنوز اسهال داشتی و پاهات به شدت سوخته بود خیلی دلم راضی نبود که بریم اما بابایی گفت حالا که جور شده بیا بریم اگر اذیت شدیم یا گریه کرد برمی گردیم دیگه منم قبول کردم و مشغول جمع کردن وسایل شدم که به خاطر دخمل شیطونی مثل شما از سه ساعت طول کشید بعدشم شما غر زدی و خوابوندمت که تا ساعت دو و نیم بیدار نشدی خلاصه تا حرکت کنیم ساعت 3 و نیم بعد از ظهر شده بود تو راه دختر خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی ... میخواستیم بریم جاده چالوس که راه بسته بود و از یه راه دیگه باید می رفتیم که خیلی راهش دور میشد که چون دیر میشد بی خیال شدیم و رفتی...
30 ارديبهشت 1392

آتلیه مامان شماره 2

سلام دختر نازم همین الان با هزار زحمت خوابوندمت و تو مثل یه فرشته ناااااااااااز خوابیدی تازگیها وقتی تو تابت می خوابی سرت را به سمت چپ می چرخونی و دست راستت را می گیری بالای ننو و خودت را می کشی سمت چپ آخرم درحالی که سرت چسبیده به کنار ننو خوابت می بره!!! معمولا بابایی عادت داره وقت خواب سرش را میذاره زیر بالشت شبها هم روی پهلو میخوابی و تا صبح چندین بار سعی می کنی غلت بزنی که نمیذارم اما گاهی وقتا که دیگه تا صبح همه اش در این حالتی انقدر خسته میشم که انگار بی هوش میشم و تو هم بالاخره موفق میشی و می چرخی... الهی بمیرم برات وقتی غلت می زنی بیدار میشی و آروم ناله می کنی منم درحالی که چشمام باز نمیشه بغلت می کنم و بهت شیر میدم و تو...
24 ارديبهشت 1392

درسا و فرار مرغی

عید خانواده مامان رفتن اصفهان و این اولین مسافرت دایی جون بود دایی کوچولو برام از اونجا یه خروس خوشتل که یکی از شخصیتهای فرار مرغی هستش را آورد که من خیلی دوسش دارم و هر وقت نگاهش می کنم براش می خندم دایی بزرگه هم عیدی برام یکی دیگه از شخصیتهاشو خرید این یکی را هم خیلی دوست دارم ... هر وقت بغلشون می کنم سریع نوکشون را میخورم البته ناگفته نماند که یه روز که پسرعموم اومده بود خونمون اونم نوکشون را خورد و یه مدته دیگه مامان نمیذاره بخورمشون هر دفعه هم که لباسام را میشوره یادش میره این بیچاره ها را هم بندازه تو ماشین تمیز بشن تا من بتونم بخورمشون فقط وقتی از دور نگاهم بهشون میفته و دست و پا میزنم و ذوق می کنم تا برم بوسشون کنم م...
17 ارديبهشت 1392