درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

9ماهگی نانازی

سلام فسقلی مامان امروز شما دختر نازم 9ماهه شدی تو این یکماه کلی پیشرفت کردی خوشگلم.. دیگه می تونی چند ثانیه بدون اینکه دستت را به جایی بگیری وایستی حتی گاهی تو این حالت نانای هم می کنی  منم برات ماشالا ماشالا ماشالا ماشالا می خونم عاشق اینی که لباسهات را از کشو بریزی بیرون  . روی دو تا زانوهات هم می شینی و می پری بالا پایین حتی بدون اینکه دستت را به جایی می گیری روی پاهات وایمیستی زیاد جیغ می زنی و گاهی وقتا از صدای جیغت گوشم سوت می کشه هرجا بتونی دستت را بگیری ازش میری بالا یا آویزونش می شی راستی چند روز پیش یکی برات نظر گذاشته بود که شما چقدر بداخلاق و عصبی هستی اینجا باید بگم شما اکث...
30 مرداد 1392

تولد بابا عزیز

دخملک شیطونم 22مرداد تولد بابا عزیز بود .. از مدتها قبل تصمیم داشتیم براش یه تولد خاص بگیریم... و قرار شد پنجشنبه 25مرداد بریم پارک و شام هم از بیرون بگیریم.. وقتی رسیدیم کیک را آوردیم و به بابا عزیز گفتیم تولدت مبارک و باباعزیز مثل وقتایی که عید را بهش تبریک میگیم،گفت: از همه تون مبارک باشه و اینگونه باباعزیز را سورپرایزش کردیم ایشالا که تولد صد و بیست سالگیش را جشن بگیریم و همیشه سایه اش بالای سرمون باشه شام هم بابایی زحمت کشید پیتزا گرفت که شما هم انقدر اومدی طرفم که مجبور شدم بهت بدم و عاشق سس گوجه شده بودی خدایا من همون مادریم که همه اش می گفتم این براش بده اون براش خوبه  می بینی فسقلی چطوری مامان را تو فشار می...
30 مرداد 1392

مهمون کوچولو

سلام دخمل خوشتلم چند روزیه انقدر ناااااااز شدی که همه اش دلم برات تنگ میشه  یدونه مروارید کوچولوی دیگه تو دهنت جوونه زده  و الان شما چهار تا دندون داری از پایین دو تای وسطی درومده و از بالا هنوز دندون های وسط در نیومده کنارشون یکی سمت راست و یکی سمت چپ مرواریدهای خوشگل درومده و وقتی می خندی دل مامان را می بره به خاطر جوونه زدن مرواریدهای جدیدت یک هفته ای میشه که اسهال داری و کار من شده پوشک عوض کردن و تعویض لباس و لباس شستن و یه جورایی همه اش درگیرم،دو روزی هم میشه که سردرد های شدید دارم و بیشتر وقتم را به استراحت می گذرونم و زحمت نگهداری از دخمل شیطونم را بابایی می کشه ،ممنونم همسرم و شما هم از هیچ محبتی دریغ نمی کنی و...
26 مرداد 1392

تولد محمد سام

سلام دختر کوچولوی من  فندق کوچولوی من سه هفته از هشت ماهگی شما گذشت و من هیچی نفهمیدم  شیطونی هات که تمومی نداره و ایشالا که همیشه سالم باشی و شیطونی نکنی  دیروز عید فطر بود اولین عید فطری که تو هم کنارمون بودی عیدی برای شما و دایی کوچولو موبایل باب اسفنجی گرفتم که خیلی هم استقبال کردید رابطه شما و دایی روز به روز بهتر می شه و دارید همبازی های خوبی برای همدیگه می شین فقط گاهی وقتا شیطون میره تو جلد دایی کوچولو و شما را میزنه البته خیلی آروم و انگار بیشتر میخواد من را ناراحت کنه تا به شما آسیبی برسونه که به نظرم بهتره از این به بعد دیگه دعواش نکنم تا اونم با شما کاری نداشته باشه دایی با شما خیلی مهربونه هرچی میخو...
19 مرداد 1392

شطنت هایِ دخترکِ هشت ماهه من

سلام دخمل شیطونم.. امروز از صبح که بیدار شدی غر میزدی منم تصمیم گرفتم ببرمت خونه مامانی شاید با دایی جون بازی کنی و آروم بشی اما اونجا هم همه اش بهانه می گرفتی و گریه می کردی ،مامانی هم روزه بود و به سختی می تونست تو نگهداری ازت بهم کمک کنه ... هرجا دایی می رفت شما هم میخواستی بری و وقتی نمی تونستی جیغ می کشیدی و گریه می کردی.. دایی جون می تونم بیام تو؟ فدای جفتتون بشم من من از پنجره کلبه دایی ازتون عکس می گرفتم دایی اومده از نزدیک ببینه چیکار می کنم فسقلی از نیم رخ هم خیلی ناسی درسا خوشتله در حال دست دسی و دایی جون در تفکر عشقولانه دایی و خواهر زاده فدااااااااای خنده هاتون بشم من که انقدر ...
12 مرداد 1392

بدون کمک ایستادن

سلام دخملک شیطونم... نازدار خانوم شما حسابی شیطون شدی و میشه گفت از دیوار صاف بالا میری... تازه وقتی ام من دستت را نگیرم و نتونی از دیوار بری بالا تا با کلیدهای برق بازی کنی عصبانی میشی و جیغ می کشی  چند روز پیش که جلوی کامپیوتر نشسته بودم و داشتم به کارهام می رسیدم برگشتم نگاهی به شما بندازم که ببینم چیکار می کنی که بــــــــــــــــــــــــله چشمم به دخملک شیطونم افتاد که بالای مبل ایستاده بود و داشت می خندید.. از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم سریع دوربین را آوردم و ازت عکس گرفتم.... فسقلی چطوری رفتی بالا؟ اینطوری رفتم مامان دیروزم که از خواب بیدار شدی بدون اینکه دستت را به جایی بگیری روی پاهات وایستادی که م...
5 مرداد 1392

هشت ماهگی!!!!

    سلام دخملک نانازم هشت ماه از روزهای خوب با شما بودن گذشته و شما الآن هشت ماهت شده تو این مدت کلی بزرگ شدی و چیزهای جدید یاد گرفتی ... هشت ماهگیت مبارک دختر خوشگلم چون تازه جشن دندونی گرفته بودیم دیگه کیک نگرفتیم برات به جاش یه هدیه خوشجل برات گرفتم ... یه کلبه کوچولو که میری توش می شینی و من باهات دالی بازی می کنم و تو خوشت میاد البته از اونجایی که الان به دردت نمیخوره فعلا جمعش کردم تا بزرگتر بشی و باهاش بازی کنی.. شما در هفت ماه و سه هفته و چهار روزگی به گفته بابایی بدون اینکه دستت را به جایی بگیری یه قدم برداشتی  آفرین به شما دختر نازم  که انقدر زرنگی  به زور می شون...
1 مرداد 1392

جشن دندونی

سلام دخملک نانازم... پنجشنبه برات جشن دندونی گرفتم... تزئیناتش را از وقتی سه ماهه بودی تو کامپیوتر طراحی کردم ، یه مقداریش را ماه پیش چاپ کردم و اونایی که عکس داشت را چند روز قبل از مهمونی چاپ کردم از طراحی گرفته تا آماده کردنش برای وصل کردن به دیوار همه کلی از وقتم را گرفت اما بعدش خیلی خیلی راضی بودم چون جشنت به همون قشنگی شد که تصورش می کردم همه جا عکس دندون به چشم میخورد و مهمونا دنبال چیزی می گشتن که روش عکس دندون نباشه!!!!! از چند روز قبلش شما مریض شده بودی و تب داشتی   پنجشنبه هم حالت خوب نبود و همه اش بهانه می گرفتی و اصلا تو هیچ کاری باهام همکاری نکردی و همه عکسات بد شدن نانازی شما چهارشنبه این هفته 92/4/26 درسن 7...
29 تير 1392

پارک 2

دیگه وقتی دستت را به وسایل می گیری و وایمیستی موقع نشستن اول یکی از دستات را میاری به سمت زمین و خم میشی وقتی دستت به زمین رسید اون یکی دستت را ول می کنی و میشینی من عاشق این محتاط بودنتم که باعث شد خیالم از بابت شما راحت بشه و تشک ها را جمع کنم  چند روزه یاد گرفتی بگی بابا همه اش تو خونه می خونی بَ بَ بَ بَ و لبهات یه شکل خوشگلی میشن که میخوام بخورمشون و بعضی اوقاتم که میخوای بابا را صدا کنی خیلی قشنگ و ناااااااز بین بَ بَ گفتنات می گی بابا ... دیروزم که رفتیم پارک تا باباجون را دیدی ذوق کردی و گفتی بابا و اونم خیلی خوشحال شد که صداش زدی و گفت جون بابا و اومد بغلت کرد... بابا هم که اومد دنبالمون شما تا دیدیش گفتی بابا و ذوق کر...
24 تير 1392