درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

اولین استخر..

سلام عشق کوچولوی مامان ناناسی امروز عمه هات تصمیم گرفتن برن استخر و از منم پرسیدن که آیا باهاشون میرم یا نه و من هم باوجود اینکه روز بعد عروسی کلی تو خونه کار داشتم و همه جا به هم ریخته بود ولی گفتم باشه میایم و تند تند لباسهات رو تنت کردم و عمه اومد دنبالمون و بردمون استخر نزدیک خونمون اونجا خانومه گفت که حتمن حتمن باید بازو بند داشته باشی که از همونجا برات خریدیم و رفتیم داخل تند تند لباسهات را عوض کردیم و با عمه عصمت رفتی سمت استخر وقتی پات رو گذاشتی تو آب کلی ذوق کرده بودی عشقم بعدشم مهشید اومد پیشت و بهت میگفت پاهات رو چطوری تکون بدی و شما هم ازش تقلید می کردی و پاهات رو تکون میدادی و درکمال تعجب همه بعد از چند دقیقه وقتی میخوابوندی...
16 بهمن 1393

اولین عروسی

درسای نازم سلام عشق من همون طور که تو پست قبلی هم گفتم عروسی دعوت داشتیم و من همه اش بهت میگفتم میخایم بریم عروسی نانای کنیم و شما با ذوق می گفتی بی ییم عروسی نانای تنیم چهارشنبه صبح دوتایی رفتیم حموم برگشتیم و یکم بازی کردی بعدش باباحمید اومدخونه و ناهارخوردیم و شما نونو خوردی و خوابیدی و بابایی هم کنارت خوابش برد منم لباس پوشیدم و رفتم خونه خاله هانیه تا مثل همیشه زحمت آرایش کردنم بیفته گردن خاله ای هیچی دیگه ازونجایی که قبلا به خاله گفته بودم  دیگه قبلش زنگ نزدم بهش فقط وایبر دادم که جواب نداد و بعدشم زنگ زدم که بگم توراهم نکنه کاری پیش اومده باشه و خونه نباشه و گویا آنیسای شیطون شب نخوابیده بوده و خاله ای هم تا صبح بیدار بود...
16 بهمن 1393

25 و 26 ماهگی درسای مامان

نازگلم به لطف خدای مهربون انقدر تو این دوماه مناسبت های شاد داشتیم که فرصت نوشتن از کارهای شما و پیشرفتهات و شیطونی هات نشد و تو این پست برات از هرچی که تو این دوماه اتفاق افتاده و مامان یادشه می نویسم و 25 و 26 ماهگیت را باهم تبریک می گم عشق کوچولوی من درسای نازم   و   ماهگیت مبارک عشقم اولین عکس پرسنلی دختر نازم درحالی که به شدت تب داشت در دوسال و یک ماه و دو هفته و شش روزگیش عزیز دل مامان تو این دوماه شما به شدت تغییر کردی صحبت کردنت از حالت طوطی وار به صورت مستقل درومده و شبیه یه دوربین فیلمبرداری شدی هرکاری که می کنیم هر حرفی که میزنیم را ضبط می کنی و چند روز بعدش تحویلمون میدی و ما به شدت مرا...
14 بهمن 1393

تولد باباحمید

15اُم دی ماه تولد باباحمید بودش و تو این ماه آخرین مناسبتمون بود و انقدر خسته بودم تصمیم نداشتم خیلی خودم را به زحمت بندازم و باباحمید هم قبل رفتنش کلی بهم سفارش کرد که خودت و تو زحمت نندازیا ولی مدتها بود دلم میخاست برای باباحمید پای سیب درست کنم که نداشتن فر مزید برعلت میشد و هی عقب میفتاد گفتم حالا که قراره خیلی تدارک نبینم پس حداقل یه پای سیب برای بابایی درست کنم  شانس من اون روز شما هم بی نهایت شیطون شده بودی و همه اش بهانه می گرفتی و هی میگفتی بیا پیشم بیا پیشم که آخرشم مجبور شدم ببرمت تو آشپزخونه و مثلا تو درست کردن کیک بهم کمک کنی که یه تخم مرغ هم تو دستت شکوندی و شلوارت و کثیف کردی و بعدشم مشغول خوردن مواد کیک شدی ولی خدارا...
15 دی 1393

تولد سه سالگی امیرحسین

سلام وای که چقدر مطلب داریم که بذاریم وبلاگ و چقدر من کار داشتم این چند روزه  یه مشتری تم دندونی داشتم که تو این مدت تا درسا خانوم بیدار بود مشغول رسیدگی به اوامرشون بودم و وقتی هم که خوابیده بود مشغول کار بودم خداروشکر تموم شد و خیلی خیلی هم خوشگل شده بود  حالا هم وقتشه که تند تند چند تا پست مناسبتی دی ماه رو بذاریم  6اُم دی ماه تولد امیرحسین فسقلی بودش که چون روز قبلش تولد شما بود با یک هفته تاخیر تولدش را جشن گرفتیم و برای اینکه همه اش ازم می پرسید تولد من هم ازینا میخری برام تولدش با تم انگری بردز گرفته شد که خیلی مختصر بود فقط خودشون بودن و ما و یکی از دختر خاله هام ظهر پنجشنبه وقتی شما خوابیده بودی من...
14 دی 1393

جشن تولد 2 سالگی

سلام عشق مامان بالاخره ربيع الاول شد و پنجم دي روزي كه قرار بود تولد دوسالگيت را باعمه ها و عموجون و دايي ها و مادربزرگ ها و پدربزرگهات جشن بگيريم فرا رسيد از يك هفته پيش خيلي از چيزهايي كه لازم بود را درست كردم  بيسكوييت هاي كيتي؛تم تولد ؛گل هاي رز سيب زميني؛سيب زميني و هويج قالب زده شده براي سوپ كه گذاشتم فريزر تا روز تولدت؛سيب زميني قالب زده سرخ شده چيپسي خلاصه بيچاره كردم خودم تم تولد امسال نازدار خانوووم كيتي بود كه مامان عاااشقششششششه همه كارهاي تم را خودم تنهايي انجام دادم و سعي كردم يكم بهتر از پارسال تزيينشون كنم  عشق كوچولوي من تو اين چند روزي كه كلي كار سرم ريخته بود شما آروم و بي سروص...
13 دی 1393

يلداي 93

سلام به دوستای مهربونمون سلام به درسای نازم  عشق من ساعت 3بعد از ظهر بود که یادم افتاد که ای دل غافل امشب شب یلداست و پاشم یکم تدارک ببینم سه تایی بهمون خوش بگذره  و دوتایی رفتیم ته کوچه و چند تا ژله خریدیم و اومدیم خونه و من مشغول تدارکات شب شدم و شما هم لالا کردی و وقتی بیدار شدی بهم کمک کردی تا شیرینی شب یلدا درست کنیم و شب خوبی را درکنار شما و بابایی داشتیم و نزدیک جشن تولدت بود عشقم و مامان داشت تدارک تولدت را میدید و همینا رو هم با کلی زحمت و خستگی درست کردم ببخشید که بیشتر ازین از دستم برنیومد عشق قشنگم   نازگل درحال درست کردن شیرینی شب یلدا به به خوردن داره این شیرینی هاا اینم ...
3 دی 1393