درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

بابایی روزت مبارک

عزیزم اولین سال پدر شدنت را بهت تبریک میگم و مطمئنم همین طور که برای من همسر بی نظیری بودی برای دخترت هم پدر بی نظیری میشی .. روز شنبه تصمیم گرفتم به مناسبت روز مرد برای بابایی کیک و ژله درست کنم ... ماشالا شما هم تو همه کاری کمکم کردی  مدام غر میزدی و میخواستی بغلم باشی از صدای همزن هم می ترسیدی بغض کرده بودی و نگاهم می کردی ،منم که چاره ای نداشتم گذاشتم روشن باشه تا برات عادی بشه  نمیدونم چرا انقدر بهانه گیر شدی محاله یک لحظه زمین بخوابی مدام باید پیشم باشی و باهات بازی کنم وقتی ام خوابت بگیره که انقدر گریه می کنی تا صورتت قرمز میشه و گاهی هم نفست یه کوچولو می گیره  فکر کنم داری دندون در میاری نانازی ای واااا...
6 خرداد 1392

6 ماهگی درسا خانوم و تولد مامانی

 اول خرداد تولد 6ماهگی درسا نانازی بود و تولد 46 سالگی مادر عزیزم،مامانی تولدت مبارک ایشالا صد سال زنده باشی و سایه ات بالای سر من و دخترم باشه .. نزدیکای ظهر بود بابا احمد اومد دنبالمون رفتیم کیک بگیریم اما کیک نداشتن رفتیم خونه مامانی و تولدش را تبریک گفتیم عصر هم بابایی کیک گرفت و اومد اونجا شام خونه مامانی بودیم اول برای شما تولد گرفتیم چند تایی عکس گرفتیم اما شما چون نتونسته بودی خوب بخوابی خیلی بداخلاق بودی و اصلا همکاری نکردی به جای شما دایی که عاشق تولده با اینکه تولدش نبود کلی همکاری کرد و برای خودش تبلد تبلد خوند پیشرفت هایی که تو پنج ماهگی داشتی : سرعت غلتیدنت خیلی زیاد شده و دیگه بالشت یا هرچیز دیگه ا...
4 خرداد 1392

یکسالگی وبلاگت مبارک

دخترم... عزیز دلم... عشق کوچولوی مامان.. این روزها نگاهت با من چه ها که نمی کند... لالا لالا گل شب بو نگاهت می کنه جادو فدای چشمهای نازت بشم که جادو می کنه مامان را... با همه شیطنت ها و اذیت هایی که می کنی ... با همه خستگی ها و بی خوابی هایی که دارم.. عاشقتم عزیزم 31ام اردیبهشت روزیه که این وبلاگ را برات ساختم.. وقتی تو شکمم بودی و هنوز مشخص نشده بود شما دخملی یا پسر.... اما حسم  به من می گفت که شما یه دخمل کوچولوی نانازی همون روز اسم وبلاگت را انتخاب کردم.. pearly یعنی شبیه به مروارید... یعنی درسا... مروارید کوچولوی من خیلی دوست دارم دخترم وبلاگت یک ساله شد... یک ساله که تمام خاطرات قشنگم با تو ...
31 ارديبهشت 1392

اولین پیک نیک

جمعه عمه جون زنگ زد و پیشنهاد داد اگه برنامه ای نداریم باهاشون بریم اطراف تهران بگردیم... از اونجایی که شما هنوز اسهال داشتی و پاهات به شدت سوخته بود خیلی دلم راضی نبود که بریم اما بابایی گفت حالا که جور شده بیا بریم اگر اذیت شدیم یا گریه کرد برمی گردیم دیگه منم قبول کردم و مشغول جمع کردن وسایل شدم که به خاطر دخمل شیطونی مثل شما از سه ساعت طول کشید بعدشم شما غر زدی و خوابوندمت که تا ساعت دو و نیم بیدار نشدی خلاصه تا حرکت کنیم ساعت 3 و نیم بعد از ظهر شده بود تو راه دختر خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی ... میخواستیم بریم جاده چالوس که راه بسته بود و از یه راه دیگه باید می رفتیم که خیلی راهش دور میشد که چون دیر میشد بی خیال شدیم و رفتی...
30 ارديبهشت 1392

آتلیه مامان شماره 2

سلام دختر نازم همین الان با هزار زحمت خوابوندمت و تو مثل یه فرشته ناااااااااااز خوابیدی تازگیها وقتی تو تابت می خوابی سرت را به سمت چپ می چرخونی و دست راستت را می گیری بالای ننو و خودت را می کشی سمت چپ آخرم درحالی که سرت چسبیده به کنار ننو خوابت می بره!!! معمولا بابایی عادت داره وقت خواب سرش را میذاره زیر بالشت شبها هم روی پهلو میخوابی و تا صبح چندین بار سعی می کنی غلت بزنی که نمیذارم اما گاهی وقتا که دیگه تا صبح همه اش در این حالتی انقدر خسته میشم که انگار بی هوش میشم و تو هم بالاخره موفق میشی و می چرخی... الهی بمیرم برات وقتی غلت می زنی بیدار میشی و آروم ناله می کنی منم درحالی که چشمام باز نمیشه بغلت می کنم و بهت شیر میدم و تو...
24 ارديبهشت 1392

اولین قالب اختصاصی

سلام دخترکم چند وقتی بود دلم می خواست برات یه قالب بسازم اما نه وقت داشتم نه عکسهای خوشگل.. آخر هفته که بابا کمکم بود یکم کار طراحیشو انجام دادم... امروزم ازت چند تا عکس گرفتم.. و بالاخره اولین قالب اختصاصی تو با طراحی مامان تموم شد.   قالب نو مبارک ...
21 ارديبهشت 1392

درسا و فرار مرغی

عید خانواده مامان رفتن اصفهان و این اولین مسافرت دایی جون بود دایی کوچولو برام از اونجا یه خروس خوشتل که یکی از شخصیتهای فرار مرغی هستش را آورد که من خیلی دوسش دارم و هر وقت نگاهش می کنم براش می خندم دایی بزرگه هم عیدی برام یکی دیگه از شخصیتهاشو خرید این یکی را هم خیلی دوست دارم ... هر وقت بغلشون می کنم سریع نوکشون را میخورم البته ناگفته نماند که یه روز که پسرعموم اومده بود خونمون اونم نوکشون را خورد و یه مدته دیگه مامان نمیذاره بخورمشون هر دفعه هم که لباسام را میشوره یادش میره این بیچاره ها را هم بندازه تو ماشین تمیز بشن تا من بتونم بخورمشون فقط وقتی از دور نگاهم بهشون میفته و دست و پا میزنم و ذوق می کنم تا برم بوسشون کنم م...
17 ارديبهشت 1392

اولین پارک

سلام ناناز گلی.. هرچی بزرگتر میشی شیطنتاتم بیشتر میشه چند روز عمه اشرف اومد دنبالمون و رفتیم پارک اولش از اینکه رفتیم بیرون خیلی خوشحال شدی،یه کم رفتیم سرسره سواری بعدشم تاب سوارت کردم و تو کلی برام خندیدی اما یکم که گذشت خسته شدی و خوابت گرفت دلت از اون مدلهای خاص شیرخوردنت میخواست که تو پاک جلوی اونهمه آدم اصلا امکانش نبود خلاصه یکم شیرخشک خوردی و تو پارک چرخیدیم تا اینکه حسابی خسته شدی تو ماشین که نشستیم انقدر جاکم بود که نمیشد تکون بخوریم باهرزحمتی بود بالاخره بهت شیردادم و شما چشمهای نازت را بستی و خوابت برد  خونه که رسیدیم مجبور شدم سینه ام را از دهنت دربیارم که کسی نبینه  اینجور وقتا همیشه بیدار میشی و غر میزنی یا اگه س...
17 ارديبهشت 1392

Happy Mother's Day

سلام مامانی روزت مبارک مامان کوچولوی من امسال روز مادر هرکاری کردم تا بهت بگم مامان روزت مبارک نشد آخه من هنوز کوشولوام و گفتن کلمه هم برام سخته... ولی روز مادر سعی کردم زیاد غر بزنم و هی بگم مَم مان امیدوارم اون همه عشقی که تو گفتن این کلمه بود را درک کرده باشی و غر غر های اون روز را به حساب تبریک بذاری اینم کارت پستال دستهای مامان و پاهای کوچولوی من هدیه به مامانی خوفم (دخترکم بهترین هدیه برای من بوسیدن پاهای کوچولوت بود،عاشقتم نانازم) این دسته گل خوجلم از طرف من و بابایی تقدیم به شما نمیدونم مامانی از من عکس می گیره یا از دسته گلش!!! (از دسته گلام نانازی ) مرسی بابایی مگه برای مامان نگرفته...
14 ارديبهشت 1392