درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

هشت ماهگی!!!!

    سلام دخملک نانازم هشت ماه از روزهای خوب با شما بودن گذشته و شما الآن هشت ماهت شده تو این مدت کلی بزرگ شدی و چیزهای جدید یاد گرفتی ... هشت ماهگیت مبارک دختر خوشگلم چون تازه جشن دندونی گرفته بودیم دیگه کیک نگرفتیم برات به جاش یه هدیه خوشجل برات گرفتم ... یه کلبه کوچولو که میری توش می شینی و من باهات دالی بازی می کنم و تو خوشت میاد البته از اونجایی که الان به دردت نمیخوره فعلا جمعش کردم تا بزرگتر بشی و باهاش بازی کنی.. شما در هفت ماه و سه هفته و چهار روزگی به گفته بابایی بدون اینکه دستت را به جایی بگیری یه قدم برداشتی  آفرین به شما دختر نازم  که انقدر زرنگی  به زور می شون...
1 مرداد 1392

جشن دندونی

سلام دخملک نانازم... پنجشنبه برات جشن دندونی گرفتم... تزئیناتش را از وقتی سه ماهه بودی تو کامپیوتر طراحی کردم ، یه مقداریش را ماه پیش چاپ کردم و اونایی که عکس داشت را چند روز قبل از مهمونی چاپ کردم از طراحی گرفته تا آماده کردنش برای وصل کردن به دیوار همه کلی از وقتم را گرفت اما بعدش خیلی خیلی راضی بودم چون جشنت به همون قشنگی شد که تصورش می کردم همه جا عکس دندون به چشم میخورد و مهمونا دنبال چیزی می گشتن که روش عکس دندون نباشه!!!!! از چند روز قبلش شما مریض شده بودی و تب داشتی   پنجشنبه هم حالت خوب نبود و همه اش بهانه می گرفتی و اصلا تو هیچ کاری باهام همکاری نکردی و همه عکسات بد شدن نانازی شما چهارشنبه این هفته 92/4/26 درسن 7...
29 تير 1392

پارک 2

دیگه وقتی دستت را به وسایل می گیری و وایمیستی موقع نشستن اول یکی از دستات را میاری به سمت زمین و خم میشی وقتی دستت به زمین رسید اون یکی دستت را ول می کنی و میشینی من عاشق این محتاط بودنتم که باعث شد خیالم از بابت شما راحت بشه و تشک ها را جمع کنم  چند روزه یاد گرفتی بگی بابا همه اش تو خونه می خونی بَ بَ بَ بَ و لبهات یه شکل خوشگلی میشن که میخوام بخورمشون و بعضی اوقاتم که میخوای بابا را صدا کنی خیلی قشنگ و ناااااااز بین بَ بَ گفتنات می گی بابا ... دیروزم که رفتیم پارک تا باباجون را دیدی ذوق کردی و گفتی بابا و اونم خیلی خوشحال شد که صداش زدی و گفت جون بابا و اومد بغلت کرد... بابا هم که اومد دنبالمون شما تا دیدیش گفتی بابا و ذوق کر...
24 تير 1392

درسای گوشواره به گوش

خوشتل مامان سلام.. دیروز صبح با بابایی رفتیم و گوشهای شما را سوراخ کردیم.. خیلی استرس داشتم ،قبلش برات صدقه گذاشتم و دعا کردم زیاد دردت نیاد... هر درمانگاهی رفتیم گفت زیر یکسال قبول نمی کنیم و مجبور شدیم بریم طلا فروشی اونجا هم شما شیطونی کردی و نذاشتی اون یکی گوشت را باخودکار علامت بزنم ،اولین گوشت که سوراخ شد برگشتی مرده را نگاه کردی و شروع کردی گریه کردن اون یکی گوشت را که سوراخ کرد بغلت کردم و باهم اومدیم بیرون شیشه شیرت را دادم و خوردی و ساکت شدی .. الهی مامان فدای اشکای گوله گوله ات بشه نانازم... بابایی خیلی ناراحت بود و تا شب با من حرف نزد ... 7ماه و 2هفته و 6روزگی شب خونه مامان ملک دعوت بودیم لباسهات را عوض ...
21 تير 1392

اولین مروارید

سلام سلام صد تا سلام من اومدم با دندونام می خوام نشونتون بدم  صاحب مروارید شدم یواش یواش و بی صدا شدم جزو کباب خورا درسا داره یه دندون       قند می خوره از قندون  فرشته مهربون آورده       براش یه دندون  درسای نازم امروز صبح که داشتی دستم را میخوردی متوجه زبری لثه هات شدم و وقتی بیشتر دقت کردم دیدم بله مروارید دخملم داره در میاد کلی ذوق کردم و بغلت کردم و بوس بوسیت کردم نانازم شب هم بهت آب دادم و نمی دونی صدای تق تق لیوان چقدر هیجان انگیز و زیبا بود   درسای نازم رویش اولین مروارید لبخندت مبارک عزیزم امیدوارم دندونت به راحتی در بیاد و اذی...
19 تير 1392

وبلاگ جدید...

سلام دخملکم.. همیشه دلم میخواست آدرس وبلاگت اسم خودت باشه بدون هیچ پسوند و پیشوندی و بالاخره بعد از چهار ماه پیگیری تونستم برات تو بلاگفا یه وبلاگ به اسم خودت ثبت کنم.. مبارکت باشه دخترم ایشالا که همیشه خاطرات خوبت را توش ثبت کنیم عشق کوچولوی من امروز دایی جون زحمت کشید اومد خونمون تا آنتنمون را درست کنه که شما بتونید کارتون تماشا کنید و لذت ببرید ... شما عاشق دایی جون هستی هر وقت می بینیش میری جلوش وایمیستی تا بغلت کنه ... دیروز هم که میخواستیم بریم خونه مامانی دایی اومد دنبالمون و شما از دیدنش کلی ذوق کردی و باهاش رفتی... قبل از اومدن دایی چند تایی عکس انداختیم این لباس را عمه جون زحمت کشیدن برات دوختن کلاهشم خودشون دو...
19 تير 1392

نی نی شکمو

سلام دخملکم  بحث داغ این روزا مسابقه ای هستش که نی نی وبلاگ گذاشته .. دیشب که داشتم بهت سوپ میدادم اذیت کردی و تمام صورتت و لباسهات را پر از سوپ کردی به خودم گفتم حالا وقتشه ازت عکس بگیرم تا شما هم تو اولین مسابقه زندگیت شرکت کنی ... بردمت تو آشپزخونه و قابلمه ای که عاشقشی را بهت دادم و همزمان بقیه سوپتم میدادم بخوری شما دیگه نمی دونستی چطور از این فرصتی که در اختیارته استفاده کنی و تند تند بازی می کردی و هیجان زده شده بودی ... همه عکسهایی را که دیشب انداختیم میگذارم .. وقتی نی نی وبلاگ عکسمون را تایید کنه می تونیم تبلیغات کنیم ... البته دخترم من اصلا دوست ندارم به وبلاگ دیگران برم و بخوام بهت رای بدن آخه همه خودشون نی نی دا...
15 تير 1392

اولین دوست ِ درسا

سلام دخمل نانازم یک ماهی میشه که مامان روژینا جون مارا دعوت کردن خونشون بالاخره امروز موفق شدیم بریم دیدنشون روژینا نانازی 10 روز از شما بزرگتره  دایی جون و بابایی خونمون بودن و از اونجایی که خونه روژینا جون نزدیک خونه مامانی بود زحمت کشیدن و مارو هم رسوندن  ،نزدیک خونه شون که شدیم شما خوابت برد و با خودم گفتم الآنه که بریم اونجا و شما بداخلاقی کنی اما برعکس تا رسیدیم بیدار شدی و برای نیلوفر جون(مامان روژینا) خندیدی از دیدن روژینا خیلی ذوق کرده بودی  اما روژینا با تعجب و اخم نگاهت می کرد ولی یکم که گذشت اونم اخماشو باز کرد و برام خندید  یکم که بازی کردی خوابت گرفت و لالا کردی  روژینا جونم برام...
13 تير 1392