درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

37 هفتگیت مبارک خانوم خوشگله....

سلام سلام به دختر کوچولوی ناز نازیم چقدر روزها دیر می گذرن هااااا.... تو این هفته حسابی چاق شدی... یعنی ایشالا کلی تپل مپل شده باشی بین 2720 تا 3400 باید شده باشی خانوم دکتر که برام سونو ننوشت... گفت : لازم نیست وزن نی نی خوبه قدتم بین 48.2 تا 50.8 شده دیگه... قند عسلم تو چقدر بزرگ شدی هاااااا باورم نمیشه دقیقا یازده روز دیگه تو رو بغل می کنم.... دیشب با بابایی لباسهایی که تو بیمارستان لازمت میشه را آماده کردیم.... بابایی گیر داده بود باید مارک لباسها را ببریم.... می گفت : نی نی پوستش حساسه اذیت میشه بعد از بریدن مارکها هم هی می کشید به صورتش تا مطمئن بشه نرم هستن و تورو اذیت نمی کنن خلاصه کلی وسواس به...
20 آبان 1391

لباسهای درسا کوچولو..

بقیه لباسهای دخترم ادامه مطلب.   لباسهای نخی خانومی.. لباسهای بافتنی همه هنر دست مامانیه خودمه..دستش درد نکنه. این واسه یک سالگیته ناز گلم... زحمت این یکی رو دختر خاله مامان کشیده... این پیراهن و شنلش هم خودم برات بافتم خوشگلم. اینم خاله ام برات بافته ناز گلکم... اینم کلاه های دختر گلم که یکی دیگه از خاله هام براش بافته... این شال را خودم برات بافتم خانومی... این کلاه را هم خودم برات بافتم ... پاپوشهات را هم خودم ...
15 آبان 1391

اسباب بازیهای درسا کوشولوم

بقیه عکسها در ادامه مطلب طبقه اول ویترین ماشین لباسشویی، همزن،قهوه ساز،توستر،مخلوط کن و اتوی نی نی چرخ خیاطی که وقتی هفت سالم بود و برادرم به دنیا اومد برام هدیه آورد سماور و چراغ که مال سیسمونی خودم بوده... لیوان باب اسفنجی هم تولد پسرعمه درسا که بود عمه جونش بهش هدیه داد.... این عروسکم وقتی برادرم به دنیا اومد عمه ام برام خریدش... اینم خالم از مکه برام سوغاتی آورده بود... اینم تزئین شده اش... اینم اسباب بازیهای دخترم.. ...
15 آبان 1391

تخت و کمد درسا کوچولوی مامان

سلام به دوستای مهربونمون و به دختر کوچولوی خودم... بالاخره عکسهای سیسمونی حاضر شد... متاسفانه اتاق درسا خیلی کوچیکه... و یه جورایی فضا برای عکاسی نداشتم... اینه که ممکنه عکسها از نمای مناسبی گرفته نشده باشه.... از رنگ اسپرت کمدش خیلی خوشم اومد واسه همین صورتی نگرفتم. اینم تخت دخملی به همراه موتور پوشکیش  اینم عکس روتختی دخترم... بقیه را ادامه مطلب می گذارم تا اینجا شلوغ نشه...   لوستر اتاق نازگلم آویز تخت یه بار دیگه کمد نی نی  گل سر ها،گردنبند ها،کیف ها و ست کیتی که مامانی عاشقشونه تخت از نمای دیگه البته همه تون می دونین اما واسه اینکه توضیحی داده باشم میگم. ت...
15 آبان 1391
14955 0 11 ادامه مطلب

36 هفتگی درسا کوچولو و جشن سیسمونی

سلام... دختر نازم 36 هفتگیت مبارک باشه شما وارد هفته 37 ام از سفر 40هفته ایت شدی... دیگه کامل کاملی و فقط وزن اضافه می کنی.... این روزا باید خیلی مراقب باشم.. آخه ممکنه شما هوس کنین زودتر تشریف بیارین گاهی اوقات احساس می کنم سوزن تو شکمم فرو می کنن امروز که تو اینترنت می خوندم انگار جای چنگ کشیدنای توئه با اینکه جات کوچیکه اما خداراشکر فعالیتت خوبه... حسابی مامان را میزنی و منم همش آخ و اوخ می کنم... بابا هم که ذوق می کنه و میگه الکی نگو دخترم تو رو نمی زنه احساسات بابایی هم مثل من فوران کرده.... گاهی اوقات شکمم را نوازش می کنه و حتی تو رو می بوسه خیلی هم مراقبه که من لباس مناسب بپوشم تا تو اذیت نشی... دیروز...
14 آبان 1391

35 هفتگیت مبارک ناز گل مامان

سلام به دختر یکی یکدونم تولد 35 ماهگیت مبارک خوشگله... 35 هفتگیت هم تموم شد... و شما وارد هفته 36ام از سفر 40هفته ایت شدی.... تولد 8 ماهگیت هم مبارک باشه خانوم خوشگله... بالاخره به ماه آخر رسیدیم... هشت ماه گذشت و من و تو کلی سختی را پشت سر گذاشتیم... تو هرروز بزرگ و بزرگتر شدی و من بیشتر عاشقت شدم دیروز پیش خانوم دکتر بودم... کلی استرس داشتم که با سزارین موافقت نکنه... وقتی هم رفتم پیشش اولش گفت بی خود عمرا من بذارم سزارین بشی بعد که گفتم نه من شرایطش را ندارم و می ترسم و شوهرم کارش شیفتیه و........ خلاصه شلوغش کردم گفت ببینیم چی میشه وقتی هم فشارم را چک کرد و بالا بود ... گفت چیه ترسیدی طبیعی زایمانت کنم ...
11 آبان 1391

34 هفتگیت مبارک خانوم خوشگله....

سلام .... سلام دخمل کوچولوی مامان خوبی خوشگله؟!!!! امروز از صبح هنوز یه تکون هم نخوردی... هفته پیش که رفتم دکتر گفتن باید مراقب حرکاتت باشم... حتما باید بعد از خوردن غذا 4بار حرکت کنی.... و بیشتر از سه ساعت هم نباید بی حرکت باشی... البته خانوم دکتر خودشون نبودن و یه ماما جاشون گذاشته بودن.... گفتم تاریخ زایمانم کی میشه؟ اونم گفت طبیعی میشه 16 آذر... گفتم نه سزارین دیگه گفت: خانوم دکتر به راحتی قبول نمی کنه اما من نمی خوام دخترم را طبیعی به دنیا بیارم... من تو خودم نمی بینم بتونم اینکار را بکنم... می ترسم اگه نتونم یه وقت اتفاقی برات بیفته... آخی داری تکون می خوری واسه سزارین هم گفت تا آخر هفته 39 صبر می ک...
30 مهر 1391

33 هفتگیت مبارک دخترم....

سلام به کوچولوی نازنینم... می خوام تو این یک ماه آخر از زبون خودم بنویسم.... این روزا احساسات مادرانه ام به شدت زیاد شده... و برای دیدنت لحظه شماری می کنم.... اما دوست ندارم زودتر از موعد بیایی ها می خوام خوب رشد کنی و کامل بشی... امروز نوبت دکتر داشتم.... اما زنگ زدن و گفتن دکتر نمیاد آخه دکتری که مامان میره پیشش مطبش خیلی دوره.... دوهفته یکبار میاد درمانگاه و من میرم پیشش... که این سری نمی دونم چرا ولی نیومده... گفتن برم پیش یه دکتر دیگه که اونجاست... اگه مشکلی باشه خودش تلفنی به خانوم دکتر میگه.. قرار بود این هفته درباره بیمارستان صحبت کنیم... شایدم تاریخ زایمان مشخص می شد... اما قسمت نبود دیگه امروز کلی...
23 مهر 1391

32 هفتگی دخترم از زبون مامان

امروز مامان می خواد برات بنویسه سلام دختر گلم.... امروز که اومدم وبت و به روزشمار بالای وب نگاه کردم کلی ذوق زده شدم.... باورم نمیشه که وارد 32 هفتگی شدم... تو 37 هفتگی تو کامل کامل میشی و می تونی به دنیا بیای... الان حدود1800 گرم وزن داری ماشاالله ... قدتم حدود 43 سانت شده... وایی چقدر بزرگ شدی .... دلم داره برای دیدن دستای کوچولوت ضعف میره... از بس تصور کردم چه شکلی هستی خسته شدم دیگه.... همش حس می کنم خیلی شبیه بابایی هستی... چون من عاشق بابایی هستم و همش دارم نگاهش می کنم.... نمی دونی این روزا چقدر دلم برای بابایی تنگ میشه تازه تو این هفته ناخن های دست و پاهات هم درومده... بعضی ها هم تو این هفته مو درمیارن....
16 مهر 1391

تولد31هفتگی درسا و تولد24 سالگی مامان

سلام به همه دوستای مهربونمون... کوشولوهای ناز نازی و مامانای منتظرشون.... تو این هفته قدم42 سانت و وزنم حدود1360 گرمه... چند روزی میشه که شکم چاقالوی مامان خارش شدید گرفته.... خانوم دکتر گفت ممکنه از عوارض قرص دمیترون باشه... از اونجایی که حالت تهو مامان کمی بهتر شده فعلا مصرفش را قطع کرده... یه شربت خوراکی و یه شربت موضعی داد که تاثیرش زیاد نبوده!!!! گفت دو هفته دیگه باز بریم پیشش... جوابی که دکتر غدد میده را هم بهش بگیم... بابایی هم سریع پیش متخصص غدد وقت گرفت.... دیروزم تولد مامان بود... شب قبلش مامان کلی خوشگل کردو باهم عکس انداختیم... بابایی براش کیک نخرید چون نمی تونست بخوره قول داد سال دیگه که سه تایی میشی...
12 مهر 1391