درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

30 هفتگی + دومین سالگرد عروسی مامان و بابا

سلام... امروز وارد هفته سی ام شدم.... قدم حدود 39.3 سانتی متر ... و وزنم باید 1350 باشه... ولی دیروز که رفتیم سونو... آقای دکتر گفت که من 1460 گرم وزن دارم... تو این هفته از خرید سیسمونی خبری نبود... چند روزه که مامان و مامانی سرشون به چیزای دیگه گرمه.... البته اون هم بی ربط به من نیست... مشغول بافت لباس هستن... تاحالا هم دو تا پیراهن و یه شلوار پیشبندی برام بافتن البته خاله مامان و دختر خاله هاشم دارن کمک می کنن... همه می خوان هرچی هنر دارن واسه من خرج کنن به محض حاضر شدن لباسهام عکساشون را میذارم... دیروز با بابایی و مامان رفتیم سونو... اونجا باز مامان من رو  دید و کلی ذوق کرده بود.... وقتی دیدم ما...
2 مهر 1391

دخترم روزت مبارک....

مادرانه نوشت: سلام دختر کوشمولوی نازم نمی دونی این روزا چقدر حس دلتنگی میاد سراغم... دلم خیلی برات تنگ شده... هر شب خوابت را می بینم... وقتی ام بیدار میشم یادم نیست قیافت چه شکلی بود این روزا تکون تکونات خیلی بیشتر شده.... گاهی هم اذیتم می کنی ... اما می دونم یه روز دلم واسه همین لحظه ها هم تنگ میشه.... بابایی دیروز که از حمام اومد بهم گفت... باز شکمت را دادی جلو یا نی نی جون بزرگ شده؟ بابایی چند وقته که نی نی جون صدات می کنه... یکم بزرگ تر شدی کوچولوی من... فندقم... نفسم... خیلی دوست دارم... آخی   این شکلکه چقدر نازه آدم هوس می کنه زودتر نی نی بیاد... امروز اومدم تا اولین تبریک روز دختر ...
28 شهريور 1391

29 هفتگی و شیطونیهای دُرسا

سلام.. یک هفته ای میشه که نبودیم... شکم مامان تپلی تر شده... راه رفتن براش سخت تره... اکثر اوقات پاهاش و دلش درد می کنه... منم که شیطون تر شدم و همش تکون می خورم... گاهی از یک طرف شکم مامان میرم اونطرف شکمش، قلمبه میشم و برمی گردم... این حرکت من باعث درد مامان میشه... و گاهی انقدر آی آی می کنه که بابا بهم میگه ... انقدر مامان را اذیت نکن دیگه با بزرگتر شدن من که الان 1100گرم وزنم و 38 سانت قدم هست مسئولیت های بابایی هم روز به روز بزرگتر میشن... و وابستگی دایی کوچولو هم به مامان بیشتر میشه این روزا احساس می کنیم با بزرگتر شدن من... حس مسئولیت بابایی خود به خود بیشتر میشه.... دیروز که برای خرید کاموا رفته بودی...
26 شهريور 1391

مشکل جدی!!!!

سلام... یادتون میاد تو پست قبل گفتیم دایی سرخک گرفته؟ دکتر گفت ممکنه حساسیت هم باشه... اما بازم واسه محکم کاری من و مامان نرفتیم خونه مامانی... سرخک که نبوده چون به نظر مدت بیماریش خیلی طولانیه... با اینکه مامانی فکر می کرد حساسیته ... چون دونه ها تو روز دومی که ظاهر شدن شروع به کم شدن کردن... اما دکتر گفت هیچ ربطی نداره و ممکنه سرخجه بوده باشه... مامان کل اینترنت را زیر و رو کرد.... علائم بیماری را با علائم دایی مطابقت داد... که درست مثل هم بود... مدت مسری بودن بیماری ... 1-2 روز قبل از بروز دونه ها تا 4 روز بعدش .... من و مامان هم درست روز قبل از بروز دونه ها اونجا بودیم.... و از اونجایی که 5 روزی میشد که ندیده ...
16 شهريور 1391

اخبار مهم 27 هفتگیم

سلام... تو این هفته وزنم به 900 گرم رسیده .... قدم هم 36.5 سانت شده... دیگه می تونم چشمام را باز و بسته کنم... گاهی هم که خوابم می گیره یه چرتی می زنم.... بعضی اوقات هم سکسکه می کنم... مث همین الآن که دارم سکسکه می کنم... شکم مامان با فاصله منظم تکون تکون می خوره.... مامان نوازشم می کنه و قربون صدقم میره اون روز با بابایی رفتیم دکتر... بابا که جواب آزمایش را نگاه کرد همه چیز خوب بود... اما خانوم دکتر گفت: قندت یکم بالاست .... و کلی مامان را ترسوند... آخه مامانی هم تو دوران بارداریشون قند گرفتن... متاسفانه قندشون بالا بود و مجبور به مصرف انسولین شدن... مامان یاد اون دوران که می افته کلی می ترسه!!!!! دعا کنین ...
15 شهريور 1391

26 هفتگی و تغییرات بابایی

سلام .. چند وقتیه که نی نی وبلاگ قاطی کرده.... هر وقت مامان وقت پیدا کرد آپ کنه نتونست وارد بشه... خوبه که حالا یه وب دیگه ساخته که خیالش راحت باشه.... وگرنه الآن با این همه خاطره باید چیکار می کرد؟!!!! اگه نی نی وبلاگ خراب بشه چی؟!!!! بدبین نیستیم ولی حس می کنیم واسه بازارگرمی خرابه!!! واسه اینکه همه بترسن و یه نسخه از وبلاگشون بخرن... اما خیلی ها مث مامان زرنگن و وبلاگ پشتیبان دارن واسه خودشون امروز نوبت دکتر مامانه و تا یک ساعت دیگه باید بره دکتر... مامان دلش نیومدتو این روز قشنگ از بابایی برام ننویسه... روزها که بیشتر می گذره انگاری بابا بیشتر بهم وابسته میشه.... انگار اونم مث مامان منتظر اومدن منه ..... تا چن...
11 شهريور 1391

25 هفتگیم مبارک...

سلام... چقدر روزها دیر می گذره.... حس می کنیم سالهاست که اینترنت نیومدیم!!!! تو این هفته احتمالا وزنم 680 گرم و قدم34.3 سانتی متر هستش... همینه که شکم مامان انقدر چاق شده... با بزرگ شدن شکم مامان ... مامان باز رفته تو فاز عکس ... تا حالشو پیدا می کنه ازمن و خودش عکس می گیره... تو این فکرم بعد از تولدم چقدر عکس دونفره داریم هااا... چند روز پیش با مامان و مامانی و باباجون و دایی کوشولوم رفتیم یافت آباد... می خواستن برام تخت و کمد بخرن ساعت یک رسیدیم اونجا و ساعت 5هم برگشتیم... منم دختر خوبی بودم و اصلا مامان را اذیت نکردم اون کمد و تخت کیتی که مامان دیده بود را پیدا نکردیم.... این عکس کمد و تختی کیتی ناز اگه کسی ...
4 شهريور 1391

بیست و چهار هفتگیم مبارک...

سلام به همه نی نی های دوست داشتنی و ماماناشون... و یه سلام مخصوص به خاله غزال جونم که مشتری پرو پاقرص وبلاگ منه... دو هفته ای میشه که اوضاع روحی مامان بهم ریخته... شدیدا احساس تنهایی می کنه ... از بی توجهی اطرافیان دلش گرفته و باهام درد و دل می کنه.... البته بابا همیشه کنارشه و خیلی هم بهش توجه می کنه... اما بازم مامان گریه می کنه و میگه من خیلی تنهام بابا هم نوازشش می کنه و میگه به خاطر بارداربودنته که انقدر حساس شدی عزیزم باباهم درست میگه مامان فکر می کرد وقتی باردار بشه... همه چیز تغییر می کنه و اطرافیان کلی بهش توجه می کنن... ولی انگار نه انگار.. با اینکه مامان دلش نمی خواست چیزی از این مسئله اینجا بنویسه... ا...
23 مرداد 1391

تعیین جنسیت دوم...

سلام... امروز نوبت سونو داشتیم... رفتیم مرکز سونوگرافی و منتظر شدیم تا نوبتمون بشه... مامان کلی استرس داشت و دعا می کرد همه چیز خوب پیش بره... نوبتمون که شد رفتیم تو و بعد کلی وقت که منتظر شدیم دکتر اومد... از مامان پرسید که اول سلامتش را بگم یا جنسیتش را .... مامانم گفت: معلومه که سلامتیش مهمتره... دکتر گفت: نه دیگه راستشو بگو.... مامان گفت: شکم اولمه برام هیچ فرقی نداره چی باشه دکتر کارش را شروع کرد.. و مامان برای بار دوم نمای کلی بدنم را دید ... کلی جلوی خودش را گرفت تا از خوشحالی گریه نکنه دکتر گفت : بچه ات دو تا پای سالم داره... دو تا دست سالم داره... قفسه سینه اش هم سالمه... سرشم سالمه، اینکه میگم سر یعن...
10 مرداد 1391

تکون تکونای دُرسا کوشولو....

سلام دوس جونا.. همگی خوبین ؟ نی نی ها خوبن خداراشکر؟ بعداز ثبت خاطرات اولین لگدم مامانی مریض شد.... چند روزی هست که تب داره و همش بی حال خوابیده... منم از همون روز دیگه زیاد تکون نخوردم تا مامانی حسابی استراحت کنه... دیشب حس کردم مامانی دیگه زیادی داره خودشو لوس می تنه منم شروع کردم به تکون تکون خوردن... مخصوصا حالا که وارد هفته 22ام شدم مامانی بیشتر حسم می کنه... دیگه وزنم 450 گرم و قدم 27.7 سانتی متره  هی یادش بخیر یه روزی یک سانتم نبودم هاااا اما اصلا زود نگذشت ... هر روزش واسه من و مامان که ازهم دوریم اندازه یک سال بود... و هنوز کلی مونده تا بیام تو بغل مامان ... با هر تکونی که می خورم مامان کلی قربون ، ...
8 مرداد 1391