درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

اولین عروسی

درسای نازم سلام عشق من همون طور که تو پست قبلی هم گفتم عروسی دعوت داشتیم و من همه اش بهت میگفتم میخایم بریم عروسی نانای کنیم و شما با ذوق می گفتی بی ییم عروسی نانای تنیم چهارشنبه صبح دوتایی رفتیم حموم برگشتیم و یکم بازی کردی بعدش باباحمید اومدخونه و ناهارخوردیم و شما نونو خوردی و خوابیدی و بابایی هم کنارت خوابش برد منم لباس پوشیدم و رفتم خونه خاله هانیه تا مثل همیشه زحمت آرایش کردنم بیفته گردن خاله ای هیچی دیگه ازونجایی که قبلا به خاله گفته بودم  دیگه قبلش زنگ نزدم بهش فقط وایبر دادم که جواب نداد و بعدشم زنگ زدم که بگم توراهم نکنه کاری پیش اومده باشه و خونه نباشه و گویا آنیسای شیطون شب نخوابیده بوده و خاله ای هم تا صبح بیدار بود...
16 بهمن 1393

25 و 26 ماهگی درسای مامان

نازگلم به لطف خدای مهربون انقدر تو این دوماه مناسبت های شاد داشتیم که فرصت نوشتن از کارهای شما و پیشرفتهات و شیطونی هات نشد و تو این پست برات از هرچی که تو این دوماه اتفاق افتاده و مامان یادشه می نویسم و 25 و 26 ماهگیت را باهم تبریک می گم عشق کوچولوی من درسای نازم   و   ماهگیت مبارک عشقم اولین عکس پرسنلی دختر نازم درحالی که به شدت تب داشت در دوسال و یک ماه و دو هفته و شش روزگیش عزیز دل مامان تو این دوماه شما به شدت تغییر کردی صحبت کردنت از حالت طوطی وار به صورت مستقل درومده و شبیه یه دوربین فیلمبرداری شدی هرکاری که می کنیم هر حرفی که میزنیم را ضبط می کنی و چند روز بعدش تحویلمون میدی و ما به شدت مرا...
14 بهمن 1393

تولد باباحمید

15اُم دی ماه تولد باباحمید بودش و تو این ماه آخرین مناسبتمون بود و انقدر خسته بودم تصمیم نداشتم خیلی خودم را به زحمت بندازم و باباحمید هم قبل رفتنش کلی بهم سفارش کرد که خودت و تو زحمت نندازیا ولی مدتها بود دلم میخاست برای باباحمید پای سیب درست کنم که نداشتن فر مزید برعلت میشد و هی عقب میفتاد گفتم حالا که قراره خیلی تدارک نبینم پس حداقل یه پای سیب برای بابایی درست کنم  شانس من اون روز شما هم بی نهایت شیطون شده بودی و همه اش بهانه می گرفتی و هی میگفتی بیا پیشم بیا پیشم که آخرشم مجبور شدم ببرمت تو آشپزخونه و مثلا تو درست کردن کیک بهم کمک کنی که یه تخم مرغ هم تو دستت شکوندی و شلوارت و کثیف کردی و بعدشم مشغول خوردن مواد کیک شدی ولی خدارا...
15 دی 1393

تولد سه سالگی امیرحسین

سلام وای که چقدر مطلب داریم که بذاریم وبلاگ و چقدر من کار داشتم این چند روزه  یه مشتری تم دندونی داشتم که تو این مدت تا درسا خانوم بیدار بود مشغول رسیدگی به اوامرشون بودم و وقتی هم که خوابیده بود مشغول کار بودم خداروشکر تموم شد و خیلی خیلی هم خوشگل شده بود  حالا هم وقتشه که تند تند چند تا پست مناسبتی دی ماه رو بذاریم  6اُم دی ماه تولد امیرحسین فسقلی بودش که چون روز قبلش تولد شما بود با یک هفته تاخیر تولدش را جشن گرفتیم و برای اینکه همه اش ازم می پرسید تولد من هم ازینا میخری برام تولدش با تم انگری بردز گرفته شد که خیلی مختصر بود فقط خودشون بودن و ما و یکی از دختر خاله هام ظهر پنجشنبه وقتی شما خوابیده بودی من...
14 دی 1393

جشن تولد 2 سالگی

سلام عشق مامان بالاخره ربيع الاول شد و پنجم دي روزي كه قرار بود تولد دوسالگيت را باعمه ها و عموجون و دايي ها و مادربزرگ ها و پدربزرگهات جشن بگيريم فرا رسيد از يك هفته پيش خيلي از چيزهايي كه لازم بود را درست كردم  بيسكوييت هاي كيتي؛تم تولد ؛گل هاي رز سيب زميني؛سيب زميني و هويج قالب زده شده براي سوپ كه گذاشتم فريزر تا روز تولدت؛سيب زميني قالب زده سرخ شده چيپسي خلاصه بيچاره كردم خودم تم تولد امسال نازدار خانوووم كيتي بود كه مامان عاااشقششششششه همه كارهاي تم را خودم تنهايي انجام دادم و سعي كردم يكم بهتر از پارسال تزيينشون كنم  عشق كوچولوي من تو اين چند روزي كه كلي كار سرم ريخته بود شما آروم و بي سروص...
13 دی 1393

يلداي 93

سلام به دوستای مهربونمون سلام به درسای نازم  عشق من ساعت 3بعد از ظهر بود که یادم افتاد که ای دل غافل امشب شب یلداست و پاشم یکم تدارک ببینم سه تایی بهمون خوش بگذره  و دوتایی رفتیم ته کوچه و چند تا ژله خریدیم و اومدیم خونه و من مشغول تدارکات شب شدم و شما هم لالا کردی و وقتی بیدار شدی بهم کمک کردی تا شیرینی شب یلدا درست کنیم و شب خوبی را درکنار شما و بابایی داشتیم و نزدیک جشن تولدت بود عشقم و مامان داشت تدارک تولدت را میدید و همینا رو هم با کلی زحمت و خستگی درست کردم ببخشید که بیشتر ازین از دستم برنیومد عشق قشنگم   نازگل درحال درست کردن شیرینی شب یلدا به به خوردن داره این شیرینی هاا اینم ...
3 دی 1393

پنجمين سالگرد ازدواج مامان و بابا

سلام نازگلكم  عشق من يك ماهي ميشه كه اينترنت رو زير و رو كردم براي تزيين سفره تولدت و كلي كار براي انجام دادن دارم و درست نزديك به روزي كه ميخام جشن دوسالگي شما را بگيرم سالگرد ازدواجمون شد و كلي هم براي اون روز تدارك ديده بودم آخه هرچي فكر كردم هيچ هديه مناسبي به ذهنم نرسيد منم تصميم گرفتم چند مدل غذاو ژله و كيك درست كنم تا نبود هديه را جبران كنم  از روز قبل مشغول درست كردن كيك چند رنگ شدم و توپ شكلاتي هم درست كردم و توي جاميوه اي قايمشون كردم كه بابايي نبينه مواد دلمه رو هم درست كردم سبزي هم گرفته بودم و پاكشون كردم و شب حسابي خسته بودم روز سالگرد ازدواجمون يعني 25 اُم آذر صبح زودتر بيدار شدم و مشغول درست كردن ژله و دلمه ...
25 آذر 1393

پارک با مامان و باباحمید

جمعه ساعت شش بود که از خواب بیدار شدی و از بابایی خواستم تا ببرتمون پارک به علت سرد بودن و آلودگی هوا و خراب شدن پارک نزدیک خونمون مدتها بود نبرده بودمت پارک و بابایی هم قبول کرد و لباسهات و پوشوندم و رفتیم تا یه پارک خلوت و خوب و امن پیدا کنیم و شانس نزدیک خونه مامانی یه پارک پیدا کردیم که وسایلش را تازه عوض کرده بودن و خیلی سرسره های باحالی داشت و خلوتم بود و سریع ماشین و پارک کردیم و شما با ذوق رفتی سمت سرسره ها ،ایشالا بعد از پیدا کردن این پارک هروقت بریم خونه مامانی یه سر اینجا هم بزنیم چون از خواب بیدار شدی و میدونستم گرسنه هستی برات غذا برداشتم و تو پارک وقتی دنبال پیشی ها می کردی و از دستگاه هایی که مال بزرگترا بود بالا پایین میر...
22 آذر 1393

دوسال و بیست روزگی

عشق مامان سلام امروز شما 2سال و 20 روزه شدی عشقم  به مناسبتش برات کیک یخچالی درست کردم که فقط شکلات های روی کیک را دوست داشتی عشقم کیک مامان پز که خیلی ساده و ناشیانه تزئین شده اینم درسا خانوم دوسال و بیست روزه ما دوسال و بیست روزگیت مبارک عشقم  کبریت تموم شد و دخملی داره کارهای خطرناک ازمون یاد می گیره هوراااااااا تولدت مبارک عشقم دخملی تازه ازحموم  اومده و هنوز موهاش خیس بودش برای همین حوله اش را درنیاورده اینجا هم شیطونکم خودش را به خواب زده تا ازش عکس نگیریم مدتیه درگیر کارهای تولدت شدم ایشالا صفر که تموم بشه جشن تولدت را برگذار می کنم و امیدوارم همه چی...
21 آذر 1393

دو سال و دو روزگی

سلام دخملک دو ساله مامان بالاخره مامانی تنبل نشست پای کامپیوتر که اگه خدا بخاد یه سر و سامونی به این وب خاک گرفته بده و هرچی مطلب رو دستشه بذاره وبلاگت و دیگه چیزی تو ذهنم نمونه  یکم آذر خاله هانیه وقت دکتر داشت و بالاخره معلوم شد نی نیمون کی به دنیا میاد واااااااااااای که چقدر استرس دارم و چقدر دلم برای دیدنش بی تابه   خاله شدن چه حس خوب و جالبیه همه عکسهای بچگی خاله هانی جلوی چشمامه و همش حس می کنم صورت کوچولوش مثل خاله هانی میشه درسای نازم بهت بگم که حواست باشه و بدونی که خاله هانی با همه اونایی که به خاطر نزدیک بودنشون به من بهشون خاله می گی فرق می کنه و برای من مثل یه خواهر واقعی می مونه و بی نهایت دوستش دارم ...
3 آذر 1393