اولین عروسی
درسای نازم سلام عشق من همون طور که تو پست قبلی هم گفتم عروسی دعوت داشتیم و من همه اش بهت میگفتم میخایم بریم عروسی نانای کنیم و شما با ذوق می گفتی بی ییم عروسی نانای تنیم چهارشنبه صبح دوتایی رفتیم حموم برگشتیم و یکم بازی کردی بعدش باباحمید اومدخونه و ناهارخوردیم و شما نونو خوردی و خوابیدی و بابایی هم کنارت خوابش برد منم لباس پوشیدم و رفتم خونه خاله هانیه تا مثل همیشه زحمت آرایش کردنم بیفته گردن خاله ای هیچی دیگه ازونجایی که قبلا به خاله گفته بودم دیگه قبلش زنگ نزدم بهش فقط وایبر دادم که جواب نداد و بعدشم زنگ زدم که بگم توراهم نکنه کاری پیش اومده باشه و خونه نباشه و گویا آنیسای شیطون شب نخوابیده بوده و خاله ای هم تا صبح بیدار بود...