درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

بهار 93

نانازی طلا سلام.. قبل سال تحویل داشتیم با شما بازی می کردیم و لحظه ای که سال تحویل شد باهمدیگه سرسفره هفت سین وایستاده بودیم و بعدش لپای خوشگلت را بوسیدم و عید را بهت تبریک گفتم... اینم سفره هفت سینمون با عکسهای شما  عیدت مبارک عشق من ایشالا که سال خوبی داشته باشی هرسال عید از یکی از بزرگترها میخواستیم که اولین مهمونمون بشه یه سال بابا عزیز اومد و یه سال دیگه بابااحمد ... اما امسال دلم میخواست اولین مهمونمون شما با قدمهای کوچولوت باشی و درو باز کردم و شما رفتی بیرون و بعدش واسه اینکه فرار نکنی و بری بیرون پول دستم بود که بهت عیدی بدم و وقتی شما پول را دیدی سریع اومدی بگیریش و قدمهات را گذاشتی تو خونه و امیدوار...
14 فروردين 1393

16 ماهگی عشقم

عشق مامان سلام سه ساعت دیگه سال تحویل میشه و من هنوز کارهام تموم نشده ... کلماتی که یاد گرفتی: نی نیت را میذاری روی بالشت و میزنی پشتش و میگی : بسابه  لباسهات را میاری میدی بهم و میگی: بی ییم دَ دَ   میای پیش بابا که پشت  کامپیوتر نشسته و میگی : بی شینم   میگم بگو آرزو و شما میگی‌ : آدوو میگم بگو حمید و شما میگی : مَمید میگم بگو زهرا و میگی: ده تا دایی هم همین را میگه زودی اومدم عکسات را بذارم و برم تا سال 93 این بازی که با بابایی انجام میدی خیلی هم دوسش داری چه اصراری داری دستت را دربیاری قرطی شدیااااااااااا بله بالاخره موفق شد قرطی خانووووووووووم ...
29 اسفند 1392

شیرین زبونم

عشق کوچولوی من سلام.. عزیز دلم این روزها تعداد کلمات جدیدی که میگی انقدر زیاد شده که از ترس فراموش کردن یه خودکار و کاغذ جلوی دستمه و سریع می نویسم... هروقت نونو بخوای میای پیشم و میگی نونو اوخوره و اگه تو آشپزخونه باشم دستم را می گیری و میاری بیرون اگه خوابت بیاد میری روی پتوت تا کنارت بخوابم و بهت شیربدم اگه خوابت نیاد می بریم سمت مبل تا درحالی که من دراز کشیدم شما هم تلویزیون تماشا کنی و نونو بخوری... عاشق جارو کشیدنی و اگه جارو شارِژی را روشن کنیم که تا شارژش تموم بشه باید روشن باشه و شما تو خونه می چرخی و هرکاری که من انجام میدادم را انجام میدی و خونه را تمیز می کنی اگر جارو برقی را روشن کنیم که باید سریع یه چیزی بهت بدیم تا ...
22 اسفند 1392

لباس عید

فندق کوچولوی مامان سلام شیرین زبونم ،خانومم،خوشگلم عاااااااااااشقتم گفته بودم که یه روز رفتیم بهار و برات لباس خوشتل گرفتیم یه روز لباسهات را تنت کردم تا چند تاعکس برای تقویمت بگیرم ،اولش می خواستم لباسهات را بذارم تا عید بعدش گفتم چه فرقی داره عکسها مال این ماهته حتما برای عید کلی عکس داریم پس بریم سراغ دخملی با لباسهای عیدش این پیرهنت اینم کفشات که عاشقشونم اینم تو تن دخملکم چقدرم بهت میاد نانازی دوربین که به اندازه کافی اذیتمون می کرد توام یه جا واینمیستادی ازت عکس بگیرم آخرشم یه عکس مناسب تقویم ننداختم ازت کفشاتم عمه اشرف برای جشن دندونیت گرفته بودکه الان اندازت شده فداااااااا...
11 اسفند 1392

15 ماهگی طوطی کوچولو

سلام دخترک ِ نازم..  ماهگیت مبارک عشق ِ کوچولوی من عزیز دلم 457 روز از روزهای قشنگ باتو بودن گذشت تو به سرعت بزرگ میشی و من حتی فرصت نمی کنم خاطراتت را ثبت کنم  راستش یه مدت درگیر انتقال اطلاعات از لپ تاب به کامپیوتر بابایی بودم که کامپیوترهامون را برای مدتی باهمدیگه عوض کنیم آخه عملا من از لپ تاب استفاده چندانی نمی کردم و حتی باخودم بیرون نمی بردمش برای استفاده بهینه از وسایلمون این تصمیم گرفته شد این ماه اتاق تکونی هم داشتیم،اونم باوجود دخترک شیطونی مثل شما که به همه چیز کار داری و تا کابینت ها را خالی می کردم یه چیزی برمیداشتی و فرار می کردی یا می رفتی توی کمد دیواری و بازی می کردی  اتاق تکونی مشکل...
4 اسفند 1392

14 ماهگیت مبارک خوشگلم

دخملک ِ خوشگلم سلام ... 14 ماهگیت با تاخیر مبارک نانازی دوستای رنگین کمونم سلام ما برگشتیم با یه عالمه خاطره و عکس خانوم خوشگله هر روز شیطون تر از قبل میشی و کارهای جدیدی انجام میدی،این روزها بیشتر سعی می کنی منظورت را به ما بفهمونی و بیشتر وقتا موفق هم میشی،مثلا دست من را میگیری و می کشی که بلند شم وقتی وایمیستم می بریم توی اتاقت و به عروسکت اشاره می کنی و وقتی بهت میدمش کلی ذوق می کنی و میری باهاش بازی می کنی... به عروسکت نو نو و غذا میدی این عروسک ِ مورد ِعلاقه ات هستش و با دیدنش کلی ذوق می کنی  قاشق از دستت افتاد و داری میگی اوووووووه چـــــــــــــــــــــی!!!! وقتی توهم غذات رو میریزی ر...
17 بهمن 1392

خاطرات 13 ماهگی درسای ِ نازم

عشق مامان سلام.. کوچولوی نازم تو این مدت کلی بزرگ شدی و کارهای شیرین انجام میدی... از بعد از مریضیت به شدت بهم وابسته شدی و همه اش تو بغلم هستی باهم ظرف می شوریم و باهم غذا درست می کنیم و باهمدیگه خونه را مرتب می کنیم و گاهی وقتا که دیگه خیلی خسته میشم میذارمت روی زمین و شما با گریه همراهیم می کنی.. ویروس بد به شدت بی اشتهات کرد و هیچی جز شیرمامان نمی خوردی... روزهای خیلی خیلی سختی بود و بیشتر از همه به خاطر اینکه لاغر شده بودی نگرانت بودم ... شیرخشک که به کلی از غذای روزانه ات حذف شده بود و یک هفته ای حتی یک وعده هم شیرخشک نمیخوردی هرچی شکر میزدم و یا آهنگ میذاشتم ،راهت می بردم هیچ کدوم فایده ای نداشت و فقط شیرهای مونده را می...
26 دی 1392

تولد دو سالگی امیرحسین

سلام عشق کوچولوی من.... 6اُم دی تولد امیرحسین بود منتظر موندیم ماه صفر تموم بشه و بعد تولدش را گرفتیم،منم تو این مدت مشغول طراحی تم تولدش بودم و با وابستگی های شما دیگه وقتی برام نمی موند تا بیام وبلاگت را آپ کنم  دایی کوچولو خیلی خوشحال بود و همه اش می رفت بالای مبل وایمیستاد و دست میزد و از من میخواست که نانای کنم و تولدت مبارک بخونم  وقتی خوابید بادکنک ها را زدم به سقف و بیدار که شد با دیدنشون کلی ذوق کرده بود و هی می گفت آبجی تو بادی ِ ی ِ زدی برام ؟ انقدر ذوق داشت که آدم دلش میخواست هرروز براش تولد بگیره  تولد دایی خودمونی بود ... اما سعی کردم تو تم تولدش چیزی کم نذارم تا بعدا که بزرگ شد ازم...
21 دی 1392

مهمونی خونه عمه الهه...

سلام دخملک شیطونم.... چند روز پیش خونه عمه الهه دعوت بودیم.. وقتی رفتیم اونجا عمه جون بغلت کرد و بردت تو اتاق محمد سام و گفت هرچی میخوای بردار و شما کلی ذوق کرده بودی از دیدن اینهمه اسباب بازی... اولش محمد سام زیاد دوست نداشت به وسایلش دست بذاری و من به شدت این حس را درک می کردم و اصلا دلم نمیخواست که مجبور به انجام این کار بشه ،از طرفی شما هم دلت میخواست به وسایلش دست بزنی و به هرچی دست میزدی محمد می گفت نه این ماشینمه باید اینجا باشه خرسه هم باید همین جا باشه نه نباید دست بزنی و شما که اصلا انگار نه انگار می رفتی سراغ بقیه اسباب بازیها و بیچاره نمی دونست چطور باید جلوت را بگیره و از اونجایی که خیلی خیلی مهربونه و بچه های کوچیک تر ا...
20 دی 1392