درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

یلدای 92

رنگین کمون ِ زندگیم سلام عشق ِ کوچولوی من یلدات مبارک  پارسال شب یلدا بابایی پیشمون نبود و رفته بود سرکار ماهم رفتیم خونه مامانی   امسال دومین یلدای شما بود،که چون پارسال هیچ کاری برای یلدات نکردم دلم میخواست امسال یکم خاص باشه ... یک هفته قبل از یلدا با دایی جون رفتیم و برات کاموای قرمز رنگ خریدیم تا مامانی لباس هندونه ای برات ببافه و از دختر خاله ام هم خواهش کردم تا برات دمپایی ببافه و بعدشم خودم روی لباسهات و دمپایی هات را با نخ مشکی تخمه هندونه گلدوزی کردم و حاصل کار شد این دست همه گیشون درد نکنه که خیلی خیلی ناااااااااااز شده بود.. اینم هدیه یلدات از طرف مامان شب جمعه خونه عمه عصمت ...
4 دی 1392

ویروس بد....

سلام دخملکم  چند روز پیش رفتیم خونه مامان ملک  پوریا هم اونجا بود و سرماخورده بود برعکس همیشه که از شما فرار می کنه و اصلا از روی مبل پایین نمیاد اون روز همه اش پیش شما بود و بعدشم که مامانی شام درست کرد و گفت که برای شام مهمونشون باشیم بازم من حواسم نبود و قبول کردم و اون روز گذشت... شما میرفتی توی کیف وایمیستادی و عمه می کشیدت پوریا هم بعدش میخواست اینکار را انجام بده کنترل را برمیداشتی و میدادی به عمو مجید اینجا هم داری با عمو حرف میزنی.. اولش زیاد پیشش نمی رفتی اما بعد خوشت اومده بود و عروسکت و هرچی به دستت می رسید میدادی به عمو و پوریا هم از باباش می گرفت و میرفت باز شما می گرفتی و میدادی به عم...
1 دی 1392

چهارمین سالگرد ازدواج مامان وبابا

یادش به خیر... چهار سال پیش چنین روزی با کلی استرس منتظر بابایی بودم .... هی اس میزدم پس کی میرسین؟ انقدر هول بودم که یادم رفت بهش بگم دسته گل عقدم را چطوری بگیره... اونم یه دسته گل بزرگ گرفته بود که به سختی با خودم این طرف و اون طرف می کشیدمش... چشمامون جز همدیگه کسی را نمی دید... عمه هات خواسته بودن مجلس خودمونی باشه و کسی را دعوت نکنیم... مامانم آخر شب ازم خواست دخترخاله ها و دختر عمه ها را خبر کنه تا یکم بزن و برقص داشته باشیم  اما من یه جوری پیچوندمشون که زودتر با بابایی تنها بشیم اون روز برای من روز قشنگی بود... روز رسیدن به وصال عشقم... امیدوارم یه روز توهم این روز قشنگ را تجربه کنی و خوشبخت بش...
1 دی 1392

13 ماهگی ِ خوشگل ِ مامان

دخملک نازم سلام... خوشگلم یه مدته خیلی خیلی به من وابسته شدی... هرکاری میخوام انجام بدم مرتب گریه می کنی و میخوای بیای بغلم،حتی وقتی دستم را به سمتت دراز می کنم تا باهمدیگه بریم و کارم را انجام بدم دو تا دستات را به سمتم می گیری و میخوای بیای بغلم ... گاهی وقتا باهمدیگه غذا درست می کنیم یا منتظر بابایی می مونیم تا بیاد و کمکمون کنه... وقتی میخوام برات شیر درست کنم انقدر گریه می کنی که مجبور میشم بشونمت روی سینک ظرفشویی و شیشه ات را بشورم بعدشم بغلت می کنم و باهمدیگه شیر درست می کنیم... امروزم انقدر گریه کردی که مجبور شدم بشونمت روی کابینت و پاهات را گذاشتم تو ظرفشویی تا یکم آب بازی کنی و بذاری من کارم را انجام بدم که خیلی خوشت ...
1 دی 1392

خانه اسباب بازی2

سلام دخملکم ... مدتهاست میخوام بیام و خاطراتت را بنویسم اما شما یه مدته که به شدت بهم وابسته شدی و کافیه از کنارت تکون بخورم تا شروع کنی گریه کردن .... وقتی پای کامپیوتر میشینم مدام پاهام را می کشی و وقتی بغلت کنم دیگه هرچی روی میز هستش در امان نیست.. اگرم نذارم هرچی میخوای برداری که پنج دقیقه ای گریه می کنی و جیغ می کشی!!!! بعدشم که چندروزی نی نی وبلاگ بازی درآورد و نشد آپ کنم... امروزم سایت آپلودمون قاطی کرده بود !!!! الانم شما لالا کردی و من میخوام تند تند پستم را بذارم تا شما بیدار نشدی و باز لپ تاپ را داغون نکردی یکشنبه هفته پیش یه بار دیگه رفتیم خانه اسباب بازی ..... دفعه پیش که میخواستیم بریم خانه اسباب بازی ه...
1 دی 1392

خونه خاله هانیه

خانوم خوشگله سلام... خیلی وقت بود که میخواستیم بریم خونه خاله هانیه و از اونجایی که خاله بیشتر روزهای هفته را دانشگاه هستش فرصت نمیشد بریم دیدنش تا اینکه بالاخره هرچی خاله سعی کرد بپیچونتمون ما با پررویی تمام خودمون را خونشون دعوت کردیم  (شوخی کردم خاله ای خیلی مهمون دوست داره) از عید دیگه خونشون نرفته بودیم  صبح ساعت 11 بیدار شدی و لباسهات را عوض کردم و وسایلت را جمع کردم و زنگ زدیم آژانس و رفتیم خونه خاله ای.. به به چه دخمل خوشتیپی دارم من شما اول که خاله بغلت کرد زیاد تحویلش نگرفتی   اما یخت سریع آب شد و رفتی دنبال خرابکاری ،رفتی تو اتاق خاله و هرچی وسایل داشت می خواستی برداری خاله دو تا...
17 آذر 1392

اولین خانه اسباب بازی

نانازی خوشتلم سلام بالاخره دلیل بهانه گیریهات را پیدا کردیم دختر خوشگلم 8اُمین دندونت هم درومد و حسابی اذیتمون کرد... مبارکت باشه خوشگله ایشالا همه دندونات زودتر دربیان که مامان دیگه حسابی خسته شده  هر وقت میخوای دندون جدید دربیاری کلی گازم می گیری،گریه می کنی،بهانه های الکی می گیری،غذا نمیخوری،شیرخشک نمی خوری،اسهال می گیری !!!! اینارم همین طور بود می می مامان را زخم کردی  قبل از تولدت با مامان روژینا صحبت کرده بودم و قرار بود شما را ببریم کارگاه آموزشی مادر و کودک و بعدشم درگیر کارهای تولد گذاشتن عکس تو وبلاگ شدیم و یادمون رفت   چند روز پیش مامان روژینا یادآوردی کرد و وقتی سرچ کردیم دیدیم تنها جایی...
16 آذر 1392

واکسن 12 ماهگی

کوچولوی نازنین سلام.... روز چهارشنبه 6ام آذر رفتیم و واکسن یکسالگیت را زدیم.... وقتی رفتیم درمانگاه کلی استرس داشتم ... تا خانوم پرستار واکسنت را حاضر می کرد منم لباسهات را درآوردم... روی تخت نشسته بودی و می خندیدی .... دکمه های لباست را باز کردم یقه ات را کشیدم کمی پایین تر و خانومه سوزن را فرو کرد تو دستت و تو مثل خانووووووم فقط نگاهش کردی و حتی دستتم نکشیدی!!!!!!!!!!! خانوم پرستار کلی تعجب کرده بود و همه اش می گفت ماشالا ماشالا بله دیگه دخملکم خانومی شده برای خودش  بعدش بابایی بردمون خونه مامانی و اونجا با دایی بازی کردی و خبری از بی قراری و تب و گریه نبود... اما درست از دو روز پیش شیطنت هات و بهانه گیری...
13 آذر 1392

12 ماهگی

دختر نانازم سلام.. خوشگل مامان روز تولدت یعنی جمعه یکم آذر با بابا رفتیم قنادی و برات کیک گرفتیم... هرچی هم گفتن براش تولد گرفتی دیگه کیک نمیخواد من گوش نکردم وقتی برگشتیم شما لالا کردی و بیدار که شدی مامانی و دایی جونا اومدن خونمون... دایی عاشق تولده و کلی باهمدیگه بازی کردین و شما ذوق کرده بودی 12 ماهگیت هم تموم شد و وارد ماه 13ام زندگیت شدی عزیز دلم.... ایشالا که 1200امین ماهگرد تولدت را جشن بگیریم ... تا شما بهم گیر ندادی تا از پای کامپیوتر بلندم کنی بریم سراغ عکسها: دختر نازم روز یکم آذر لباس پوشیده بریم کیک بخریم... آره خودش را بوس می کنه فدات بشم که انقدر کلاه بهت میاد نانازی چ...
8 آذر 1392