درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

درسا و دایی کوچولو......

سلام.... امروز می خوام از دایی کوچولوم بگم... شش روز بعد از به دنیا اومدنم یازده ماهه شد.... وقتی تو شکم مامانی بودم لگدهاشو زیاد حس می کردم چیزی که برای من عجیبه این حس علاقه داییه!!!! اینکه دایی از کجا می فهمه که من خواهرزادشم..... چرا بقیه نی نی ها را کتک می زنه و من را می بوسه؟! چند روز پیش که خونه مامانی بودم سوار تاب تاب دایی شدم... تازه داشتم کیف می کردم و واسه خودم تاب بازی می کردم که.... دایی به نشانه اعتراض گفت: داب داب ....من...(تاب تابِ من) و مامان هم که دلش طاقت نیاورد دایی گریه کنه من را ببل کرد یکم که گذشت من را گذاشتن تو ببل دایی جون ... اونم کلی ابراز علاقه کرد و هی بهم می گفت... ن ِ نِ .... ...
1 دی 1391

ما سه نفر و سومین بهار عشق.....

سلام به نی نی کوچولوها و خاله های مهربونم... 25 آذر سومین سالگرد ازدواج مامان و بابا بود... یعنی از زمانی که به همدیگه رسیدن سه سال میگذره..... ما یه کیک کوشولوی خومشزه داشتیم با یه شمع سه و یه خانواده سه نفره .... و چیزی که این روز را قشنگتر می کرد...... سومین سالگرد و داشتن یه خانواده سه نفره بود غیر مستقیم چرا؟ مستقیم میگم ... یعنی حضور ثمره عشق مامان و بابا یعنی من وقتی مامان درباره جالب انگیز بودن این موضوع به بابا گفت..... فکر می کنین بابا چی جواب داد؟ به من نگاه کرد و گفت: یعنی تو چهارمین سالگرد ازدواجمون چهار نفر میشیم قیافه مامان..... بعدشم گفت: درسا خانوم دلت آبجی می خواد؟ منم برای بابا اخم ...
27 آذر 1391

15 روز با درسا....

سلام... بالاخره ما اومدیم..... اومدیم با کلی عکسهای قشنگ .... با کلی خاطرات قشنگ از روزهای تولدم.... من درسا کوچولو یکم آذر به دنیا اومدم... وقتی اومدم خونه بابا به افتخار ورودم مهمونی گرفته بود.. راستش اون وقتا که تازه اومده بودم تو دل مامان ... همش فکر می کردم بابا دوسم نداره.... مامان بهم می گفت مدل ابراز علاقه بابایی با بقیه بابا ها فرق می کنه... مامان همش نگران بود که بعدا که بزرگ میشم همچین حسی نداشته باشم.... اما انگار اون مدل ابراز علاقه مخصوص مامان و وقتایی بود که تو شکمش بودم از وقتی به دنیا اومدم خوب خودم را تو دل بابا جا کردم..... انقدر زود به زود دلش برام تنگ میشه کلی مراقبمه و همش قربون صدقه ام میره...
23 آذر 1391

خاطره تولد دخترکم....

سلام.... خوبید دوستای خوبم مرسی که انقدر به فکرمون بودین... ببخشید که غیبتمون یکم طولانی شد..... چهارشنبه ساعت 6 بیدار شدم...... کلی استرس داشتم.. تو راه آروم آروم اشک ریختم.... رفتم بیمارستان و دکتر خودم زنگ زد که نمیتونه بیاد گفت دستش را عمل کرده یه دکتر دیگه عملم می کنه.... خلاصه استرسم بیشتر شد.... دربان بیمارستان هم اجازه نمیداد مامانم بیاد پیشم.... احساس بدی داشتم.... مامانم که اومد باهاش خداحافظی کردم و رفتم... سرمم را وصل کردن و با خانوم پرستار رفتم تو ریکاوری.. دکتر یه مریض اورژانسی داشت و کلی منتظر موندم... بعدشم بردنم تو اتاق و یکسری کارهای آماده سازی را انجام دادن.... منم داشتم واسه همه اونایی که...
14 آذر 1391

... و من به دنیا آمدم

    امروز اول آذر 91، درسا خانم ساعت 13:30 با وزن 3.580 کیلوگرم و  قد 51 سانتیمتر در بیمارستان نجمیه تهران بدست خانم دکتر فخری لاری به دنیا آمد. ...
1 آذر 1391

فقط چند ساعت مونده

سلام... خوبی دخمل کوشولوی ناز نازی من فقط 12 ساعت دیگه باید صبر کنم..... بعدش تو رو می بینم... صداتو می شنوم.. لمست می کنم.... امروز من فقط درد کشیدم و ازت خواهش کردم تا فردا صبر کنی ...... البته درست کردن ژله رنگین کمان هم کل وقتم را گرفت... بد هم نبود آخه گذر زمان را حس نکردم.... امروز بابا هم به تمیز کردن خونه و گشتن تو اینترنت گذشت..... خوب از حال و احوال ساعتهای آخر بارداریم بگم.... جالبه که هنوز استرس ندارم زمان هم برام کند نمی گذره..... البته استرس و کندی زمان را وقت خواب بیشتر حس می کنم...... دیشب که نتونستم خوب بخوابم...... شکمم خیلی بزرگ شده اصلا نمی تونستم نگهش دارم.... فردا از سنگینی راحت میشم د...
1 آذر 1391

فقط دو روز دیگه مونده....

سلام دختر گلم چیزی به لحظه دیدارمون نمونده.... دلم خیلی بی تاب شده..... باورم نمیشه دو روز دیگه بغلت می کنم.... خیلی خوشحالم که اولین نفری هستم که می بینمت...... البته اگه دکتر و بقیه پرسنل را حساب نکنیم امروز بابا خونه بود..... کلی زحمت کشید...... خونه را جارو کرد و مبلها را جابه جا کرد..... بعدشم رفت بیرون و لیست بلند بالایی که براش نوشته بودم را خرید و برگشت..... می خوام همون روز که از بیمارستان میایم برای ناهار همه را دعوت کنم...... دارم یه ژله رنگین کمان درست می کنم..... باید حسابی بترکونم دیگه....... آخه یه خانوم کوچولوی خوشگل می خواد برای اولین بار بیاد خونمون وایــــــــــــی خدایا شکرت .... فردا...
29 آبان 1391

3 روز دیگه تا تولدت مونده....

سلام دخمل گلم سه روز دیگه تا تولدت مونده .... وایی که چقدر منتظر این لحظه هستم...... ماه هاست که انتظار کشیدم.... دیروز خونه مامانی بودم... بابابزرگ حالش بد شده بود و برده بودنش بیمارستان و من کلی براش نگران شدم.... ایشالا که زودتر حالش خوب بشه و مارو خوشحال کنه صبح با بابایی رفتم دکتر .... که خداراشکر همه چیز خوب بود..... بعدشم بابا بردم خونه مامانی  این چند روزه خیلی درد دارم... مدام کمرم درد می گیره و دل درد دارم... دکتر گفت ماه درده و باید مراقب باشم ... که اگه منظم و شدید شد سریع برم بیمارستان... برای آخرین بار با اون دستگاه صدای قلبت را شنیدم ... همش باهات صحبت می کنم که صبر کنی.... روزها ...
29 آبان 1391

5 روز دیگه می بینمت خوشگلم..

سلام دخمل نازم امروز کلی تکون تکون خوردی.... خانوم دکتر گفت باید تو یک ساعت سه بار تکون بخوری...... و اگه حتی دو بار تکون خوردی برم تا نوار قلب ازت بگیرن... اما تا اونجا که من می شناسمت تو گاهی آرومی و گاهی شیطون... تو سال نهنگ و اژدها به دنیا میای دیگه مثل مامان .... منم تو سال نهنگ و اژدها به دنیا اومدم..... گاهی مثل یه بره ناز و آرومم و گاهی مثل یه اژدها عصبانی و ترسناک اما امیدوارم تو فقط نهنگ باشی آروم و ناز یعنی ممکنه تو یک ساعت سه بار تکون نخوری...... و تو ساعت بعدش شمارش تکونات از دستم در میره..... گاهی هم تو چند ساعت پشت سر هم یه تکون می خوری..... ولی هر بار که تکون نمی خوری یکم می ترسم...... باب...
26 آبان 1391