درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

27 ماهگی درسا نانازی

درسای نازم خیلی وقته که نتونستم خاطراتت را بنویسم و درگیر کارهای خونه بودم عزیز دلم مامان شرمنده شماست که شیرین کاری های شما را از یاد بردم   هرچه در خاطرم مانده را با عکس برایت به یادگار می گذارم  یه روز زمستونی که با بابایی رفتیم شهر خورشید نفس من که مثل هر بچه ای عاشق شهربازیه  موتور سواری هر اسباب بازی هم بود سوار شدی و بیچارمون کردی تا برگشتیم دوبار قطار سوار شدی عشقم  یه روز که شما صدات در نیومد و بعد که اومدم ببینم چیکار می کنی دیدم بللللللههه مثل همیشه دشمن دستمال کاغذیااااا فسقلی من دستمال ها رو به این روز انداخته  یه روز بارونی که وقتی از خواب...
30 بهمن 1393

هشتمین آتلیه مامان با دوربین جدید

ناز گل مامان سلام فردای روزی که باباحمید دوربینم رو افتتاح کرد روحالت اتوماتیک گذاشتمش و کلی عکس ازت گرفتم و شب متوجه شدم بااینکه کیفیت بالاست اما نور عکسها اصلا خوب نشده و مناسب چاپ نیست ولی به هرحال عکسها قشنگ شده بودن و خیلی دوسشون داشتم هنوز تازه کارم دیگه بریم سراغ عکسهای آتلیه مامان 2سال و 2ماه و 3هفته و 4 روزگی                                           ...
30 بهمن 1393

ولنتاین استثنائی ما

ناز گل مامان سلام عزیز دلم امیدوارم مامان را ببخشی که انقدر دیر به دیر میاد و خیلی کم از شیطونی های قشنگت می نویسه ناز گلکم تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده که حس و حالی برام نذاشته که بیام و از شما بگم و کلی عکس هم روی دستم باد کرده چند روز بیشتر به سال جدید نمونده و من هنوز هیچ کاری نکردم  تمام دیروز مشغول درست کردن عکسهای شما بودم که بذارمشون تو وبلاگ تاااااااازه عکسهایی که میخام چاپشون کنم رو هنوز درست نکردم ،تقویم طراحی نکردم حتی هنوز فرصت نکردم که فایلای تقویم را دانلود کنم   هیچ ایده ای برای سفره هفت سین ندارم  خونه تکونی هم نکردم و هنوزم برای خودم و شما هیچی نخریدم خب از کارها و استرس انجام ندادنشون...
25 بهمن 1393

دوسال و دوماه و دوهفته و دو روز

درسای نازم سلام  عشق مامان جمعه شما دو سال و دوماه و دوهفته و دورزت شد و به مناسبت این تاریخ قشنگ بردیمت شهربازی و کلی خوش گذروندیم عشقم  شما پر از شوق و ذوق بودی و کلی بهت خوش گذشت بقیه خاطره اون روز رو با عکس دنبال می کنیم اول سوار زنبور شدی  ولی همه اش چشمت به بچه هایی که تو استخر توپ بودن بودش که بابایی موافقت نکرد بری اونجا چون دستمون بهت نمیرسید و تنها بودی و باید با بچه های بزرگتر از خودت بازی می کردی که ممکن بود اذیتت کنن عشقم که فعلا تا بزرگتر بشی بی خیال این بازی شدیم اینم عشق کوچولوی من سوار بر تاب  دختر نازم تا نشستم تو ماشین دقیقا جلوی در یاد دوربین افتادم اما بابایی ...
17 بهمن 1393

اولین استخر..

سلام عشق کوچولوی مامان ناناسی امروز عمه هات تصمیم گرفتن برن استخر و از منم پرسیدن که آیا باهاشون میرم یا نه و من هم باوجود اینکه روز بعد عروسی کلی تو خونه کار داشتم و همه جا به هم ریخته بود ولی گفتم باشه میایم و تند تند لباسهات رو تنت کردم و عمه اومد دنبالمون و بردمون استخر نزدیک خونمون اونجا خانومه گفت که حتمن حتمن باید بازو بند داشته باشی که از همونجا برات خریدیم و رفتیم داخل تند تند لباسهات را عوض کردیم و با عمه عصمت رفتی سمت استخر وقتی پات رو گذاشتی تو آب کلی ذوق کرده بودی عشقم بعدشم مهشید اومد پیشت و بهت میگفت پاهات رو چطوری تکون بدی و شما هم ازش تقلید می کردی و پاهات رو تکون میدادی و درکمال تعجب همه بعد از چند دقیقه وقتی میخوابوندی...
16 بهمن 1393

اولین عروسی

درسای نازم سلام عشق من همون طور که تو پست قبلی هم گفتم عروسی دعوت داشتیم و من همه اش بهت میگفتم میخایم بریم عروسی نانای کنیم و شما با ذوق می گفتی بی ییم عروسی نانای تنیم چهارشنبه صبح دوتایی رفتیم حموم برگشتیم و یکم بازی کردی بعدش باباحمید اومدخونه و ناهارخوردیم و شما نونو خوردی و خوابیدی و بابایی هم کنارت خوابش برد منم لباس پوشیدم و رفتم خونه خاله هانیه تا مثل همیشه زحمت آرایش کردنم بیفته گردن خاله ای هیچی دیگه ازونجایی که قبلا به خاله گفته بودم  دیگه قبلش زنگ نزدم بهش فقط وایبر دادم که جواب نداد و بعدشم زنگ زدم که بگم توراهم نکنه کاری پیش اومده باشه و خونه نباشه و گویا آنیسای شیطون شب نخوابیده بوده و خاله ای هم تا صبح بیدار بود...
16 بهمن 1393

25 و 26 ماهگی درسای مامان

نازگلم به لطف خدای مهربون انقدر تو این دوماه مناسبت های شاد داشتیم که فرصت نوشتن از کارهای شما و پیشرفتهات و شیطونی هات نشد و تو این پست برات از هرچی که تو این دوماه اتفاق افتاده و مامان یادشه می نویسم و 25 و 26 ماهگیت را باهم تبریک می گم عشق کوچولوی من درسای نازم   و   ماهگیت مبارک عشقم اولین عکس پرسنلی دختر نازم درحالی که به شدت تب داشت در دوسال و یک ماه و دو هفته و شش روزگیش عزیز دل مامان تو این دوماه شما به شدت تغییر کردی صحبت کردنت از حالت طوطی وار به صورت مستقل درومده و شبیه یه دوربین فیلمبرداری شدی هرکاری که می کنیم هر حرفی که میزنیم را ضبط می کنی و چند روز بعدش تحویلمون میدی و ما به شدت مرا...
14 بهمن 1393

تولد باباحمید

15اُم دی ماه تولد باباحمید بودش و تو این ماه آخرین مناسبتمون بود و انقدر خسته بودم تصمیم نداشتم خیلی خودم را به زحمت بندازم و باباحمید هم قبل رفتنش کلی بهم سفارش کرد که خودت و تو زحمت نندازیا ولی مدتها بود دلم میخاست برای باباحمید پای سیب درست کنم که نداشتن فر مزید برعلت میشد و هی عقب میفتاد گفتم حالا که قراره خیلی تدارک نبینم پس حداقل یه پای سیب برای بابایی درست کنم  شانس من اون روز شما هم بی نهایت شیطون شده بودی و همه اش بهانه می گرفتی و هی میگفتی بیا پیشم بیا پیشم که آخرشم مجبور شدم ببرمت تو آشپزخونه و مثلا تو درست کردن کیک بهم کمک کنی که یه تخم مرغ هم تو دستت شکوندی و شلوارت و کثیف کردی و بعدشم مشغول خوردن مواد کیک شدی ولی خدارا...
15 دی 1393

تولد سه سالگی امیرحسین

سلام وای که چقدر مطلب داریم که بذاریم وبلاگ و چقدر من کار داشتم این چند روزه  یه مشتری تم دندونی داشتم که تو این مدت تا درسا خانوم بیدار بود مشغول رسیدگی به اوامرشون بودم و وقتی هم که خوابیده بود مشغول کار بودم خداروشکر تموم شد و خیلی خیلی هم خوشگل شده بود  حالا هم وقتشه که تند تند چند تا پست مناسبتی دی ماه رو بذاریم  6اُم دی ماه تولد امیرحسین فسقلی بودش که چون روز قبلش تولد شما بود با یک هفته تاخیر تولدش را جشن گرفتیم و برای اینکه همه اش ازم می پرسید تولد من هم ازینا میخری برام تولدش با تم انگری بردز گرفته شد که خیلی مختصر بود فقط خودشون بودن و ما و یکی از دختر خاله هام ظهر پنجشنبه وقتی شما خوابیده بودی من...
14 دی 1393