27 ماهگی درسا نانازی
درسای نازم خیلی وقته که نتونستم خاطراتت را بنویسم و درگیر کارهای خونه بودم عزیز دلم مامان شرمنده شماست که شیرین کاری های شما را از یاد بردم هرچه در خاطرم مانده را با عکس برایت به یادگار می گذارم یه روز زمستونی که با بابایی رفتیم شهر خورشید نفس من که مثل هر بچه ای عاشق شهربازیه موتور سواری هر اسباب بازی هم بود سوار شدی و بیچارمون کردی تا برگشتیم دوبار قطار سوار شدی عشقم یه روز که شما صدات در نیومد و بعد که اومدم ببینم چیکار می کنی دیدم بللللللههه مثل همیشه دشمن دستمال کاغذیااااا فسقلی من دستمال ها رو به این روز انداخته یه روز بارونی که وقتی از خواب...